بنت محمد بن یوسف ام العز، نویسنده و شاعرۀ مصری است، درسال 702 تولد یافت و به 730 هجری قمری درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 356 و الدرالکامنه ج 4 ص 395 شود
بنت محمد بن یوسف ام العز، نویسنده و شاعرۀ مصری است، درسال 702 تولد یافت و به 730 هجری قمری درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 356 و الدرالکامنه ج 4 ص 395 شود
بسیار خدمت کننده. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است از نضف به معنی خدمت کردن. رجوع به نضف و ناضف و منضف شود، تیزدهنده. ضرطه زننده. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است از نضف به معنی گوزیدن. رجوع به ناضف و منضف شود
بسیار خدمت کننده. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است از نضف به معنی خدمت کردن. رجوع به نَضف و ناضف و منضف شود، تیزدهنده. ضرطه زننده. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است از نضف به معنی گوزیدن. رجوع به ناضف و منضف شود
برگزیدۀ قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خالص از فرزندان مرد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). مضاض. (متن اللغه) ، جمع واژۀ نضاضه به معنی آخرین فرزندان مرد است. (از متن اللغه). رجوع به نضاضه شود
برگزیدۀ قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خالص از فرزندان مرد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). مضاض. (متن اللغه) ، جَمعِ واژۀ نضاضه به معنی آخرین فرزندان مرد است. (از متن اللغه). رجوع به نضاضه شود
حیه نضاض، مار بی آرام. (فرهنگ خطی). مار مضطرب و بسیارجنبان که در یک جای قرار نگیرد و هرکه را بگزد در حال هلاک شود. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است و مؤنث آن نضّاضه است. (از اقرب الموارد)
حیه نضاض، مار بی آرام. (فرهنگ خطی). مار مضطرب و بسیارجنبان که در یک جای قرار نگیرد و هرکه را بگزد در حال هلاک شود. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است و مؤنث آن نَضّاضه است. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ نضر. رجوع به نضر شود، چوب که از آن آوند سازند، از آن است منبر آن حضرت صلی اﷲ علیه وآله. (از منتهی الارب) (از آنندراج). اثل. (از حاشیۀ برهان چ معین). نضار. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ نضر. رجوع به نَضر شود، چوب که از آن آوند سازند، از آن است منبر آن حضرت صلی اﷲ علیه وآله. (از منتهی الارب) (از آنندراج). اثل. (از حاشیۀ برهان چ معین). نُضار. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
زر و سیم خالص ناگداختۀ بی غش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زر خالص. (دهار). به معنی طلا و نقره هر دو آمده اما بیشتر بر طلا اطلاق شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و نیز رجوع به نضر و نضار شود: حاصل آن کودک بر آن تخت نضار شسته پهلوی قباد شهریار. مولوی. ، جوهر خالص از تبر (نضار) یعنی طلای ناساختۀ ناگداخته، یا طلائی که هنوز در معدن است. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، زرد به معنی طلا. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، خالص هر چیز. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از صراح). خالص از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از المنجد) ، خالص النسب. (از اقرب الموارد) ، چوب. (منتهی الارب) (آنندراج). خشب. (اقرب الموارد) ، چوب که از آن آوند سازند، از آن است منبر آن حضرت. نضار. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که از آن ظرف سازند. (از اقرب الموارد) ، درخت گز، یا گز سرسبز بی آب، یا گز دراز راست شاخه ها، یا گز کوهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اثل. (اقرب الموارد) (المنجد). نضار. رجوع به نضار شود، قدح نضار، کاسه از چوب گز زردرنگ. (منتهی الارب). قدحی از چوب گز. (فرهنگ خطی)
زر و سیم خالص ناگداختۀ بی غش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زر خالص. (دهار). به معنی طلا و نقره هر دو آمده اما بیشتر بر طلا اطلاق شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و نیز رجوع به نضر و نَضار شود: حاصل آن کودک بر آن تخت نضار شسته پهلوی قباد شهریار. مولوی. ، جوهر خالص از تبر (نِضار) یعنی طلای ناساختۀ ناگداخته، یا طلائی که هنوز در معدن است. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، زرد به معنی طلا. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، خالص هر چیز. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از صراح). خالص از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از المنجد) ، خالص النسب. (از اقرب الموارد) ، چوب. (منتهی الارب) (آنندراج). خشب. (اقرب الموارد) ، چوب که از آن آوند سازند، از آن است منبر آن حضرت. نِضار. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که از آن ظرف سازند. (از اقرب الموارد) ، درخت گز، یا گز سرسبز بی آب، یا گز دراز راست شاخه ها، یا گز کوهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اثل. (اقرب الموارد) (المنجد). نِضار. رجوع به نضار شود، قدح نضار، کاسه از چوب گز زردرنگ. (منتهی الارب). قدحی از چوب گز. (فرهنگ خطی)
آب کشنده با شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه). آب کشنده با شتر برای نخلستان و جز آن. (فرهنگ خطی). رجوع به معنی بعدی شود، آبیاری کننده نخلستان. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه)
آب کشنده با شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه). آب کشنده با شتر برای نخلستان و جز آن. (فرهنگ خطی). رجوع به معنی بعدی شود، آبیاری کننده نخلستان. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه)
آب سرد دلگشای. (مهذب الاسماء). آب خنک. (از بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف). آب خوش خنک روشن. (منتهی الارب) (آنندراج). آب خوش و خوشگوار سرد و صاف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، خواب در عافیت و آرام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه). خواب راحت و آرام و با عافیت. (ناظم الاطباء) ، خالص از هر چیز. (اقرب الموارد) (از متن اللغه)
آب سرد دلگشای. (مهذب الاسماء). آب خنک. (از بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف). آب خوش خنک روشن. (منتهی الارب) (آنندراج). آب خوش و خوشگوار سرد و صاف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، خواب در عافیت و آرام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه). خواب راحت و آرام و با عافیت. (ناظم الاطباء) ، خالص از هر چیز. (اقرب الموارد) (از متن اللغه)
تیراندازی کردن با هم و نبرد نمودن در تیراندازی. (آنندراج). با یکدیگر تیر افکندن. تناضل. (یادداشت مؤلف). مناضله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). نیضال. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه). رجوع به مناضلهشود، گفتگوی عذر در پیش آوردن و دفع کردن. (آنندراج) ، حمایت کردن و جدال کردن و دفاع کردن از کسی. (ازالمنجد) (از اقرب الموارد). مناضله. نیضال. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به مناضله شود
تیراندازی کردن با هم و نبرد نمودن در تیراندازی. (آنندراج). با یکدیگر تیر افکندن. تناضل. (یادداشت مؤلف). مناضله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). نیضال. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه). رجوع به مناضلهشود، گفتگوی عذر در پیش آوردن و دفع کردن. (آنندراج) ، حمایت کردن و جدال کردن و دفاع کردن از کسی. (ازالمنجد) (از اقرب الموارد). مناضله. نیضال. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به مناضله شود
ناسخ. کاتب. که از چیزی نسخه بردارد. که از روی چیزی نسخه نویسد: تحصیل آن جز به سالهای دراز ممکن نگردد الا به معاونت نساخ. (ترجمه تاریخ یمینی ص 207). پیش از عثمان یکی نساخ بود کو به نسخ وحی جدی می نمود. مولوی. در ذکر اسامی بعضی از ادبا و کتّاب و امثال ایشان که به قم بوده اند از مثل فیلسوف و مهندس و منجم و نساخ و وراق. (تاریخ قم ص 18)
ناسخ. کاتب. که از چیزی نسخه بردارد. که از روی چیزی نسخه نویسد: تحصیل آن جز به سالهای دراز ممکن نگردد الا به معاونت نساخ. (ترجمه تاریخ یمینی ص 207). پیش از عثمان یکی نساخ بود کو به نسخ وحی جدی می نمود. مولوی. در ذکر اسامی بعضی از ادبا و کُتّاب و امثال ایشان که به قم بوده اند از مثل فیلسوف و مهندس و منجم و نساخ و وراق. (تاریخ قم ص 18)
ابن فقیه اضاخ را در شمار اعمال مدینه آورده است. (از معجم البلدان). و بقولی اضاخ از اعمال مدینه است و وضاخ نیز گویند. امروءالقیس در ضمن این بیت که ابر را وصف می کند، گوید: فلما ان دنا لقفا اضاخ وهت اعجاز ریقه فخارا. اضایخ نیز آمده است. ابن اعرابی انشاد کرد: صوادر من شوک او اضایخا. (از تاج العروس) اصمعی گوید: و از آبهای تازیان رسیس و آنگاه اراطه است و میان آنها و اضاخ بازاریست و آنرا بنایی است و گروهی از مردم، و در آنجا معدن برم است. (از معجم البلدان) ، دسته ای از تیرها. (از اقرب الموارد)
ابن فقیه اضاخ را در شمار اعمال مدینه آورده است. (از معجم البلدان). و بقولی اضاخ از اعمال مدینه است و وُضاخ نیز گویند. امروءالقیس در ضمن این بیت که ابر را وصف می کند، گوید: فلما ان دنا لقفا اضاخ وهت اعجاز ریقه فخارا. اضایخ نیز آمده است. ابن اعرابی انشاد کرد: صوادر من شوک او اضایخا. (از تاج العروس) اصمعی گوید: و از آبهای تازیان رُسیس و آنگاه اراطه است و میان آنها و اضاخ بازاریست و آنرا بنایی است و گروهی از مردم، و در آنجا معدن برم است. (از معجم البلدان) ، دسته ای از تیرها. (از اقرب الموارد)
تلا زر، نکره سیم، گوهر خوشاب، تر و تازه، کاسه چوبی، جمع نضر، تلا ها زر ها جمع نضر زرها سیمها. سیم و زر (بیشتر در مورد زر بکاررود) : چمیدن و قرارش مانند مار باشد رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد، (منوچهری. د. چا. 22: 2)، خالص از هر چیز، قدح چوبین
تلا زر، نکره سیم، گوهر خوشاب، تر و تازه، کاسه چوبی، جمع نضر، تلا ها زر ها جمع نضر زرها سیمها. سیم و زر (بیشتر در مورد زر بکاررود) : چمیدن و قرارش مانند مار باشد رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد، (منوچهری. د. چا. 22: 2)، خالص از هر چیز، قدح چوبین
از ساخته های فارسی گویان باد انگیز که انگور بسیار خورده باشد و چیزهای باد انگیز (مقالات شمس) زیرکی چون کبر و باد انگیز تست ابلهی شو تا بمانی تندرست (مثنوی دفتر 4 مولانا) آماس بیماری آماس پر باد، هر چیز که خوردن آن تولید نفخ در شکم کند. توضیح نفاخ بتشدید فاء مانند صراف که بمعنی نفخ دهنده استعمال میشود در لغت عرب نیامده مانند صراف و نطاق و امثال آنها
از ساخته های فارسی گویان باد انگیز که انگور بسیار خورده باشد و چیزهای باد انگیز (مقالات شمس) زیرکی چون کبر و باد انگیز تست ابلهی شو تا بمانی تندرست (مثنوی دفتر 4 مولانا) آماس بیماری آماس پر باد، هر چیز که خوردن آن تولید نفخ در شکم کند. توضیح نفاخ بتشدید فاء مانند صراف که بمعنی نفخ دهنده استعمال میشود در لغت عرب نیامده مانند صراف و نطاق و امثال آنها