جدول جو
جدول جو

معنی نظاره - جستجوی لغت در جدول جو

نظاره
(دخترانه)
نگریستن، نگاه کردن، تماشا
تصویری از نظاره
تصویر نظاره
فرهنگ نامهای ایرانی
نظاره
نظر کردن، نگریستن، برای مثال سخن درست بگویم نمی توانم دید / که می خورند حریفان و من نظاره کنم (حافظ - ۷۰۰)
تصویری از نظاره
تصویر نظاره
فرهنگ فارسی عمید
نظاره
جمعی از مردم که به طرف چیزی نگاه کنند، گروه بینندگان، تماشاکنندگان، تماشاچیان، نظاره
تصویری از نظاره
تصویر نظاره
فرهنگ فارسی عمید
نظاره
(نَظْ ظا رَ)
نگرندگان. (منتهی الارب). قومی که می نگرند به چیزی. (مهذب الاسماء). قومی که به سوی چیزی نظر کنند. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). قومی که به سوی چیزی نگران باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به نظاره (ن ظ ظا ر / ر) شود، قومی که در جای مرتفعی می نشینند و صحنۀ نبرد را تماشا می کنند بی آنکه در جنگ شرکت جویند. (از المنجد) (از اقرب الموارد)، متنزه، و به تخفیف (ن ر) غلط است. (از متن اللغه)، آلتی است که در طرفین آن شیشه ای تعبیه شده و بدان اجسام دور را تماشا می کنند. (از المنجد). دوربین
لغت نامه دهخدا
نظاره
(نَ رَ / رِ)
نگریستن به چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). نظّاره. (غیاث اللغات). نگاه. نگرش. (ناظم الاطباء). نگریستن. نگاه کردن. تماشا کردن. سیر کردن:
دیگر روز از دو جانب رود ایستاده بودند به نظاره. (تاریخ بیهقی ص 262). من بر اثر استادم برفتم خانه خواجۀ بزرگ زحمتی دیدم و چندان مردم به نظاره ستاده که آن را اندازه نبود. (تاریخ بیهقی ص 160). خواجه خلعت بپوشید و من به نظاره ایستاده بودم آنچه گویم از معاینه گویم. (تاریخ بیهقی ص 150). جملۀ مخلوقات به نظارۀ او بیرون آمده بودند سلیمان فرونگریست مردی را دید. (قصص الانبیاء ص 174). و گفت این هرگز نباشد که چهل مردان دلو را برکشند برخاست و بر بام قصر به نظاره ایستاد. (قصص الانبیاء ص 59). در نظارۀ او (مرغزار) آسمان چشم حیرت گشاده. (کلیله ودمنه).
من نه پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکرفشان آورده ام.
خاقانی.
ای ماه نو ستارۀ تو
من شیفتۀ نظارۀ تو.
نظامی.
ذرات دو کون دیده گردند
و آئینه چو ذره در نظاره.
عطار.
کی نظاره اهل بخریدن بود
آن نظاره گول گردیدن بود.
مولوی.
نظارۀ چمن اردی بهشت خوش باشد
که بر درخت زند باد نوبهارافشان.
سعدی.
،
{{صفت}} تماشاچی. شاهد. تماشاگر.که می نگرد. که می بیند. که تماشا می کند. نظّاره:
دو لشکر نظاره بر آن هر دوان
که تا خود کرا رنج آید به جان.
فردوسی.
گرفتند باژ و بخوردند نان
نظاره بر آن نامداران زنان.
فردوسی.
نمک بر پراکند و ببرید و خورد
نظاره بر او آن سرافراز مرد.
فردوسی.
آید بر کشتگان هزار نظاره
پرّه کشند و بایستند کناره.
منوچهری.
مگر نشنیدی از گیتی شناسان
که باشد بر نظاره جنگ آسان.
فخرالدین اسعد.
تو باشی در میان ما در کناره
نباشد جز درودی بر نظاره.
فخرالدین اسعد.
نه خواننده نه راننده نبینم
همی بینم ستاره چون نظاره.
ناصرخسرو.
تاچشم نظاره ز او خبر ندهد
هم نور جمال او حجیبش بین.
خاقانی.
گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند.
نظامی.
- نظاره پسند:
وه چه غزالی کز آشنائی زلفت
هر سر مو بر تنت نظاره پسند است.
طالب (از آنندراج).
- نظاره پیوند:
کرد از مژۀ نظاره پیوند
با همنفسان اشارتی چند.
فیاضی (از آنندراج).
- نظاره سازی:
مجنون ز سر نظاره سازی
می کرد به چرخ حقه بازی.
نظامی.
- نظاره سنج:
بودند نظاره سنج چالاک
در گردش قرعه های افلاک.
فیاضی (از آنندراج).
- نظاره فریب:
ز سیل اشک چنان شستشوی دیده دهم
که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم.
کلیم (از آنندراج).
- نظاره گذار:
در خیرگی نگاه مرا نیست کوتهی
روی ترا نظاره گذار آفریده اند.
فیضی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نظاره
(نَ رَ)
پاکی و پرهیزگاری. (از منتهی الارب). رجوع به نظاره شود، تنزه در باغ و بوستان. (ناظم الاطباء). در استعمال عجم: تنزه در باغ ها و بوستانها. (از اقرب الموارد نقل از المصباح) ، در تداول اهل سیاست: عمل ناظر و مقام ناظر، گویند: نظاره خارجی و نظاره مالی. (از المنجد). رجوع به نظارت شود.
- حق النظاره، دستمزد و اجرتی که ناظر بجهت نظارت و مراقبت در حسن اجرای امری دریافت می کند. نیز رجوع به نظارت شود
لغت نامه دهخدا
نظاره
نگرش، تماشا کردن، نگاه
تصویری از نظاره
تصویر نظاره
فرهنگ لغت هوشیار
نظاره
((نِ رِ))
زیرکی، فراست، در فارسی، نگاه کردن، تماشا کردن
تصویری از نظاره
تصویر نظاره
فرهنگ فارسی معین
نظاره
((نَ ظّ رِ))
بیننده، تماشاگر
تصویری از نظاره
تصویر نظاره
فرهنگ فارسی معین
نظاره
تماشا، دید، نظر، نگاه، نگرش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نگاره
تصویر نگاره
(دخترانه)
شکل دارای نقش و نگار، نقش، شکل، تصویر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نگاره
تصویر نگاره
نقش، صورت نقاشی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نظارت
تصویر نظارت
عمل ناظر و مقام او، مراقبت در اجرای امری
زیرکی، فراست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقاره
تصویر نقاره
نوعی طبل که با دو چوب باریک نواخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
چیزی که مرد ناهار (گرسنه) بخورد (رشیدی) : طعام اندکی که بدان ناشتا کنند: (من دوش بکف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری) توضیح السامی فی الاسامی در معنی الهنه و السلفه و اللهجه (نهاری) را آورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظافه
تصویر نظافه
نظافت در فارسی روفتن رفتن رفت و روب، پاک کردن پاکیزه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظارت
تصویر نظارت
نظر کردن و نگریستن به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقاره
تصویر نقاره
نوعی طبل کوچک دوتائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نطاره
تصویر نطاره
رز بانی، دشتبانی، مزد رز بان، مزد نگهبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضاره
تصویر نضاره
نضارت در فارسی تازگی شادابی خرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکاره
تصویر نکاره
بیکاره، بی فایده، بی حاصل، ناچیز
فرهنگ لغت هوشیار
نظیره در فارسی موث نظیر تای مانند، مهتر پیشوای مردم مونث نظیر، جمع نظائر (نظایر)، توضیح در عربی بمعانی دیگر آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواره
تصویر نواره
شید افکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگاره
تصویر نگاره
نقش، صورت منقوش شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظوره
تصویر نظوره
دیدبان لشکر، طلیعه سپاه، پیش رو لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عظاره
تصویر عظاره
میزدگی پر نوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاره
تصویر نشاره
خاک اره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخاره
تصویر نخاره
چیزی نخوردن درمدتی ازروزناهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نذاره
تصویر نذاره
ترس و بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزاره
تصویر نزاره
اندک گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
ناظره در فارسی مونث ناظر چشم مونث ناظر: نظرکننده، چشم، جمع ناظرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقاره
تصویر نقاره
((نَ رِ))
نوعی طبل کوچک دوتایی که با دو چوب باریک نواخته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگاره
تصویر نگاره
فرتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نظارت
تصویر نظارت
وارسی، بازبینی، بازرسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نگاره
تصویر نگاره
تصویر، شکل، نقشه
فرهنگ واژه فارسی سره