نگرندگان. (منتهی الارب). قومی که می نگرند به چیزی. (مهذب الاسماء). قومی که به سوی چیزی نظر کنند. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). قومی که به سوی چیزی نگران باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به نظاره (ن ظ ظا ر / ر) شود، قومی که در جای مرتفعی می نشینند و صحنۀ نبرد را تماشا می کنند بی آنکه در جنگ شرکت جویند. (از المنجد) (از اقرب الموارد)، متنزه، و به تخفیف (ن ر) غلط است. (از متن اللغه)، آلتی است که در طرفین آن شیشه ای تعبیه شده و بدان اجسام دور را تماشا می کنند. (از المنجد). دوربین
نگرندگان. (منتهی الارب). قومی که می نگرند به چیزی. (مهذب الاسماء). قومی که به سوی چیزی نظر کنند. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). قومی که به سوی چیزی نگران باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به نظاره (ن َ ظ ظا رَ / رِ) شود، قومی که در جای مرتفعی می نشینند و صحنۀ نبرد را تماشا می کنند بی آنکه در جنگ شرکت جویند. (از المنجد) (از اقرب الموارد)، متنزه، و به تخفیف (ن َ رَ) غلط است. (از متن اللغه)، آلتی است که در طرفین آن شیشه ای تعبیه شده و بدان اجسام دور را تماشا می کنند. (از المنجد). دوربین
نگریستن به چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). نظّاره. (غیاث اللغات). نگاه. نگرش. (ناظم الاطباء). نگریستن. نگاه کردن. تماشا کردن. سیر کردن: دیگر روز از دو جانب رود ایستاده بودند به نظاره. (تاریخ بیهقی ص 262). من بر اثر استادم برفتم خانه خواجۀ بزرگ زحمتی دیدم و چندان مردم به نظاره ستاده که آن را اندازه نبود. (تاریخ بیهقی ص 160). خواجه خلعت بپوشید و من به نظاره ایستاده بودم آنچه گویم از معاینه گویم. (تاریخ بیهقی ص 150). جملۀ مخلوقات به نظارۀ او بیرون آمده بودند سلیمان فرونگریست مردی را دید. (قصص الانبیاء ص 174). و گفت این هرگز نباشد که چهل مردان دلو را برکشند برخاست و بر بام قصر به نظاره ایستاد. (قصص الانبیاء ص 59). در نظارۀ او (مرغزار) آسمان چشم حیرت گشاده. (کلیله ودمنه). من نه پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر پیل بالا طوطی شکرفشان آورده ام. خاقانی. ای ماه نو ستارۀ تو من شیفتۀ نظارۀ تو. نظامی. ذرات دو کون دیده گردند و آئینه چو ذره در نظاره. عطار. کی نظاره اهل بخریدن بود آن نظاره گول گردیدن بود. مولوی. نظارۀ چمن اردی بهشت خوش باشد که بر درخت زند باد نوبهارافشان. سعدی. ، {{صفت}} تماشاچی. شاهد. تماشاگر.که می نگرد. که می بیند. که تماشا می کند. نظّاره: دو لشکر نظاره بر آن هر دوان که تا خود کرا رنج آید به جان. فردوسی. گرفتند باژ و بخوردند نان نظاره بر آن نامداران زنان. فردوسی. نمک بر پراکند و ببرید و خورد نظاره بر او آن سرافراز مرد. فردوسی. آید بر کشتگان هزار نظاره پرّه کشند و بایستند کناره. منوچهری. مگر نشنیدی از گیتی شناسان که باشد بر نظاره جنگ آسان. فخرالدین اسعد. تو باشی در میان ما در کناره نباشد جز درودی بر نظاره. فخرالدین اسعد. نه خواننده نه راننده نبینم همی بینم ستاره چون نظاره. ناصرخسرو. تاچشم نظاره ز او خبر ندهد هم نور جمال او حجیبش بین. خاقانی. گیرم که مرا دو دیده بستند آخر دگران نظاره هستند. نظامی. - نظاره پسند: وه چه غزالی کز آشنائی زلفت هر سر مو بر تنت نظاره پسند است. طالب (از آنندراج). - نظاره پیوند: کرد از مژۀ نظاره پیوند با همنفسان اشارتی چند. فیاضی (از آنندراج). - نظاره سازی: مجنون ز سر نظاره سازی می کرد به چرخ حقه بازی. نظامی. - نظاره سنج: بودند نظاره سنج چالاک در گردش قرعه های افلاک. فیاضی (از آنندراج). - نظاره فریب: ز سیل اشک چنان شستشوی دیده دهم که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم. کلیم (از آنندراج). - نظاره گذار: در خیرگی نگاه مرا نیست کوتهی روی ترا نظاره گذار آفریده اند. فیضی (از آنندراج)
نگریستن به چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). نَظّارَه. (غیاث اللغات). نگاه. نگرش. (ناظم الاطباء). نگریستن. نگاه کردن. تماشا کردن. سیر کردن: دیگر روز از دو جانب رود ایستاده بودند به نظاره. (تاریخ بیهقی ص 262). من بر اثر استادم برفتم خانه خواجۀ بزرگ زحمتی دیدم و چندان مردم به نظاره ستاده که آن را اندازه نبود. (تاریخ بیهقی ص 160). خواجه خلعت بپوشید و من به نظاره ایستاده بودم آنچه گویم از معاینه گویم. (تاریخ بیهقی ص 150). جملۀ مخلوقات به نظارۀ او بیرون آمده بودند سلیمان فرونگریست مردی را دید. (قصص الانبیاء ص 174). و گفت این هرگز نباشد که چهل مردان دلو را برکشند برخاست و بر بام قصر به نظاره ایستاد. (قصص الانبیاء ص 59). در نظارۀ او (مرغزار) آسمان چشم حیرت گشاده. (کلیله ودمنه). من نه پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر پیل بالا طوطی شکرفشان آورده ام. خاقانی. ای ماه نو ستارۀ تو من شیفتۀ نظارۀ تو. نظامی. ذرات دو کون دیده گردند و آئینه چو ذره در نظاره. عطار. کی نظاره اهل بخریدن بود آن نظاره گول گردیدن بود. مولوی. نظارۀ چمن اردی بهشت خوش باشد که بر درخت زند باد نوبهارافشان. سعدی. ، {{صِفَت}} تماشاچی. شاهد. تماشاگر.که می نگرد. که می بیند. که تماشا می کند. نَظّاره: دو لشکر نظاره بر آن هر دوان که تا خود کرا رنج آید به جان. فردوسی. گرفتند باژ و بخوردند نان نظاره بر آن نامداران زنان. فردوسی. نمک بر پراکند و ببرید و خورد نظاره بر او آن سرافراز مرد. فردوسی. آید بر کشتگان هزار نظاره پرّه کشند و بایستند کناره. منوچهری. مگر نشنیدی از گیتی شناسان که باشد بر نظاره جنگ آسان. فخرالدین اسعد. تو باشی در میان ما در کناره نباشد جز درودی بر نظاره. فخرالدین اسعد. نه خواننده نه راننده نبینم همی بینم ستاره چون نظاره. ناصرخسرو. تاچشم نظاره ز او خبر ندهد هم نور جمال او حجیبش بین. خاقانی. گیرم که مرا دو دیده بستند آخر دگران نظاره هستند. نظامی. - نظاره پسند: وه چه غزالی کز آشنائی زلفت هر سر مو بر تنت نظاره پسند است. طالب (از آنندراج). - نظاره پیوند: کرد از مژۀ نظاره پیوند با همنفسان اشارتی چند. فیاضی (از آنندراج). - نظاره سازی: مجنون ز سر نظاره سازی می کرد به چرخ حقه بازی. نظامی. - نظاره سنج: بودند نظاره سنج چالاک در گردش قرعه های افلاک. فیاضی (از آنندراج). - نظاره فریب: ز سیل اشک چنان شستشوی دیده دهم که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم. کلیم (از آنندراج). - نظاره گذار: در خیرگی نگاه مرا نیست کوتهی روی ترا نظاره گذار آفریده اند. فیضی (از آنندراج)
پاکی و پرهیزگاری. (از منتهی الارب). رجوع به نظاره شود، تنزه در باغ و بوستان. (ناظم الاطباء). در استعمال عجم: تنزه در باغ ها و بوستانها. (از اقرب الموارد نقل از المصباح) ، در تداول اهل سیاست: عمل ناظر و مقام ناظر، گویند: نظاره خارجی و نظاره مالی. (از المنجد). رجوع به نظارت شود. - حق النظاره، دستمزد و اجرتی که ناظر بجهت نظارت و مراقبت در حسن اجرای امری دریافت می کند. نیز رجوع به نظارت شود
پاکی و پرهیزگاری. (از منتهی الارب). رجوع به نَظْارَه شود، تنزه در باغ و بوستان. (ناظم الاطباء). در استعمال عجم: تنزه در باغ ها و بوستانها. (از اقرب الموارد نقل از المصباح) ، در تداول اهل سیاست: عمل ناظر و مقام ناظر، گویند: نظاره خارجی و نظاره مالی. (از المنجد). رجوع به نظارت شود. - حق النظاره، دستمزد و اجرتی که ناظر بجهت نظارت و مراقبت در حسن اجرای امری دریافت می کند. نیز رجوع به نظارت شود
چیزی که مرد ناهار (گرسنه) بخورد (رشیدی) : طعام اندکی که بدان ناشتا کنند: (من دوش بکف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری) توضیح السامی فی الاسامی در معنی الهنه و السلفه و اللهجه (نهاری) را آورده
چیزی که مرد ناهار (گرسنه) بخورد (رشیدی) : طعام اندکی که بدان ناشتا کنند: (من دوش بکف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری) توضیح السامی فی الاسامی در معنی الهنه و السلفه و اللهجه (نهاری) را آورده