جدول جو
جدول جو

معنی نشکنجیدن - جستجوی لغت در جدول جو

نشکنجیدن
(اَ شِ کَ اُ دَ)
نشکنج گرفتن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). قرص. (زمخشری). رجوع به نشکنج شود
لغت نامه دهخدا
نشکنجیدن
گرفتن عضوی از بدن با دو سر انگشت یا دو سر ناخن دست چنانکه بدرد آید
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکنجیدن
تصویر شکنجیدن
شکنجه کردن، نشگون گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشنجیدن
تصویر پشنجیدن
پشنگ زدن، پشنگ کردن، پاشیدن آب یا مایع دیگر به کسی یا چیزی، برای مثال به خنجر همه تنش انجیده اند / بر آن خاک خونش پشنجیده اند (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکنجیدن
تصویر سکنجیدن
تراشیدن، خراشیدن، برای مثال رخسار تو را ناخن این چرخ «سکنجد» / تا چند لب لعل دلارام سکنجی (ناصرخسرو - لغت نامه - سکنجیدن)، گزیدن، سرفه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لَحْیْ)
استماع نکردن. مقابل شنیدن، نپذیرفتن. قبول نکردن:
به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ کَ / کِ کَ دَ)
شکستن. مصدر دیگر شکستن:
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کرۀ نوزین که بشکنید.
رودکی.
رجوع به شکستن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو کَ دَ)
آب و امثال آن پاشیدن. گل نم زدن. پشنک زدن. مصدر هئچ در اوستا بمعنی آب پاشیدن یا آب ریختن و ترکردن بکار رفته و هئچت اسب بمعنی ’دارندۀ اسب پشنجیده’ یا ’دارندۀ اسب آب پاشیده شده’یا ’دارای اسب شست و شو شده’ است در تفسیر اوستا واژۀ هئچ در پهلوی به آشنجیتن گردانیده شده و همان است که در فارسی پشنجیدن بجای مانده بمعنی آب پاشیدن. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 229). در بعض مواضع پشخیدن آمده و آن خطاست و نیز رجوع به پشنگ زدن شود
لغت نامه دهخدا
(لو لَ/ لِ شُ دَ)
سرفه کردن. (برهان). سرفیدن. (رشیدی) (آنندراج) ، تراشیدن. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) ، گزیدن، آواز به گلو کردن. (رشیدی) (برهان) (آنندراج) ، خستن. خراشیدن. مجروح کردن:
رخسار ترا ناخن این چرخ سکنجد
تا چند لب لعل دلارام سکنجی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کَ ءَ)
ناآکنیدن
لغت نامه دهخدا
(لَحْوْ)
نشکوهیدن. پروا نکردن. مقابل شکوهیدن به معنی بیم و پروا داشتن و ترسیدن. (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
آن کبوترشان ز بازان نشکهد
بازسر پیش کبوترشان نهد.
مولوی (از انجمن آرا).
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بی گرانی پیش آن مهمان نهند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ زَ دَ)
نشانستن. (آنندراج) (از برهان قاطع). اجلاس. (از منتهی الارب). نشاندن. بنشاندن. بنشاستن. بنشاختن. به نشستن داشتن. (یادداشت مؤلف). جای دادن. مصدر متعدی نشستن است: نواخت امیرمسعود... از حد گذشته بود و اندازه، از نان دادن و زبر همگان نشانیدن. (تاریخ بیهقی ص 137). چون بار بگسست اعیان را به نیم ترک بنشانیدند. (تاریخ بیهقی) ، سوار کردن. برنشانیدن. برنشاندن: حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 84). وقتی در بیابانی مانده بودم مرا بر شتری نشانید. (گلستان) ، رفع کردن. برطرف کردن. تخفیف دادن.
- نشانیدن آتش، اطفاء. خاموش کردن آتش را. (یادداشت مؤلف).
- نشانیدن چراغ، کشتن و خاموش کردن چراغ را. (یادداشت مؤلف).
- نشانیدن عطش، برطرف کردن تشنگی را.
، نشانیدن گرد و غبار، صافی کردن هوا از گرد و غبار. (یادداشت مؤلف).
- کسی را به جای خود نشانیدن یا کسی را سرجایش نشانیدن، او را از تجاوز حدّ ادب و امثال آن با اخطار و عتاب و شتم یا عملی چون ضرب یا جنگ و غلبه منع کردن. (یادداشت مؤلف). او را گوشمال دادن.
- نشانیدن ورم، کم کردن ورم را. (یادداشت مؤلف).
، اغراس. غرس. (منتهی الارب). کاشتن. غرس کردن، ترصیع کردن. نصب کردن گوهر در چیزی، نشان کردن. رسم کردن. اثر کردن. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ دی دَ)
آزردن و اذیت کردن و آزرده کردن. (ناظم الاطباء). شنجودن. (آنندراج) ، جهیدن، چکیدن و تراویدن. (از ناظم الاطباء). (معنی اخیر شاید دگرگون شدۀ پشنجیدن باشد؟)
لغت نامه دهخدا
(دَ خَ مَ کَ دَ)
شکستن. رام کردن. منقاد کردن. مطیع کردن. رجوع به شکنیدن شود:
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کرۀنوزین که بشکنید.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(لَ یَ)
مقابل آهنجیدن. رجوع به آهنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل شکوهیدن. رجوع به شکوهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل شکیبیدن. رجوع به شکیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل گنجیدن به معنی جای گرفتن و محاط شدن در چیزی و فراهم آورده شدن در جایی. رجوع به گنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نیلفنجیدن. مقابل الفنجیدن. رجوع به الفنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ زَ)
شکنجیدن:
ز آز و فزونی برنجی همی
روانرا چرا برشکنجی همی.
فردوسی.
و رجوع به شکنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَذْ ذی گَدی دَ)
در کیستار نهادن و در قید نهادن، به تعذیب درآوردن. در رنج نهادن. (ناظم الاطباء) :
رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجید
تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی.
ناصرخسرو.
- برشکنجیدن، رنج دادن:
ز آز و فزونی برنجی همی
روان را چرا برشکنجی همی.
فردوسی.
، جلد کردن کتاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَسْ سِ گَ دی دَ)
گرفتن عضوی باشد به سر ناخن. (آنندراج) (غیاث). قرز. نشگون گرفتن. وشگون گرفتن. (یادداشت مؤلف) : قرض، شکنجیدن به انگشتان. قرص، شکنجیدن به دو انگشت. لمص، شکنجیدن به دو انگشت کسی را. مرز، نرم شکنجیدن به انگشت. (منتهی الارب) :
می شکنجد حور دستش می کشد
کور حیران کز چه دردم می کند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گَ شُ دَ)
پشنجیدن. پاشیدن. (ناظم الاطباء). بمعنی پاشیدن است و این لغت در دری استعمال شود و اهل تبرستان بمعنی ریختن و پاشیدن بکار برند وبحذف جیم نیز مخفف آن آمده است، چنانکه گویند: آب کاسه را بشن، یعنی بپاش و بریز. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ریختن و پاشیدن. (فرهنگ نظام) :
بخنجر همه تنش انجیده اند
بر آن خاک خونش بشنجیده اند.
لبیبی (از رشیدی و انجمن آرا و آنندراج و فرهنگ نظام).
ورجوع به پشنجیدن و بشنج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنجیدن
تصویر شنجیدن
آزردن و اذیت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکنجیدن
تصویر سکنجیدن
سرفه کردن، تراشیدن خراشیدن، گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشنجیدن
تصویر پشنجیدن
پاشیدن آب به کسی یا چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشنجیدن
تصویر بشنجیدن
ریختن، پاشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
به نشستن وا داشتن: چه شادی ازین به که در بزم عشرت نشینی و ساقی برابر نشانی ک (وحشی بافقی)، جلوس دادن (بر تخت سلطنت) : ... بر کیارق برادر سنجر را بخراسان بپادشاهی نشاند، جا دادن مقیم ساختن: به مرو شاهجان بر هر دروازه صد نفر حامی نشانده بودند، بخانه آوردن زنی روسپی و بدکاره و باز داشتن او از عمل خویش و خرجی دادن بدو و وی را در انحصار خود داشتن بی آنکه عقد ازدواج دایم یا منقطعی صورت گیرد، کاشتن غرس کردن: ... و نهال خرما را که از جایی بر آرند و بجای دیگر بنشانند، برپا داشتن نصب کردن افراشتن، نهاندن، خاموش کردن (آتش)، دفع کردن آرام کردن (درد الم) : و دردهای چشم و گوش بنشاند (لبن شیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشانیدن
تصویر نشانیدن
((نِ دَ))
غرس کردن درخت، خاموش کردن آتش، نشاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکنجیدن
تصویر سکنجیدن
((سَ کَ دَ یا س کُ دَ))
سرفه کردن، خراشیدن، گزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشنجیدن
تصویر پشنجیدن
((پَ شَ دَ))
بشنجیدن، آب و امثال آن پاشیدن، گل نم زدن، پشنگ زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشنجیدن
تصویر بشنجیدن
((بِ شَ دَ))
پاشیدن، ریختن
فرهنگ فارسی معین