پوست خام پیراسته. (جهانگیری) (انجمن آرا) (از اداه الفضلا). پوست و تاسمۀ خام پیراسته را گویند که از آن بند کارد وامثال آن سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). پوست خام پیراسته که از آن بند کارد و شمشیر و جز آن سازند. (ناظم الاطباء). در خراسان ’مشیم’ پوست بز دباغی کرده است. (فرهنگ نظام) (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
پوست خام پیراسته. (جهانگیری) (انجمن آرا) (از اداه الفضلا). پوست و تاسمۀ خام پیراسته را گویند که از آن بند کارد وامثال آن سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). پوست خام پیراسته که از آن بند کارد و شمشیر و جز آن سازند. (ناظم الاطباء). در خراسان ’مشیم’ پوست بز دباغی کرده است. (فرهنگ نظام) (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
آتون و مشیمه. (ناظم الاطباء). آتون. بچه دان. یاره. پرده ای که بر روی جنین است متصل به پوست تن او و بر روی آن پوستی است که بچه در وی باشد. ج، مشیم، مشائم. (یادداشت مؤلف) : اندر مشیمۀ عدم از نطفۀ وجود هر دو مصورند ولی نامصورند. ناصرخسرو. وز آن پس در مشیمه چونکه افتاد فکندش اوستاد چرخ بنیاد. ناصرخسرو. بهر دوباره زادن جانت ز امهات زین واپسین مشیمۀ دیگر گذشتنی است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 528). پردۀ فقرم مشیمه دست لطفم قابله خاک شروان مولد و دارالادب منشای من. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 323). جنین را سه غشاءاست یکی مشیمه است دوم غشایی است که آن را به تازی لفایفی گویند سیم غشای رقیق است و مماس اوست و اما مشیمه دو تا باشد و هر دو رقیق باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حکیم بارخدایی که صورت گل خندان درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را. سعدی. - مشیمۀ دنیا، کنایه از آسمان است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). - ، کنایه از آفتاب هم هست. (برهان) (آنندراج). - مشیمۀ شب، شب که مانند زنی آبستن است. تشبیه شب به غشائی که کودکان هنگام تولد در آن قرار دارند و آفتاب به کودک: برشکافد صبا مشیمۀ شب طفل خونین به خاور اندازد. خاقانی. - مشیمۀ عالم، کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - ، در بیت زیر کنایه از این دنیا است: پیوند دین طلب که بهین دایۀ تو اوست آن دم که از مشیمۀ عالم شوی جدا. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 3). - ، کنایه از آفتاب هم هست. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
آتون و مشیمه. (ناظم الاطباء). آتون. بچه دان. یاره. پرده ای که بر روی جنین است متصل به پوست تن او و بر روی آن پوستی است که بچه در وی باشد. ج، مَشیم، مَشائم. (یادداشت مؤلف) : اندر مشیمۀ عدم از نطفۀ وجود هر دو مصورند ولی نامصورند. ناصرخسرو. وز آن پس در مشیمه چونکه افتاد فکندش اوستاد چرخ بنیاد. ناصرخسرو. بهر دوباره زادن جانت ز امهات زین واپسین مشیمۀ دیگر گذشتنی است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 528). پردۀ فقرم مشیمه دست لطفم قابله خاک شروان مولد و دارالادب منشای من. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 323). جنین را سه غشاءاست یکی مشیمه است دوم غشایی است که آن را به تازی لفایفی گویند سیم غشای رقیق است و مماس اوست و اما مشیمه دو تا باشد و هر دو رقیق باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حکیم بارخدایی که صورت گل خندان درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را. سعدی. - مشیمۀ دنیا، کنایه از آسمان است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). - ، کنایه از آفتاب هم هست. (برهان) (آنندراج). - مشیمۀ شب، شب که مانند زنی آبستن است. تشبیه شب به غشائی که کودکان هنگام تولد در آن قرار دارند و آفتاب به کودک: برشکافد صبا مشیمۀ شب طفل خونین به خاور اندازد. خاقانی. - مشیمۀ عالم، کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - ، در بیت زیر کنایه از این دنیا است: پیوند دین طلب که بهین دایۀ تو اوست آن دم که از مشیمۀ عالم شوی جدا. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 3). - ، کنایه از آفتاب هم هست. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
حوض نو کنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (صراح) (ناظم الاطباء). اول ما یعمل من الحوض. (اقرب الموارد)، گویند هو بادی النشیئه، آنگاه که آب آن خشک شود و زمین آن پیدا گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، سنگ که در تک حوض اندازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگی که در کف حوض کارگذارند و خاکی که اطراف نصائب (سنگهای پیرامون حوض) باشد. (از اقرب الموارد)، خاک که گرد سنگ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، خرمای تر و تازه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، شاخ نازک خرمابن بلند. (منتهی الارب) (آنندراج). شاخۀ نازک و بلند خرمابن. (ناظم الاطباء)، آنچه راست برآمده باشد از هر گیاه و هنوز سطبر نگردیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). هر گیاه راست آمده ای که هنوز سطبر نشده باشد. (ناظم الاطباء). نشاءه. (از المنجد)، گیاه نصی یا صلیان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، {{مصدر}} برخاستن بعد خفتن. (منتهی الارب). برخاستن پس از خفتن. (ناظم الاطباء). برخاستن باز خفتن. (آنندراج). ناشئه. (اقرب الموارد) (المنجد). قیام بعد از نوم. (از المنجد)
حوض نو کنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (صراح) (ناظم الاطباء). اول ما یعمل من الحوض. (اقرب الموارد)، گویند هو بادی النشیئه، آنگاه که آب آن خشک شود و زمین آن پیدا گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، سنگ که در تک حوض اندازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگی که در کف حوض کارگذارند و خاکی که اطراف نصائب (سنگهای پیرامون حوض) باشد. (از اقرب الموارد)، خاک که گرد سنگ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، خرمای تر و تازه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، شاخ نازک خرمابن بلند. (منتهی الارب) (آنندراج). شاخۀ نازک و بلند خرمابن. (ناظم الاطباء)، آنچه راست برآمده باشد از هر گیاه و هنوز سطبر نگردیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). هر گیاه راست آمده ای که هنوز سطبر نشده باشد. (ناظم الاطباء). نشاءه. (از المنجد)، گیاه نصی یا صلیان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، {{مَصدَر}} برخاستن بعد خفتن. (منتهی الارب). برخاستن پس از خفتن. (ناظم الاطباء). برخاستن بازِ خفتن. (آنندراج). ناشئه. (اقرب الموارد) (المنجد). قیام بعد از نوم. (از المنجد)
از ’ش ی م’، آتون، و آن پوستی است که بچه در وی باشد در رحم. ج، مشیم، مشایم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پوست رقیق که بر بچه وقت ولادت پیچیده می باشد. (غیاث). آن پوست که بچه در آن بود. (مهذب الاسماء). غشاء نوزاد انسان است که هنگام تولد با آن از بطن مادر خارج می شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود، نام پردۀ ششم از هفت پرده های چشم. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مشیمیه و مادۀ بعد شود
از ’ش ی م’، آتون، و آن پوستی است که بچه در وی باشد در رحم. ج، مشیم، مشایم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پوست رقیق که بر بچه وقت ولادت پیچیده می باشد. (غیاث). آن پوست که بچه در آن بود. (مهذب الاسماء). غشاء نوزاد انسان است که هنگام تولد با آن از بطن مادر خارج می شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود، نام پردۀ ششم از هفت پرده های چشم. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مشیمیه و مادۀ بعد شود
نفس. سرشت. (آنندراج). نفس و عقل و طبیعت. (ناظم الاطباء). میمون النقیمه، پاک نفس. (منتهی الارب). هو میمون النقیمه و النقیبه،اذا کان مظفراً فیما یحاول. (متن اللغه). ابدالی است از نقیبه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لغتی است در نقیبه. (از متن اللغه). رجوع به نقیبه شود
نفْس. سرشت. (آنندراج). نفْس و عقل و طبیعت. (ناظم الاطباء). میمون النقیمه، پاک نفْس. (منتهی الارب). هو میمون النقیمه و النقیبه،اذا کان مظفراً فیما یحاول. (متن اللغه). ابدالی است از نقیبه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لغتی است در نقیبه. (از متن اللغه). رجوع به نقیبه شود
قصبه ای است از دهستان جزیره صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان، در 11هزارگزی شمال غربی آبادان بر کنار شطالعرب در دشت گرمسیری واقع است و 2862 تن جمعیت دارد. آبش از شطالعرب و محصولش خرما است. شغل اهالی زراعت وکارگری شرکت نفت و ماهیگیری است. این قصبه شامل دو قسمت است و قراء کوچک نهر عبدالامام، معمره، مقاطیع، کرت نمانم، خریبه، نهر عجاج، ام الحصفه، بنگ غضبونیه، عباسیه، غضبانیه، بحریه، ام خرنوب، ام القصب جزو آن قصبه منظور شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
قصبه ای است از دهستان جزیره صلبوخ بخش مرکزی شهرستان آبادان، در 11هزارگزی شمال غربی آبادان بر کنار شطالعرب در دشت گرمسیری واقع است و 2862 تن جمعیت دارد. آبش از شطالعرب و محصولش خرما است. شغل اهالی زراعت وکارگری شرکت نفت و ماهیگیری است. این قصبه شامل دو قسمت است و قراء کوچک نهر عبدالامام، معمره، مقاطیع، کرت نمانم، خریبه، نهر عجاج، ام الحصفه، بنگ غضبونیه، عباسیه، غضبانیه، بحریه، ام خرنوب، ام القصب جزو آن قصبه منظور شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
جای نشستن جانوران. (آنندراج). جائی که در آن مرغان و دیگر حیوانات می نشینند. (ناظم الاطباء). رجوع به نشیمن شود: سری به دام و قفس نیست شاهبازان را به دست شاه نظر کن ببین نشینۀ ما. سالک یزدی (از آنندراج)
جای نشستن جانوران. (آنندراج). جائی که در آن مرغان و دیگر حیوانات می نشینند. (ناظم الاطباء). رجوع به نشیمن شود: سری به دام و قفس نیست شاهبازان را به دست شاه نظر کن ببین نشینۀ ما. سالک یزدی (از آنندراج)
جای. مقام. (صحاح الفرس) (آنندراج). جایگاه. قرارگاه. (ناظم الاطباء). جای نشستن. جای اقامت: مر او را به هر بوم دشمن نماند بدی را به گیتی نشیمن نماند. فردوسی. صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک خاک درش ملوک جهان را نشیمن است. انوری. - اطاق نشیمن، اطاقی که مخصوص نشستن و محفل کردن اهل خانه است، مثل اطاق خواب که خوابگاه است. ، منزل. (از السامی). مسکن. (یادداشت مؤلف). خانه. حولی. وطن. خهر. (ناظم الاطباء) : بدو داد شنگل یکی رهنمای که او را نشیمن بدانست و جای. فردوسی. نگه کن به جائی که دشمن بود و گر دشمنان را نشیمن بود بگیر و نگهدار و جایش بسوز... فردوسی. بنی قریظه را بکشت و بنی النضیر و بنی قینقاع رابراند و از نشیمن هاشان بیرون کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ تهران ج 2 ص 188). اگر ایشان ایمان آوردندی ایشان را به بودی که از خانه و نشیمن خود نه افتادندی. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 189). چاه صفاهان مدان نشیمن دجال مهبط مهدی شمر فضای صفاهان. خاقانی. از گریختگان دیگر جمعی بدو متصل گشته چون او را نشیمن و مکمنی نبود. (جهانگشای جوینی) ، خلوتخانه. آرامگاه. (غیاث اللغات) : مصلحت آن دیدم که در نشیمن عزلت نشینم. (گلستان) ، فرودگاه. جای فرود آمدن. جای نشستن: سحابی که به مجاورت شهابی از اوج هوا به نشیمن خاک آید. (سندبادنامه ص 56). - نشیمن عالم: مرغی چنین که دانه و آبش به دست تست مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا. خاقانی. - نشیمن مغرب، محل غروب آفتاب: شبانگاه که سیمرغ مشرق به نشیمن مغرب رسید زن به خانه تحویل کرد. (سندبادنامه ص 243). ، آشیانۀ مرغان. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای و مقام مرغان بود. (فرهنگ اسدی). آنجا که پرنده لانه و بچه کند در بلندی. (یادداشت مؤلف) : بسان مخلب عنقا پدید شد ز افق و یا چو ابروی زال از نشیمن عنقا. منوچهری. آمد به سوی او ز همه خلق محمدت چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی. منوچهری. دم عقرب بتابید از سر کوه چنان دو چشم شاهین از نشیمن. منوچهری. چونان که از نشیمن بر بانگ تیر زه بجهد غراب ناگه جستم ز جای خویش. مسعودسعد. نگردد مرد مردم جز به غربت نگیرد قدر باز اندر نشیمن. ناصرخسرو. مرا یک گوش ماهی بس بود جای دهان مار چون سازم نشیمن. خاقانی. خاقانی از نشیمن آزادی آمده ست بندش کجا کند فلک و زرق و بند او. خاقانی. به دام عشق تو درمانده ام چو خاقانی اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا. خاقانی. دود تو برون شود ز روزن یک روز مرغ تو بپرد از نشیمن یک روز. خاقانی. چو باز از نشیمن گشاید دوال شکسته شود کبک را پر و بال. نظامی. من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در دام او که یاد نیاید نشیمنم. سعدی. چنان مرغ دلم را صید کردی که بازش دل نمی خواهد نشیمن. سعدی. بازان شاه را حسد آید بدین شکار کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است. سعدی. که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است. حافظ. شهباز دست پادشهم این چه حالت است کز یاد برده اند هوای نشیمنم. حافظ. - نشیمن ساختن، مقام کردن. مسکن گرفتن. - هم نشیمن، هم آشیان. هم آشیانه: در جهان از یمن عدلش هم نشیمن گشته اند باشه و شهباز با گنجشک و با کبک دری. ابن یمین. - هم نشیمنی کردن، هم آشیان شدن: خواهی که پای بسته نباشی به دام دل با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی. سعدی. ، آنجا که مرغ نشیند استراحت را. (یادداشت مؤلف) : حور بهشتی سرای منت بهشت است باز سپیدی کنار منت نشیمن. فرخی. اگرچه ساعد شاهان بود نشیمن باز ولی به کام دل باز آشیان باشد. ابن یمین. ، آشیانه. لانۀ جانوران و حیوانات. کنام. جای جانوران: به فرمان دادار یزدان پاک پی اژدها را ببرم ز خاک ندانم که او را نشیمن کجاست بیاید نمودن به من راه راست. فردوسی. چنان که میش کند بچه در نشیمن شیر چنان که کبک نهد خایه در کنام عقاب. قطران. بر کشتی عمر تکیه کم کن کاین نیل نشیمن نهنگ است. انوری (آنندراج). ، کرسی. جای نشستن. صندلی. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نشیمنگاه شود، آنجای از تن آدمی که بر آن نشینند، دبر. نشین. مقعده، آنجای ازمستراح که بر آن نشینند. (یادداشت مؤلف) ، در چهارمحال بختیاری، کنایه از خوشگل، زیبا، قشنگ، پسر جوانی زیبا. (یادداشت مؤلف) ، صاحب مصطلاحات الشعراء نشیمن را به معنی نشستن نیز آورده است. (از آنندراج). رجوع به نشیمن کردن شود
جای. مقام. (صحاح الفرس) (آنندراج). جایگاه. قرارگاه. (ناظم الاطباء). جای نشستن. جای اقامت: مر او را به هر بوم دشمن نماند بدی را به گیتی نشیمن نماند. فردوسی. صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک خاک درش ملوک جهان را نشیمن است. انوری. - اطاق نشیمن، اطاقی که مخصوص نشستن و محفل کردن اهل خانه است، مثل اطاق خواب که خوابگاه است. ، منزل. (از السامی). مسکن. (یادداشت مؤلف). خانه. حولی. وطن. خهر. (ناظم الاطباء) : بدو داد شنگل یکی رهنمای که او را نشیمن بدانست و جای. فردوسی. نگه کن به جائی که دشمن بود و گر دشمنان را نشیمن بود بگیر و نگهدار و جایش بسوز... فردوسی. بنی قریظه را بکشت و بنی النضیر و بنی قینقاع رابراند و از نشیمن هاشان بیرون کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ تهران ج 2 ص 188). اگر ایشان ایمان آوردندی ایشان را به بودی که از خانه و نشیمن خود نه افتادندی. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 189). چاه صفاهان مدان نشیمن دجال مهبط مهدی شمر فضای صفاهان. خاقانی. از گریختگان دیگر جمعی بدو متصل گشته چون او را نشیمن و مکمنی نبود. (جهانگشای جوینی) ، خلوتخانه. آرامگاه. (غیاث اللغات) : مصلحت آن دیدم که در نشیمن عزلت نشینم. (گلستان) ، فرودگاه. جای فرود آمدن. جای نشستن: سحابی که به مجاورت شهابی از اوج هوا به نشیمن خاک آید. (سندبادنامه ص 56). - نشیمن عالم: مرغی چنین که دانه و آبش به دست تست مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا. خاقانی. - نشیمن مغرب، محل غروب آفتاب: شبانگاه که سیمرغ مشرق به نشیمن مغرب رسید زن به خانه تحویل کرد. (سندبادنامه ص 243). ، آشیانۀ مرغان. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای و مقام مرغان بود. (فرهنگ اسدی). آنجا که پرنده لانه و بچه کند در بلندی. (یادداشت مؤلف) : بسان مخلب عنقا پدید شد ز افق و یا چو ابروی زال از نشیمن عنقا. منوچهری. آمد به سوی او ز همه خلق محمدت چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی. منوچهری. دم عقرب بتابید از سر کوه چنان دو چشم شاهین از نشیمن. منوچهری. چونان که از نشیمن بر بانگ تیر زه بجهد غراب ناگه جستم ز جای خویش. مسعودسعد. نگردد مرد مردم جز به غربت نگیرد قدر باز اندر نشیمن. ناصرخسرو. مرا یک گوش ماهی بس بود جای دهان مار چون سازم نشیمن. خاقانی. خاقانی از نشیمن آزادی آمده ست بندش کجا کند فلک و زرق و بند او. خاقانی. به دام عشق تو درمانده ام چو خاقانی اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا. خاقانی. دود تو برون شود ز روزن یک روز مرغ تو بپرد از نشیمن یک روز. خاقانی. چو باز از نشیمن گشاید دوال شکسته شود کبک را پر و بال. نظامی. من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در دام او که یاد نیاید نشیمنم. سعدی. چنان مرغ دلم را صید کردی که بازش دل نمی خواهد نشیمن. سعدی. بازان شاه را حسد آید بدین شکار کان شاهباز را دل سعدی نشیمن است. سعدی. که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است. حافظ. شهباز دست پادشهم این چه حالت است کز یاد برده اند هوای نشیمنم. حافظ. - نشیمن ساختن، مقام کردن. مسکن گرفتن. - هم نشیمن، هم آشیان. هم آشیانه: در جهان از یمن عدلش هم نشیمن گشته اند باشه و شهباز با گنجشک و با کبک دری. ابن یمین. - هم نشیمنی کردن، هم آشیان شدن: خواهی که پای بسته نباشی به دام دل با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی. سعدی. ، آنجا که مرغ نشیند استراحت را. (یادداشت مؤلف) : حور بهشتی سرای منت بهشت است باز سپیدی کنار منت نشیمن. فرخی. اگرچه ساعد شاهان بود نشیمن باز ولی به کام دل باز آشیان باشد. ابن یمین. ، آشیانه. لانۀ جانوران و حیوانات. کنام. جای جانوران: به فرمان دادار یزدان پاک پی اژدها را ببرم ز خاک ندانم که او را نشیمن کجاست بیاید نمودن به من راه راست. فردوسی. چنان که میش کند بچه در نشیمن شیر چنان که کبک نهد خایه در کنام عقاب. قطران. بر کشتی عمر تکیه کم کن کاین نیل نشیمن نهنگ است. انوری (آنندراج). ، کرسی. جای نشستن. صندلی. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نشیمنگاه شود، آنجای از تن آدمی که بر آن نشینند، دبر. نشین. مقعده، آنجای ازمستراح که بر آن نشینند. (یادداشت مؤلف) ، در چهارمحال بختیاری، کنایه از خوشگل، زیبا، قشنگ، پسر جوانی زیبا. (یادداشت مؤلف) ، صاحب مصطلاحات الشعراء نشیمن را به معنی نشستن نیز آورده است. (از آنندراج). رجوع به نشیمن کردن شود
تأنیث نشیط است. رجوع به نشیط شود، {{اسم}} آنچه غازیان در راه یابند از غنیمت پیش از آن که به ساحت قوم که جای مقصود است برسند. (منتهی الارب) (آنندراج). غنیمتی که غازیان پیش از رسیدن به جایگاه مقصوده، در عرض راه یابند. (از المنجد) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، شترانی که بی قصد گرفته و رانده شوند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، سهم رئیس (غازیان) در غنیمت. (از متن اللغه). ما اصاب الرئیس قبل أن یصیر الی بیضهالقوم. (اقرب الموارد)
تأنیث نشیط است. رجوع به نشیط شود، {{اِسم}} آنچه غازیان در راه یابند از غنیمت پیش از آن که به ساحت قوم که جای مقصود است برسند. (منتهی الارب) (آنندراج). غنیمتی که غازیان پیش از رسیدن به جایگاه مقصوده، در عرض راه یابند. (از المنجد) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، شترانی که بی قصد گرفته و رانده شوند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، سهم رئیس (غازیان) در غنیمت. (از متن اللغه). ما اصاب الرئیس قبل أن یصیر الی بیضهالقوم. (اقرب الموارد)
مشیمه در فارسی یارک یوگان پرده زهدان بچه دان آون پرده ای که بچه تا هنگامی که در شکم مادر است در آن قرار دارد. این پرده بهنگام تولد کودک باوی بیرون آید بچه دان، جمع مشائم (مشایم)، یا مشیمه دنیا. آسمان، آفتاب. یا مشیمه شب. شب که مانند زنی آبستن است: برشکافد صبا مشیمه شب طفل خونین بخاور اندازد. (خاقانی)
مشیمه در فارسی یارک یوگان پرده زهدان بچه دان آون پرده ای که بچه تا هنگامی که در شکم مادر است در آن قرار دارد. این پرده بهنگام تولد کودک باوی بیرون آید بچه دان، جمع مشائم (مشایم)، یا مشیمه دنیا. آسمان، آفتاب. یا مشیمه شب. شب که مانند زنی آبستن است: برشکافد صبا مشیمه شب طفل خونین بخاور اندازد. (خاقانی)