جدول جو
جدول جو

معنی نشستگه - جستجوی لغت در جدول جو

نشستگه
(نِ شَ گَهْ)
نشستگاه. جای نشستن. مقام. مکان. جا. رجوع به نشستگاه شود:
پیش دل اندر بکن نشستگهم
وز عمل و علم کن نثار مرا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
نشستگه
مقام، مکان، جا، جای نشستن
تصویری از نشستگه
تصویر نشستگه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نشاسته
تصویر نشاسته
گردی سفید، بی بو، بی مزه که برای آهار دادن پارچه و ساختن پودر و چسب و پختن بعضی خوراک ها به کار می رود. در طب نیز استعمال می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشستگاه
تصویر نشستگاه
نشستنگاه، جایی که کسی بنشیند، جای نشستن، نشیمنگاه، نشست جای، پای تخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشستنگاه
تصویر نشستنگاه
جایی که کسی بنشیند، جای نشستن، نشیمنگاه، نشست جای، پای تخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشسته
تصویر نشسته
کسی یا چیزی که در جایی قرار گرفته، جلوس کرده، در حال نشستن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ / کُ)
ناشکسته. درست. سالم. غیرمعیوب. آسیب نارسیده. مقابل شکسته. رجوع به شکسته شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
محل غسل و شستشو، آبزن و ظرفی که در آن غسل کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ گَهْ)
نزهتگاه. تفرج گاه. گردش گاه. آنجا که صفای خاطر و انبساط افزاید. نزهت سرا. نزهت کده. جای نزهت افزا. نزهت ستان. رجوع به نزهتگاه شود:
دید نزهتگهی گرانمایه
سبز در سبز و سایه در سایه.
نظامی.
خرامان خسرو و شیرین شب و روز
به هرنزهتگهی شاد و دل افروز.
نظامی.
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ گَهْ)
نوبتگاه. رجوع به نوبت گاه شود:
به نوبتگه شه دوهندوی بام
یکی مقبل و دیگر اقبال نام.
نظامی.
همان نوبت پاس در صبح و شام
ز نوبتگه او برآورد نام.
نظامی.
به نوبتگه شاه بردندشان
به سرهنگ نوبت سپردندشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
نستانده. نگرفته
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
هرچیز که شسته نشده باشد. (ناظم الاطباء). مقابل شسته. رجوع به شسته شود:
روی ناشسته خوشتری بنشین
کآتشی روی تو در آب انداخت.
عطار.
روی ناشسته چو ماهش نگرید
چشم بی سرمه سیاهش نگرید.
؟
- طفل ناشسته، کودک تازه زائیده شده که هنوز آن را نشسته باشند. (ناظم الاطباء).
، ناتمیز. تطهیرنشده. غیرمطهر. آلوده. مقابل شسته، به معنی تمیز و پاک
لغت نامه دهخدا
ناشسته. ناشور. شسته ناشده. مقابل شسته:
روی ناشسته چو ماهش نگرید
چشم بی سرمه سیاهش نگرید.
، تطهیر ناکرده. ناپاک.
- امثال:
نشسته پاک است
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ)
هر جائی و یا هر چیزی که بر آن می نشینند، هر آنچه بر آن سوار می شوند، مانند اسب و اشتر و اراده و کشتی و جز آن. (ناظم الاطباء) ، قابل سکونت. درخور سکنی که منزل کردن و اقامت کردن در آن شاید: این خانه دگر نشستنی نیست
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ گَهْ)
عشرتگاه. محل عشرت و طرب:
نیروده توست ناف خرچنگ
عشرتگه تو دهان ضیغم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ شُ تَ)
که قابل شست و شو نیست. مقابل شستنی. رجوع به شستنی شود
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ)
مکان نشستن. (آنندراج). جائی که بر آن کسی می نشیند. (ناظم الاطباء) ، مجلس. (یادداشت مؤلف) ، آن جائی که چیزی قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) ، اقامت گاه. (از آنندراج). محل اقامت. مسکن: آزرمی دخت به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش کرد اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل. (مجمل التواریخ) ، پای تخت. کرسی سلطان یا امیری در مملکت: لیث به خراسان بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نشستنگاه خویش گرفت. (تاریخ سیستان) ، مقعد. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). کون. (ناظم الاطباء). سرین. دبر
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ)
جای نشستن. جائی که کسی می نشیند. (ناظم الاطباء). جای. مکان:
نشستگاه تو بر تخت خسروانی باد
نشستگاه عدوی تو بر چه ارژنگ.
فرخی.
، مجلس. (دهار) :
نشستگاه شهان باغ و خوابگه ایوان
نشستگاه تو دشت است و خوابگه خرگاه.
فرخی.
، مصطبه.سکوی مخصوص نشستن: و از هر دو روی نشستگاهها و غرفه ها و بناها بفرمود کردن. (مجمل التواریخ) .به نوعی که ذره ای آفتاب از جانب شرقی و غربی به نشستگاه سر حوض نمی افتاد. (تاریخ بخارا ص 33).
کرده بروی نشستگاهی چست
تخت بسته به تخته های درست.
نظامی.
، مسکن. مقام. مکان. (ناظم الاطباء). جای اقامت: بیرون از شهر مصر به قرب میلی احمد طولون از بهر نشستگاه خود چند بنا ساخته است. (مجمل التواریخ). و باز به حمله آمدند و درها بسوختند و به کوشک حسینی رفتند نشستگاه مقتدر. (مجمل التواریخ)، قاعده. عاصمه. کرسی. پای تخت. (یادداشت مؤلف) : نشستگاه خویشتن (کی قباد) همه ملک بلخ داشت. (ترجمه طبری بلعمی). حمص از شام است و نشستگاه ملک روم بود و ابوعبیده آهنگ حمص کرد. (ترجمه طبری بلعمی)، مقعد. کون. (ناظم الاطباء). نشتنگاه. دبر: المعافه، پای فا نشستگاه کسی زدن. (تاج المصادر بیهقی)، هنگام نشستن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ / تِ)
حالت و کیفیت و چگونگی نشسته. (یادداشت مؤلف).
- بازنشستگی، بازنشسته بودن.
- فرونشستگی، فرورفتگی.
رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ گَهْ)
جای نشستن. آنجا که بر آن می نشینند:
کجا فرش را مسند و مرقد است
تهمتن بیامد به زابلستان
نشستنگهی ساخت در گلستان.
فردوسی.
نشستنگه فضل بن احمد است.
فردوسی.
نهادندبر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با تاج و فر.
فردوسی.
ده اشتر نشستنگه شاه را
به دیبا بیاراسته گاه را.
فردوسی.
نشستنگهی سازمش ز این سریر
که باشد بر او جاودان جای گیر.
نظامی.
، محل اقامت. مسکن:
کنون جای سختی و جای بلاست
نشستنگه تیزچنگ اژدهاست.
فردوسی.
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
نشستنگه مردم نیکبخت.
فردوسی.
نشستنگه سوکواران بدی
بدو در سکوبا و مطران شدی.
فردوسی.
نشستنگهی ز آن طرف بازجست
که دارد نشیننده را تندرست.
نظامی.
، مقر. مستفر. پای تخت:
تن خویش را از در فخر کرد
نشستنگه خویش اصطخر کرد.
فردوسی.
برآوردۀ سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ.
فردوسی.
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی.
فردوسی.
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان.
اسدی.
، مجلس. بزم:
ز یک سو نشستنگه کام را
دگرسوی از بهر آرام را.
فردوسی.
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند.
فردوسی.
بفرمود تا خوان بیاراستند
نشستنگه رود و می خواستند.
فردوسی.
، بارگاه. قصر:
نشستنگهی برفرازم به ماه
چنان چون بود درخور تاج و گاه.
فردوسی.
رخ شاه تابان به کردار هور
نشستنگهش را ستونها بلور.
فردوسی.
نشستنگهی بود ایوان چهار
ز هر گوهر آراسته چون بهار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ گَهْ)
نشاطگاه:
تا یک چندی نشاط می ساخت
وآنگه ز نشاطگه برون تاخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ تَ / تِ)
نشا. (منتهی الارب) (زمخشری) (تحفۀ حکیم مؤمن). نشاستج. (زمخشری) (تحفۀ حکیم مؤمن). لباب حنطه. (بحر الجواهر). نشاء. (منتهی الارب). املون. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ارجوان. (منتهی الارب). آبگون. لباب الحنطه. (یادداشت مؤلف). مغز گندم خیسانیده. لباب الحنطه المغسوله. (از بحر الجواهر). به فتح، نه به کسر، معروف است. چون در ساختن آن دردی مغز گندم در آب می نشانند به همین سبب نشاسته گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) ، رنگی سرخ تر از بهرمانی. (یادداشت مؤلف). نشا. نشاستج. ارجوان. ارغوان. (یادداشت مؤلف از نخب الذخائر فی احوال الجواهر للسنجاری ص 4)
لغت نامه دهخدا
لایق نشستن، شایسته جلوس در مجلس و بارگاه مقابل ایستادنی: و آن شصت مرد عیار پیشه هرکه نشستنی بود بنشستند و هرکه ایستادنی بود با یستادند
فرهنگ لغت هوشیار
نشستگاه: درین ولایت نتوان بودن جایی که نشستنگاه ایشان باشد، . . (سمک عیار. 156: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شستگاه
تصویر شستگاه
آبزن و ظرفی که در آن غسل کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشسته
تصویر نشسته
شسته ناشده، ناشور
فرهنگ لغت هوشیار
محل جلوس مقر: کرده بروی نشستگاهی چست تخت بسته به تختهای درست. (هفت پیکر. چا. استانبول 212)، محل اقامت مقام
فرهنگ لغت هوشیار
نشستگاه: نشستنگه شهریاران خویش بدارید ازین پس بایین پیش. (شا. بخ. 1806: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاسته
تصویر نشاسته
((نِ تَ یا تِ))
نشانده، کاشته، تعیین کرده، منصوب
فرهنگ فارسی معین
((نِ تِ))
ماده ای است سفید و بی بو و بی مزه تهیه شده از گندم یا سیب زمینی که هم استفاده خوراکی دارد و هم برای آهار دادن پارچه و ساختن چسب و... به کارمی رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشاسته
تصویر نشاسته
آمیدون، آمولن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نشست گاه
تصویر نشست گاه
مجلس
فرهنگ واژه فارسی سره
ته، دبر، مقعد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آلوده، چرک، کثیف، نجس
متضاد: شسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نشاسته
فرهنگ گویش مازندرانی