جدول جو
جدول جو

معنی نضیح - جستجوی لغت در جدول جو

نضیح
(نَ)
خوی. (آنندراج) (منتهی الارب). عرق. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، حوض. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حوض یا حوضچه. نضح. (از متن اللغه). رجوع به نضح شود. ج، نضح
لغت نامه دهخدا
نضیح
خوشبویه بویان، تالاب، خوی (عرق)
تصویری از نضیح
تصویر نضیح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نضیر
تصویر نضیر
(پسرانه)
شاداب، سرسبز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نجیح
تصویر نجیح
درست، صحیح، پیروز، شکیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نصیح
تصویر نصیح
ناصح، نصیحت کننده، پنددهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نضیر
تصویر نضیر
شاداب، سبزوخرم، زیبا و تازه رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فضیح
تصویر فضیح
رسوا، آنکه کار زشتش فاش شود و نزد مردم شرمنده و بی آبرو شود، بی آبرو، بدنام
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
پنددهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناصح. (مهذب الاسماء) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). نیکخواه. (دهار). نصیحت کننده. (فرهنگ خطی). ج، نصحاء
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رای درست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صواب. (مهذب الاسما). صواب. رای صواب. (از اقرب الموارد) : ملوک را از معرفت شروط ریاست و شناختن لوازم سیاست و فیض فضل و بسط عدل و فکرت صحیح و رای نجیح... چاره ای نبود. (سندبادنامه ص 44) ، مرد پیروز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که حاجت او روا شده باشد. (اقرب الموارد). رفتار سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیر سریع، مکان نزدیک، صابر. (از اقرب الموارد). شکیبا
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سفال خرماشکسته و ریزه شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نزوح. دور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بعید. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَیْ یَ)
از ایام عرب جاهلی، روزی است که در آن قیسیان بر یمانیان غلبه کردند. (از مجمعالامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(عَ وَ)
نبح. نباح (ن / ن ) . تنباح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه). رجوع به نبح و نباح شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پلید. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نجس. (متن اللغه) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). چرکین. (ناظم الاطباء). نضف. (متن اللغه) (المنجد). رجوع به نضف شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بز نر که به سرون زدن بمیرد. (منتهی الارب) (آنندراج). گوسپند نری که به سرون زدن مرده باشد. (ناظم الاطباء). منطوح. (المنجد). که بر اثر نطح (شاخ زدن) مرده باشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و تأنیث آن نطیحه است. (از متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به نطح شود، اسب که در پیشانی او دو دایره باشد و آن مکروه است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آن اسب که بر پیشانی دو دایره دارد، و هی نکره. (مهذب الاسماء)، مشؤوم. (اقرب الموارد) (المنجد). گویند: تطیر من النطیح و الناطح. (اقرب الموارد)، مرد بدفال. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد مشؤوم. (از متن اللغه). رجل نطیح، مردی بداختر. (مهذب الاسماء)، هرچه پیش آید از مرغ و وحش، خلاف قعید. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه پیش آید و برابر کسی شود. از مرغ و آهو و جز آن. (فرهنگ خطی). آن صید که از پیش درآید. (مهذب الاسماء) ناطح. رجوع به ناطح شود
لغت نامه دهخدا
(نَضْ ضا)
آب کشنده با شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه). آب کشنده با شتر برای نخلستان و جز آن. (فرهنگ خطی). رجوع به معنی بعدی شود، آبیاری کننده نخلستان. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تنک گردیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رقیق شدن شیر آب آمیخته. (منتهی الارب) ، نوشیدن شیر آب آمیخته را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام قبیله ای از یهود که در ظاهر مدینه سکونت داشتند و پیغامبر با آنان جنگید. (از معجم البلدان) (آنندراج). نام گروهی از یهودان خیبر و منسوب به آن را نضری گویند بر خلاف قیاس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رخت برهم نهاده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). منضود. (متن اللغه) (المنجد). منضّد. (المنجد) ، منضود. مردف. مرتب. منظم. (از یادداشت مؤلف) :
بتأمل نتوانم که کنم
بسزا گوهر مدح تو نضید.
سوزنی.
ای لاّل معنوی از نظم الفاظت نضید
وی ریاض خسروی از فیض الطافت نضیر.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
میوۀ رسیده و پخته هرچه باشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). میوه وگوشتی که رسیده و پخته و قابل خوردن شده باشد. ناضج. (اقرب الموارد) (المنجد). میوۀ پخته و دمل پخته ومادۀ پختۀ هر چیز که پختگی آن از آتش نباشد. (غیاث اللغات). رسیده. پخته. به کمال رسیده و صالح برای غایه مطلوبه شده. (یادداشت مؤلف). نعت است از نضج. رجوع به نضج و نضج شود، نضیج الرأی، استوارخرد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
خوی. (منتهی الارب). عرق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نصیح
تصویر نصیح
پند دهنده، ناصح، نیکخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضیج
تصویر نضیج
پخته رسیده هرچیز پخته، میوه رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضید
تصویر نضید
کالا انباشته، ساماندار به سامان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضیر
تصویر نضیر
زر و سیم، تازه و آبدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضیف
تصویر نضیف
پلید، نجس، چرکین
فرهنگ لغت هوشیار
راست و درست، مرد پیروز، رفتار سخت، اندیشه درست، شکیبا صواب درست: ملوک راازمعرفت شروط ریاست وشناختن لوازم سیاست وفیض فضل وبسط عدل وفکرت صحیح ورای نجیح چاره ای نبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نایح
تصویر نایح
زن نوحه کننده وزاری کننده برشوی، جمع نوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزیح
تصویر نزیح
دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضیح
تصویر فضیح
رسوا، ولگسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نجیح
تصویر نجیح
((نَ))
صواب، درست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نایح
تصویر نایح
((یِ))
زن نوحه کننده و زاری کننده بر شوی، جمع نوح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نصیح
تصویر نصیح
((نَ))
نصیحت کننده، پند دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نضیر
تصویر نضیر
((نَ))
تازه، شاداب، زر، سیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نضیج
تصویر نضیج
((نَ))
هرچیز پخته، میوه رسیده
فرهنگ فارسی معین