نزهتگاه. تفرج گاه. گردش گاه. آنجا که صفای خاطر و انبساط افزاید. نزهت سرا. نزهت کده. جای نزهت افزا. نزهت ستان. رجوع به نزهتگاه شود: دید نزهتگهی گرانمایه سبز در سبز و سایه در سایه. نظامی. خرامان خسرو و شیرین شب و روز به هرنزهتگهی شاد و دل افروز. نظامی. گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند. حافظ
نزهتگاه. تفرج گاه. گردش گاه. آنجا که صفای خاطر و انبساط افزاید. نزهت سرا. نزهت کده. جای نزهت افزا. نزهت ستان. رجوع به نزهتگاه شود: دید نزهتگهی گرانمایه سبز در سبز و سایه در سایه. نظامی. خرامان خسرو و شیرین شب و روز به هرنزهتگهی شاد و دل افروز. نظامی. گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند. حافظ
نوبتگاه. رجوع به نوبت گاه شود: به نوبتگه شه دوهندوی بام یکی مقبل و دیگر اقبال نام. نظامی. همان نوبت پاس در صبح و شام ز نوبتگه او برآورد نام. نظامی. به نوبتگه شاه بردندشان به سرهنگ نوبت سپردندشان. نظامی
نوبتگاه. رجوع به نوبت گاه شود: به نوبتگه شه دوهندوی بام یکی مقبل و دیگر اقبال نام. نظامی. همان نوبت پاس در صبح و شام ز نوبتگه او برآورد نام. نظامی. به نوبتگه شاه بردندشان به سرهنگ نوبت سپردندشان. نظامی
هرچیز که شسته نشده باشد. (ناظم الاطباء). مقابل شسته. رجوع به شسته شود: روی ناشسته خوشتری بنشین کآتشی روی تو در آب انداخت. عطار. روی ناشسته چو ماهش نگرید چشم بی سرمه سیاهش نگرید. ؟ - طفل ناشسته، کودک تازه زائیده شده که هنوز آن را نشسته باشند. (ناظم الاطباء). ، ناتمیز. تطهیرنشده. غیرمطهر. آلوده. مقابل شسته، به معنی تمیز و پاک
هرچیز که شسته نشده باشد. (ناظم الاطباء). مقابل شسته. رجوع به شسته شود: روی ناشسته خوشتری بنشین کآتشی روی تو در آب انداخت. عطار. روی ناشسته چو ماهش نگرید چشم بی سرمه سیاهش نگرید. ؟ - طفل ناشسته، کودک تازه زائیده شده که هنوز آن را نشسته باشند. (ناظم الاطباء). ، ناتمیز. تطهیرنشده. غیرمطهر. آلوده. مقابل شسته، به معنی تمیز و پاک
هر جائی و یا هر چیزی که بر آن می نشینند، هر آنچه بر آن سوار می شوند، مانند اسب و اشتر و اراده و کشتی و جز آن. (ناظم الاطباء) ، قابل سکونت. درخور سکنی که منزل کردن و اقامت کردن در آن شاید: این خانه دگر نشستنی نیست
هر جائی و یا هر چیزی که بر آن می نشینند، هر آنچه بر آن سوار می شوند، مانند اسب و اشتر و اراده و کشتی و جز آن. (ناظم الاطباء) ، قابل سکونت. درخور سکنی که منزل کردن و اقامت کردن در آن شاید: این خانه دگر نشستنی نیست
مکان نشستن. (آنندراج). جائی که بر آن کسی می نشیند. (ناظم الاطباء) ، مجلس. (یادداشت مؤلف) ، آن جائی که چیزی قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) ، اقامت گاه. (از آنندراج). محل اقامت. مسکن: آزرمی دخت به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش کرد اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل. (مجمل التواریخ) ، پای تخت. کرسی سلطان یا امیری در مملکت: لیث به خراسان بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نشستنگاه خویش گرفت. (تاریخ سیستان) ، مقعد. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). کون. (ناظم الاطباء). سرین. دبر
مکان نشستن. (آنندراج). جائی که بر آن کسی می نشیند. (ناظم الاطباء) ، مجلس. (یادداشت مؤلف) ، آن جائی که چیزی قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) ، اقامت گاه. (از آنندراج). محل اقامت. مسکن: آزرمی دخت به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش کرد اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل. (مجمل التواریخ) ، پای تخت. کرسی سلطان یا امیری در مملکت: لیث به خراسان بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نشستنگاه خویش گرفت. (تاریخ سیستان) ، مقعد. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). کون. (ناظم الاطباء). سرین. دبر
جای نشستن. جائی که کسی می نشیند. (ناظم الاطباء). جای. مکان: نشستگاه تو بر تخت خسروانی باد نشستگاه عدوی تو بر چه ارژنگ. فرخی. ، مجلس. (دهار) : نشستگاه شهان باغ و خوابگه ایوان نشستگاه تو دشت است و خوابگه خرگاه. فرخی. ، مصطبه.سکوی مخصوص نشستن: و از هر دو روی نشستگاهها و غرفه ها و بناها بفرمود کردن. (مجمل التواریخ) .به نوعی که ذره ای آفتاب از جانب شرقی و غربی به نشستگاه سر حوض نمی افتاد. (تاریخ بخارا ص 33). کرده بروی نشستگاهی چست تخت بسته به تخته های درست. نظامی. ، مسکن. مقام. مکان. (ناظم الاطباء). جای اقامت: بیرون از شهر مصر به قرب میلی احمد طولون از بهر نشستگاه خود چند بنا ساخته است. (مجمل التواریخ). و باز به حمله آمدند و درها بسوختند و به کوشک حسینی رفتند نشستگاه مقتدر. (مجمل التواریخ)، قاعده. عاصمه. کرسی. پای تخت. (یادداشت مؤلف) : نشستگاه خویشتن (کی قباد) همه ملک بلخ داشت. (ترجمه طبری بلعمی). حمص از شام است و نشستگاه ملک روم بود و ابوعبیده آهنگ حمص کرد. (ترجمه طبری بلعمی)، مقعد. کون. (ناظم الاطباء). نشتنگاه. دبر: المعافه، پای فا نشستگاه کسی زدن. (تاج المصادر بیهقی)، هنگام نشستن. (از ناظم الاطباء)
جای نشستن. جائی که کسی می نشیند. (ناظم الاطباء). جای. مکان: نشستگاه تو بر تخت خسروانی باد نشستگاه عدوی تو بر چَه ِ ارژنگ. فرخی. ، مجلس. (دهار) : نشستگاه شهان باغ و خوابگه ایوان نشستگاه تو دشت است و خوابگه خرگاه. فرخی. ، مصطبه.سکوی مخصوص نشستن: و از هر دو روی نشستگاهها و غرفه ها و بناها بفرمود کردن. (مجمل التواریخ) .به نوعی که ذره ای آفتاب از جانب شرقی و غربی به نشستگاه سر حوض نمی افتاد. (تاریخ بخارا ص 33). کرده بروی نشستگاهی چست تخت بسته به تخته های درست. نظامی. ، مسکن. مقام. مکان. (ناظم الاطباء). جای اقامت: بیرون از شهر مصر به قرب میلی احمد طولون از بهر نشستگاه خود چند بنا ساخته است. (مجمل التواریخ). و باز به حمله آمدند و درها بسوختند و به کوشک حسینی رفتند نشستگاه مقتدر. (مجمل التواریخ)، قاعده. عاصمه. کرسی. پای تخت. (یادداشت مؤلف) : نشستگاه خویشتن (کی قباد) همه ملک بلخ داشت. (ترجمه طبری بلعمی). حمص از شام است و نشستگاه ملک روم بود و ابوعبیده آهنگ حمص کرد. (ترجمه طبری بلعمی)، مقعد. کون. (ناظم الاطباء). نشتنگاه. دبر: المعافه، پای فا نشستگاه کسی زدن. (تاج المصادر بیهقی)، هنگام نشستن. (از ناظم الاطباء)
جای نشستن. آنجا که بر آن می نشینند: کجا فرش را مسند و مرقد است تهمتن بیامد به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان. فردوسی. نشستنگه فضل بن احمد است. فردوسی. نهادندبر پشتشان تخت زر نشستنگه شاه با تاج و فر. فردوسی. ده اشتر نشستنگه شاه را به دیبا بیاراسته گاه را. فردوسی. نشستنگهی سازمش ز این سریر که باشد بر او جاودان جای گیر. نظامی. ، محل اقامت. مسکن: کنون جای سختی و جای بلاست نشستنگه تیزچنگ اژدهاست. فردوسی. یکی بیشه پیش آمدش پردرخت نشستنگه مردم نیکبخت. فردوسی. نشستنگه سوکواران بدی بدو در سکوبا و مطران شدی. فردوسی. نشستنگهی ز آن طرف بازجست که دارد نشیننده را تندرست. نظامی. ، مقر. مستفر. پای تخت: تن خویش را از در فخر کرد نشستنگه خویش اصطخر کرد. فردوسی. برآوردۀ سلم جای بزرگ نشستنگه قیصران سترگ. فردوسی. همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی. فردوسی. نشستنگه آمل گزید از جهان به هر کشور انگیخت کارآگهان. اسدی. ، مجلس. بزم: ز یک سو نشستنگه کام را دگرسوی از بهر آرام را. فردوسی. چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند. فردوسی. بفرمود تا خوان بیاراستند نشستنگه رود و می خواستند. فردوسی. ، بارگاه. قصر: نشستنگهی برفرازم به ماه چنان چون بود درخور تاج و گاه. فردوسی. رخ شاه تابان به کردار هور نشستنگهش را ستونها بلور. فردوسی. نشستنگهی بود ایوان چهار ز هر گوهر آراسته چون بهار. اسدی
جای نشستن. آنجا که بر آن می نشینند: کجا فرش را مسند و مرقد است تهمتن بیامد به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان. فردوسی. نشستنگه فضل بن احمد است. فردوسی. نهادندبر پشتشان تخت زر نشستنگه شاه با تاج و فر. فردوسی. ده اشتر نشستنگه شاه را به دیبا بیاراسته گاه را. فردوسی. نشستنگهی سازمش ز این سریر که باشد بر او جاودان جای گیر. نظامی. ، محل اقامت. مسکن: کنون جای سختی و جای بلاست نشستنگه تیزچنگ اژدهاست. فردوسی. یکی بیشه پیش آمدش پردرخت نشستنگه مردم نیکبخت. فردوسی. نشستنگه سوکواران بدی بدو در سکوبا و مطران شدی. فردوسی. نشستنگهی ز آن طرف بازجست که دارد نشیننده را تندرست. نظامی. ، مقر. مستفر. پای تخت: تن خویش را از در فخر کرد نشستنگه خویش اصطخر کرد. فردوسی. برآوردۀ سلم جای بزرگ نشستنگه قیصران سترگ. فردوسی. همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی. فردوسی. نشستنگه آمل گزید از جهان به هر کشور انگیخت کارآگهان. اسدی. ، مجلس. بزم: ز یک سو نشستنگه کام را دگرسوی از بهر آرام را. فردوسی. چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند. فردوسی. بفرمود تا خوان بیاراستند نشستنگه رود و می خواستند. فردوسی. ، بارگاه. قصر: نشستنگهی برفرازم به ماه چنان چون بود درخور تاج و گاه. فردوسی. رخ شاه تابان به کردار هور نشستنگهش را ستونها بلور. فردوسی. نشستنگهی بود ایوان چهار ز هر گوهر آراسته چون بهار. اسدی
نشا. (منتهی الارب) (زمخشری) (تحفۀ حکیم مؤمن). نشاستج. (زمخشری) (تحفۀ حکیم مؤمن). لباب حنطه. (بحر الجواهر). نشاء. (منتهی الارب). املون. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ارجوان. (منتهی الارب). آبگون. لباب الحنطه. (یادداشت مؤلف). مغز گندم خیسانیده. لباب الحنطه المغسوله. (از بحر الجواهر). به فتح، نه به کسر، معروف است. چون در ساختن آن دردی مغز گندم در آب می نشانند به همین سبب نشاسته گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) ، رنگی سرخ تر از بهرمانی. (یادداشت مؤلف). نشا. نشاستج. ارجوان. ارغوان. (یادداشت مؤلف از نخب الذخائر فی احوال الجواهر للسنجاری ص 4)
نشا. (منتهی الارب) (زمخشری) (تحفۀ حکیم مؤمن). نشاستج. (زمخشری) (تحفۀ حکیم مؤمن). لباب حنطه. (بحر الجواهر). نشاء. (منتهی الارب). املون. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ارجوان. (منتهی الارب). آبگون. لباب الحنطه. (یادداشت مؤلف). مغز گندم خیسانیده. لباب الحنطه المغسوله. (از بحر الجواهر). به فتح، نه به کسر، معروف است. چون در ساختن آن دردی مغز گندم در آب می نشانند به همین سبب نشاسته گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) ، رنگی سرخ تر از بهرمانی. (یادداشت مؤلف). نشا. نشاستج. ارجوان. ارغوان. (یادداشت مؤلف از نخب الذخائر فی احوال الجواهر للسنجاری ص 4)