جدول جو
جدول جو

معنی نضاخ - جستجوی لغت در جدول جو

نضاخ
(نَضْ ضا)
نضاخه. جهنده با فوران. (یادداشت مؤلف). رجوع به نضاخه شود، باران بسیار. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). غیث نضاخ، باران کثیر غزیر. (اقرب الموارد). باران سخت و فراوان. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
نضاخ
(غُ ضو ضَ)
آب پاشیدن با هم. (آنندراج). یکدیگر را آب زدن. (فرهنگ خطی). مناضخه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به مناضخه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نضال
تصویر نضال
در تیراندازی، مقابله کردن و دفاع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفاخ
تصویر نفاخ
آماس و ورمی که از بیماری در بدن پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نساخ
تصویر نساخ
ناسخ ها، نسخ کننده ها، باطل کننده ها، کسانی که از روی کتاب یا نوشته ای نسخه بردارند، جمع واژۀ ناسخ
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
بنت محمد بن یوسف ام العز، نویسنده و شاعرۀ مصری است، درسال 702 تولد یافت و به 730 هجری قمری درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 356 و الدرالکامنه ج 4 ص 395 شود
لغت نامه دهخدا
(نَضْ ضا)
بسیار خدمت کننده. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است از نضف به معنی خدمت کردن. رجوع به نضف و ناضف و منضف شود، تیزدهنده. ضرطه زننده. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است از نضف به معنی گوزیدن. رجوع به ناضف و منضف شود
لغت نامه دهخدا
(نُ)
برگزیدۀ قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خالص از فرزندان مرد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). مضاض. (متن اللغه) ، جمع واژۀ نضاضه به معنی آخرین فرزندان مرد است. (از متن اللغه). رجوع به نضاضه شود
لغت نامه دهخدا
(نَضْ ضا)
حیه نضاض، مار بی آرام. (فرهنگ خطی). مار مضطرب و بسیارجنبان که در یک جای قرار نگیرد و هرکه را بگزد در حال هلاک شود. (ناظم الاطباء). صیغۀ مبالغه است و مؤنث آن نضّاضه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نضاض الماء، باقیمانده و آخر آب. ج، نضاض، نضائض. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جمع واژۀ نضر. رجوع به نضر شود، چوب که از آن آوند سازند، از آن است منبر آن حضرت صلی اﷲ علیه وآله. (از منتهی الارب) (از آنندراج). اثل. (از حاشیۀ برهان چ معین). نضار. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سیم و زر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
زر و سیم خالص ناگداختۀ بی غش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زر خالص. (دهار). به معنی طلا و نقره هر دو آمده اما بیشتر بر طلا اطلاق شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و نیز رجوع به نضر و نضار شود:
حاصل آن کودک بر آن تخت نضار
شسته پهلوی قباد شهریار.
مولوی.
، جوهر خالص از تبر (نضار) یعنی طلای ناساختۀ ناگداخته، یا طلائی که هنوز در معدن است. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، زرد به معنی طلا. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، خالص هر چیز. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از صراح). خالص از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از المنجد) ، خالص النسب. (از اقرب الموارد) ، چوب. (منتهی الارب) (آنندراج). خشب. (اقرب الموارد) ، چوب که از آن آوند سازند، از آن است منبر آن حضرت. نضار. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که از آن ظرف سازند. (از اقرب الموارد) ، درخت گز، یا گز سرسبز بی آب، یا گز دراز راست شاخه ها، یا گز کوهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اثل. (اقرب الموارد) (المنجد). نضار. رجوع به نضار شود، قدح نضار، کاسه از چوب گز زردرنگ. (منتهی الارب). قدحی از چوب گز. (فرهنگ خطی)
لغت نامه دهخدا
(نُضْ ضا)
جمع واژۀ ناضل. رجوع به ناضل شود
لغت نامه دهخدا
(نَضْ ضا)
آب کشنده با شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه). آب کشنده با شتر برای نخلستان و جز آن. (فرهنگ خطی). رجوع به معنی بعدی شود، آبیاری کننده نخلستان. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَبْ با)
خمیر ترش و تباه. (منتهی الارب) (آنندراج). خمیرترش. خمیر فاسدگشته. (ناظم الاطباء). خمیر حامض فاسد. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد از قاموس). انبخان. (معجم متن اللغه) (منتهی الارب). مختمر. منتفخ. (المنجد) : نبخ العجین نبوخاً، انتفخ و اختمر، و عباره القاموس: حمض و فسد و هو نباخ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُقْ قا)
استخوان برآمده بالای پس گردن از جانب گوش. (منتهی الارب) (آنندراج). استخوان برآمدۀ پشت گوش. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). خشیشاء. (اقرب الموارد) ، بلندی سرگوش. (منتهی الارب) (آنندراج). بالای قفا از طرف گوش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
آب سرد دلگشای. (مهذب الاسماء). آب خنک. (از بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف). آب خوش خنک روشن. (منتهی الارب) (آنندراج). آب خوش و خوشگوار سرد و صاف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، خواب در عافیت و آرام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه). خواب راحت و آرام و با عافیت. (ناظم الاطباء) ، خالص از هر چیز. (اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
تیراندازی کردن با هم و نبرد نمودن در تیراندازی. (آنندراج). با یکدیگر تیر افکندن. تناضل. (یادداشت مؤلف). مناضله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). نیضال. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه). رجوع به مناضلهشود، گفتگوی عذر در پیش آوردن و دفع کردن. (آنندراج) ، حمایت کردن و جدال کردن و دفاع کردن از کسی. (ازالمنجد) (از اقرب الموارد). مناضله. نیضال. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به مناضله شود
لغت نامه دهخدا
(نَسْ سا)
عبدالغفورخان بهادر (مولوی) کلکته ای. از پارسی گویان قرن سیزدهم هندوستان است. رجوع به تذکرۀ شمع انجمن ص 487 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(نَخْ خا)
نخ باف. (مهذب الاسما) (یادداشت مؤلف) ، نخ فروش. (مهذب الاسما) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
آواز سرفنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَسْ سا)
ناسخ. کاتب. که از چیزی نسخه بردارد. که از روی چیزی نسخه نویسد: تحصیل آن جز به سالهای دراز ممکن نگردد الا به معاونت نساخ. (ترجمه تاریخ یمینی ص 207).
پیش از عثمان یکی نساخ بود
کو به نسخ وحی جدی می نمود.
مولوی.
در ذکر اسامی بعضی از ادبا و کتّاب و امثال ایشان که به قم بوده اند از مثل فیلسوف و مهندس و منجم و نساخ و وراق. (تاریخ قم ص 18)
لغت نامه دهخدا
(نُسْ سا)
جمع واژۀ ناسخ. نسخه نویسان که از کتاب یا نوشته ای رونویس کنند. رجوع به ناسخ شود، نوعی از خط عربی. (ابن الندیم، از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ فُءْ)
کسی را به ناپسندی چیزی دادن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، همدیگر را سنگ انداختن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ابن فقیه اضاخ را در شمار اعمال مدینه آورده است. (از معجم البلدان). و بقولی اضاخ از اعمال مدینه است و وضاخ نیز گویند. امروءالقیس در ضمن این بیت که ابر را وصف می کند، گوید:
فلما ان دنا لقفا اضاخ
وهت اعجاز ریقه فخارا.
اضایخ نیز آمده است. ابن اعرابی انشاد کرد:
صوادر من شوک او اضایخا.
(از تاج العروس)
اصمعی گوید: و از آبهای تازیان رسیس و آنگاه اراطه است و میان آنها و اضاخ بازاریست و آنرا بنایی است و گروهی از مردم، و در آنجا معدن برم است. (از معجم البلدان) ، دسته ای از تیرها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُفْ فا)
ورم که از بیماری حادث شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تلا زر، نکره سیم، گوهر خوشاب، تر و تازه، کاسه چوبی، جمع نضر، تلا ها زر ها جمع نضر زرها سیمها. سیم و زر (بیشتر در مورد زر بکاررود) : چمیدن و قرارش مانند مار باشد رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد، (منوچهری. د. چا. 22: 2)، خالص از هر چیز، قدح چوبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضال
تصویر نضال
پشتیبانی، تیر اندازی، بهانه ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
از ساخته های فارسی گویان باد انگیز که انگور بسیار خورده باشد و چیزهای باد انگیز (مقالات شمس) زیرکی چون کبر و باد انگیز تست ابلهی شو تا بمانی تندرست (مثنوی دفتر 4 مولانا) آماس بیماری آماس پر باد، هر چیز که خوردن آن تولید نفخ در شکم کند. توضیح نفاخ بتشدید فاء مانند صراف که بمعنی نفخ دهنده استعمال میشود در لغت عرب نیامده مانند صراف و نطاق و امثال آنها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ناسخ، پاچنگران بنگرید به نسخه جمع ناسخ: ... وتحصیل آن جزبسالهای درازممکن نگرددالابمعاونت نساخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباخ
تصویر نباخ
خاز ترش، خاز تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنضاخ
تصویر تنضاخ
تراویدن تراویدن خنور و مشک، ریزش اشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضار
تصویر نضار
((نُ))
زر، خالص از هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نساخ
تصویر نساخ
((نُ سّ))
جمع ناسخ
فرهنگ فارسی معین