جدول جو
جدول جو

معنی نشهر - جستجوی لغت در جدول جو

نشهر
(نَ)
دهی است از دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات در 8هزارگزی مغرب خمین در دامنۀ سردسیری واقع است و 415 تن سکنه دارد آبش از قنات و رودخانه، محصولش غلات وبنشن و چغندرقند و پنبه و زردآلو، شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشهر
تصویر مشهر
آشکار شده، مشهور، جامه ای که برای زینت کناره ای به آن دوخته باشند که رنگش مخالف رنگ جامه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشهر
تصویر اشهر
در سالنامه معادل کلمه ماه، شهر
اشهر حج: ماه های شوال و ذی القعده و نه روز یا ده روز از اول ذی الحجه که در آن ها می توان حج به جا آورد
اشهر حرام (حرم): ماه های حرامی که اسلام جنگ در طول آن ها را حرام شمرده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشره
تصویر نشره
سرمشقی که بر لوح کودکان می نوشتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشهر
تصویر اشهر
مشهورتر، معروف تر، نامدارتر، آشکارتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشتر
تصویر نشتر
نیشتر، ابزار نوک تیز که با آن رگ می زنند، وسیلۀ رگ زدن، نیسو، نیشو، کلک، مبضع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشره
تصویر نشره
دعایی که برای معالجۀ دیوانه یا دفع چشم زخم بنویسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشور
تصویر نشور
زنده شدن مردگان در روز قیامت، روزی که تمام مردگان به پا خیزند و به حساب اعمال آن ها رسیدگی شود، روز درنگ، رستخیز، روز پسین، روز بازپرس، فرجام گاه، یوم دین، یوم الحشر، روز رستاخیز، طامة الکبریٰ، روز شمار، یوم التّناد، یوم الدین، روز جزا، یوم القرار، یوم النشور، ستخیز، روز امید و بیم، یوم الجمع، رستاخیز، یوم الحساب، روز وانفسا، قارعه، یوم التلاقی، روز بازخوٰاست، یوم السبع
فرهنگ فارسی عمید
(نِ تَ)
نیشتر، کردی: نشتر، گیلکی: نیشتر، معرب آن: نشتر، آلتی فلزی سرتیز که برای فروکردن در گوشت به کار برند تا خون و ریم بیرون آید. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مخفف نیشتر است به معنی آلت فصد کردن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) (از برهان قاطع). نیشتر. نیش. ابزاری که بدان فصد می کنند. (ناظم الاطباء). مفصد. تیغ. تیغ فصاد. مبضع. رایشه. مبطه. (یادداشت مؤلف) :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
مهرۀ ناچخ بکوبد مهره های گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین.
منوچهری.
نباتهاش تو گفتی که کژدمانندی
گره گره شده و خارها بر او نشتر.
عنصری.
ای گشته نوک کلک سخنگویت
در دیدۀ مخالف دین نشتر.
ناصرخسرو.
یکی برگ او بیرم و شاخ بسد
یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر.
ناصرخسرو.
بر سر رگهای بازوی رباب
نشتر راحت رسان آخر کجاست.
خاقانی.
قطره ای خون نماند در رگ دل
نشتر غمزۀ قزل چه خوری.
خاقانی.
ماهی و جوزا زیورت وز رشک زیور در برت
از غمزۀ چون نشترت مه خون جوزا ریخته.
خاقانی.
ریحان هر سفالی بی کژدمی نبینم
جلاب هر طبیبی بی نشتری ندارم.
خاقانی.
چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر می شد.
سعدی.
چو بر خود نداری روا نشتری
مکش تیغ بر گردن دیگری.
امیرخسرو.
به عرق مرده مزن از برای خون نشتر.
قاآنی.
- امثال:
نشترش بزنی خونش درنمی آید.
، نیش:
چون خانه زنبور شد این خسته دل من
و آن غمزۀ غماز تو چون نشتر زنبور.
لامعی.
اسد از سهم ناخنان ریزد
عقرب از بیم نشتر اندازد.
خاقانی.
، سک. (یادداشت مؤلف). سیخونک:
پرخاش مکن سخن بیاموز
از من چه رمی چو خر ز نشتر.
ناصرخسرو.
، دندان ناب. نیشتر. نیش. (یادداشت مؤلف). رجوع به ناب به معنی دندان پیشین شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
شادی ختم قرآن. (غیاث اللغات از مدار) (آنندراج از مدار) (ناظم الاطباء) ، آنچه با زعفران و شنگرف به روز مکتب نشینی به روی تختۀ طفلان نویسند. (غیاث اللغات از برهان قاطع) (آنندراج). و آن را نشرۀ طفلان نیز گویند. (ناظم الاطباء). آنچه بر تختۀ اطفال نویسند در مکتب. (فرهنگ خطی). رجوع به نشره شود:
چرخ را نشرۀ نون والقلم است ازمه نو
کآنهمه سرخی در باختر آمیخته اند.
خاقانی (از فرهنگ خطی)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
واحد نشر است. رجوع به نشر شود، نسیم. (از اقرب الموارد) (المنجد) ، ورقه ای که بر آن چیزی نوشته باشد اما مهر نکرده باشند. (از اقرب الموارد) ، ورقه ای که بر آن چیزی نوشته شده و بین مردم پخش کرده شود. (از المنجد). ج، نشرات
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ)
تعویذ. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افسون. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افسونی که علاج کرده می شود به او دیوانه و بیمار. (شرح قاموس) (از حاشیۀ برهان قاطع). حرز دیو دیده و بیمار. (یادداشت مؤلف). تعویذی است که بدان دیوانگان و بیماران و یا مردم نزار مشرف به هلاکت را درمان کنند. (از اقرب الموارد) :
گر جگرش خسته شد از فزع حادثات
نعت محمد بس است نشره و درمان او.
خاقانی.
نشرۀ من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان.
خاقانی.
هیکل و نشره و حرزی که اجل باز نداشت
هم به تعویذ ده شعبده گر بازدهید.
خاقانی.
خستگان دیو ظلم از خاک درگاهش به آب
نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند.
خاقانی.
، هدیه که برای طفلان نویسند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرکبی از زعفران و جز آن که لوح اطفال را کنند. (یادداشت مؤلف) :
از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ
که دل را نشرۀ عید است ز آن پیر دبستانی.
خاقانی.
- نشرۀ اطفال. رجوع به ترکیب نشرۀ طفلان شود:
تا کی چو لوح نشرۀ اطفال خویش را
در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم.
خاقانی.
- نشرۀ طفلان، آنچه با زغفران و غیره بر روی تختۀ اطفال نویسند. (برهان قاطع) .نشره، آنچه با زعفران و شنگرف برای کودکی که تازه به مکتب می رود بر روی لوح نویسند و آن را نشرۀ طفلان نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرۀ طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک دیده، سربابش.
خاقانی.
، دعائی که با زعفران نویسند. (انجمن آرا). رجوع به نشره (ن ر) شود
تعویذی که بدان بیمار و دیوانه را علاج کنند. (ازاقرب الموارد) (از المنجد). رقیه و افسون که بر دیوانه و مریض دمند. (منتهی الارب). رجوع به نشره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَهَْ هََ)
شهرت داده شده. (غیاث) (آنندراج). مشهور. معروف. شناخته شده:
در او صید را چند جای ستوده
در او بزم را چند جای مشهر.
فرخی.
زرحمت مصور ز حکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 151).
بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 159).
گر از چشم سرت گشته ست پنهان
به چشم عقل در، هست او مشهر.
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص 182).
صحن زمین ز کوکبۀ هودج آنچنانک
گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش.
خاقانی.
حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکه اند
تا به نامش سکۀ ایران مشهر ساختند.
خاقانی.
آری به صاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه داغ نهاده مشهرش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 221).
- مشهر شدن، مشهور شدن:
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده ست از او مشهر.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 155).
مشهر شده ست از جهان حضرتش
چو خورشید و عالم سراسر ظلم.
ناصرخسرو.
- مشهر گشتن، مشهور شدن:
دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر
وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار.
ناصرخسرو.
، مسلول. آخته. آهیخته. کشیده. (یادداشت مؤلف)
منسوب به شهر و ماه. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). و رجوع به مشهره شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
مشهورتر. (منتهی الارب) (آنندراج). آشکارتر. مشهورتر. (ناظم الاطباء). نامی تر. نامدارتر. نامورتر. ارفع:
در جهان نام نیک تو مشهور
نام مشهور تو ز بام اشهر.
سوزنی.
- امثال:
اشهر ممن قاد الجمل.
اشهر من البدر.
اشهر من الشمس والقمر.
اشهر من العلم.
اشهر من رایهالبیطار.
اشهر من علائق الشعر.
اشهر من فرس الابلق.
اشهر من فرق الصبح.
اشهر من فلق الصبح.
اشهر من قوس قزح
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ شهر. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 62). ماهها. شهور: تربص اربعه اشهر. (قرآن 226/2). و رجوع به همان سوره آیۀ 234 و سورۀ 9 آیۀ 2 و سورۀ 65 آیه 4 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از دهستان خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود، در 107 هزارگزی جنوب شرقی بیارجمند و 89 هزارگزی جنوب جادۀ شوسۀ شاهرودبه سبزوار. در دشت شنزار معتدل خشکی واقع است و 50 تن سکنه دارد. آبش از قناتی کوچک تأمین می شود. محصولش مختصری غلات، بنشن و لبنیات و شغل مردمش زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
باد هموار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بادی که بگسترد ابرها را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، نشر
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
اسم فاعل از نهر است. (اقرب الموارد). رجوع به نهر شود، انگور سپید. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عنب ابیض. (معجم متن اللغه) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَشْ وِ)
دهی است از دهستان ژاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج در 42 هزارگزی شمال کامیاران و 4 هزارگزی مغرب راه کرمانشاه به سنندج در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 382 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه محلی و چشمه، محصولش غلات و لبنیات و انواع میوه ها، شغل اهالی زراعت و باغبانی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شیرْ)
شهرستانی از استان دوم و محدود است از شمال به دریای خزر، از جنوب به خطالرأس سلسله جبال البرز، از مشرق به بخش نور شهرستان آمل، از مغرب به شهرستان تنکابن. طول شهرستان در ساحل دریا در حدود 70 هزار گز است. این شهرستان از حیث وضع طبیعی به دو منطقۀ کوهستانی و دشت تقسیم می شود، منطقۀ دشت آن در ساحل دریا واقع است و عرض آن از 3 تا 7 هزار گز است و هوای آن مرطوب و معتدل است. قسمت های جنوبی و مرکزی شهرستان کوهستانی و سردسیر است. سلسله جبال البرز در این شهرستان شامل 3 رشته است، نخست رشته ای که از ساحل دریا دیده میشود و پوشیده از جنگل است و موازی با ساحل دریاست و مرتفعترین قلۀ آن کوه کلارآباد و قلعۀ مور واقع در جنوب صلاح الدین کلا است و دهستانهای کلاردشت، پنجک رستاق، زانوس رستاق، توابع کجور، کالج، پشت این رشته کوه واقع شده اند. رشتۀ دوم در جنوب دهستانهای مذکور تقریباً موازی با رشتۀ اول ولی مرتفعتر از آن است و سرچشمۀ اغلب رودخانه های شهرستان است و قلل مرتفع آن عبارت است از: شاه کوه در جنوب زانوس رستاق، کوه قرق در جنوب کجور، کوه سیاسنگ در جنوب کالج. رشتۀ سوم سلسلۀ اصلی جبال البرز است و مرتفعتر از دو رشتۀ دیگر است و مقسم المیاه آن حد طبیعی مازندران با شهرستان تهران است و مرتفعترین قلۀ آن کوه تخت سلیمان در جنوب کلاردشت و کندوان است. دهستانهای ییلاقی بخش نور بین رشتۀ اول و سوم واقع است. رودخانه های مهم شهرستان عبارتند از: رود خانه سرداب رود که از کوه تخت سلیمان سرچشمه می گیرد و از کلاردشت می گذرد و در 8 هزارگزی جنوب غربی چالوس قراء دهستان قشلاق را مشروب می کند. دیگر رود خانه چالوس است که از کندوان سرچشمه می گیرد و پس از پیوستن با چند رود خانه دیگر در پل دوآب به منج رود می پیوندد و در جنوب چالوس برخی از مزارع دهستان قشلاق و کران را آبیاری می کند. رود کجور نیز از ارتفاعات جنوبی ورزان سرچشمه می گیرد و قراء صلاح الدین کلا را مشروب می کند. رود کجرود نیز قراء کجرستاق و حدود المده را مشروب می کند. گذشته از اینها چند رود خانه دیگر از قبیل ماشلک، خیررود، کنس رود نیز در این شهرستان جاری است. سواحل این شهرستان عمیق نیست، به طوری که تا فاصله یک کیلومتر عمق آب دریا از 1/5 متر تجاوز نمی کند. این شهرستان مشتمل است بر 3 بخش به شرح زیر: 1- بخش چالوس که یک دهستان و 37 آبادی دارد. 2- بخش کلاردشت شامل 3 دهستان و 78 آبادی. 3- بخش مرکزی که 12 دهستان و 146 آبادی دارد. جمعیت شهرستان بالغ بر 75000 نفر است. مرکز شهرستان بندر نوشهر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ازار. (منتهی الارب) (آنندراج) (متن اللغه). مئزر. (متن اللغه) (المنجد). ازار که دختران پوشند، کمربند و منطقه. (ناظم الاطباء) ، کشت که به دست چینند و فراهم آرند و دیاس نکنند. (منتهی الارب). زراعتی که جمع شده باشد و آن را به پا نکوبند و لگد نکنند. (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (تاج العروس). کشت و زرعی که به دست چنند و خرمن نکنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشهر
تصویر اشهر
نامدارتر
فرهنگ لغت هوشیار
نرمباد، آگهی بخشنامه، گزارش، پهرست افسون، پنام (تعویذ) یک بار پراکندن یک مرتبه منتشر کردن، ورقه یا اوراقی چاپی که آنرا منتشر سازند، جمع نشرات. توضیح بعض محققان بجای} نشریه {استعمال این کلمه را تجویز کرده اند ولی کمتر مستعمل است. افسونی که بوسیله آن دیوانه و بیمار را علاج کنند، دعایی که با آب زعفران نویسند تا دفع چشم زخم کند: بر چهره شنبلید خوش تاب نشره تو کنی بزعفران آب. (تحفه العراقین. قر. 28) یا نشره طفلان. آنچه با زعفران و غیره بر روی تخته طفلان نویسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشور
تصویر نشور
زنده شدن، نشر
فرهنگ لغت هوشیار
این کلمه مکرردردیوان مسعود سعد آمده وظاهرابمعنی خسته وکوفته ومانند آنست: کرده اندم خدای ناترسان دریکی زاویه زحبس نشار. (مسعودسعد. 284) برفرازکوههاکردندیک لحظه درنگ درمضیق غارهاماندندیک ساعت نشار. (مسعودسعد. 171)، دراین بیت (اگرضبط صحیح باشد) بمعنی ضربت وکوبش آمده: مغزهاشان رانشاری دادازبرنده تیغ خانه هاشان رابساطی کردازسوزنده نار. (مسعودسعد. 171)
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی فلزی سرتیز که برای فرود کردن در گوشت بکار برند تا خون و ریم بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهر
تصویر ناهر
انگور سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشهر
تصویر مشهر
مشهور، معروف، شناخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشتر
تصویر نشتر
((نِ تَ))
آلت نوک تیزی که با آن رگ می زدند، نیشتر، نیشو، نیسو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشره
تصویر نشره
((نُ رَ یا رِ))
افسونی که به وسیله آن دیوانه و بیمار را علاج کنند، دعایی که با آب زعفران نویسند تا دفع چشم زخم کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشور
تصویر نشور
((نُ))
زنده کردن، زنده شدن مردگان در روز قیامت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشهر
تصویر مشهر
((مُ هَّ))
مشهور ساخته، معروف شده، واضح، آشکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشهر
تصویر اشهر
((اَ هَ))
نامدارتر، شناخته شده تر
فرهنگ فارسی معین
احیا، آخرالزمان، آخرت، رستاخیز، قیامت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدر، نیش، نیشتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد