مکان نشستن. (آنندراج). جائی که بر آن کسی می نشیند. (ناظم الاطباء) ، مجلس. (یادداشت مؤلف) ، آن جائی که چیزی قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) ، اقامت گاه. (از آنندراج). محل اقامت. مسکن: آزرمی دخت به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش کرد اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل. (مجمل التواریخ) ، پای تخت. کرسی سلطان یا امیری در مملکت: لیث به خراسان بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نشستنگاه خویش گرفت. (تاریخ سیستان) ، مقعد. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). کون. (ناظم الاطباء). سرین. دبر
مکان نشستن. (آنندراج). جائی که بر آن کسی می نشیند. (ناظم الاطباء) ، مجلس. (یادداشت مؤلف) ، آن جائی که چیزی قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) ، اقامت گاه. (از آنندراج). محل اقامت. مسکن: آزرمی دخت به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش کرد اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل. (مجمل التواریخ) ، پای تخت. کرسی سلطان یا امیری در مملکت: لیث به خراسان بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نشستنگاه خویش گرفت. (تاریخ سیستان) ، مقعد. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). کون. (ناظم الاطباء). سرین. دبر
جای نشان کرده شده. (ناظم الاطباء) : نشانگاه کورش کنون ایدر است یکی بهره از وی به دریا در است. اسدی. نشان دادند و چون آگاه شد شاه زمین را داد کندن بر نشانگاه. ، نشان حدود. (آنندراج) ، هدف. نشانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
جای نشان کرده شده. (ناظم الاطباء) : نشانگاه کورش کنون ایدر است یکی بهره از وی به دریا در است. اسدی. نشان دادند و چون آگاه شد شاه زمین را داد کندن بر نشانگاه. ، نشان حدود. (آنندراج) ، هدف. نشانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
جای رستن. جای روییدن. منبت. محل روییدن. خله. (یادداشت مؤلف). عرفج. منبت. (از منتهی الارب). منبت شاذ، قیاس منبت است. (منتهی الارب) : تدبیر آسان برآمدن دندان کودکان آن است که ارک او را یعنی آن موضع که رستنگاه دندان بر آن است به چیزهای نرم و چرب می مالند چون پیه مرغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - رستنگاه موی، محل روییدن مو. جای رستن موی: شعیره... گاه بر رستنگاه موی مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مردم شیعه مسح سر از چکاد تا رستنگاه موی پیشانی کنند. (یادداشت مؤلف)
جای رستن. جای روییدن. منبت. محل روییدن. خله. (یادداشت مؤلف). عرفج. منبت. (از منتهی الارب). مَنْبِت شاذ، قیاس مَنْبَت است. (منتهی الارب) : تدبیر آسان برآمدن دندان کودکان آن است که ارک او را یعنی آن موضع که رستنگاه دندان بر آن است به چیزهای نرم و چرب می مالند چون پیه مرغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - رستنگاه موی، محل روییدن مو. جای رستن موی: شعیره... گاه بر رستنگاه موی مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مردم شیعه مسح سر از چکاد تا رستنگاه موی پیشانی کنند. (یادداشت مؤلف)
مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه، آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل
مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه، آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل
آنجا که نشینند. (یادداشت مؤلف). جای نشستن، آشیانه. لانه. رجوع به نشیمن شود، آنجای تن که بر او نشینند. مقعد. (یادداشت مؤلف) ، آنچه بر آن نشینند. رجوع به نشیمن شود
آنجا که نشینند. (یادداشت مؤلف). جای نشستن، آشیانه. لانه. رجوع به نشیمن شود، آنجای تن که بر او نشینند. مقعد. (یادداشت مؤلف) ، آنچه بر آن نشینند. رجوع به نشیمن شود
جای نشستن. جائی که کسی می نشیند. (ناظم الاطباء). جای. مکان: نشستگاه تو بر تخت خسروانی باد نشستگاه عدوی تو بر چه ارژنگ. فرخی. ، مجلس. (دهار) : نشستگاه شهان باغ و خوابگه ایوان نشستگاه تو دشت است و خوابگه خرگاه. فرخی. ، مصطبه.سکوی مخصوص نشستن: و از هر دو روی نشستگاهها و غرفه ها و بناها بفرمود کردن. (مجمل التواریخ) .به نوعی که ذره ای آفتاب از جانب شرقی و غربی به نشستگاه سر حوض نمی افتاد. (تاریخ بخارا ص 33). کرده بروی نشستگاهی چست تخت بسته به تخته های درست. نظامی. ، مسکن. مقام. مکان. (ناظم الاطباء). جای اقامت: بیرون از شهر مصر به قرب میلی احمد طولون از بهر نشستگاه خود چند بنا ساخته است. (مجمل التواریخ). و باز به حمله آمدند و درها بسوختند و به کوشک حسینی رفتند نشستگاه مقتدر. (مجمل التواریخ)، قاعده. عاصمه. کرسی. پای تخت. (یادداشت مؤلف) : نشستگاه خویشتن (کی قباد) همه ملک بلخ داشت. (ترجمه طبری بلعمی). حمص از شام است و نشستگاه ملک روم بود و ابوعبیده آهنگ حمص کرد. (ترجمه طبری بلعمی)، مقعد. کون. (ناظم الاطباء). نشتنگاه. دبر: المعافه، پای فا نشستگاه کسی زدن. (تاج المصادر بیهقی)، هنگام نشستن. (از ناظم الاطباء)
جای نشستن. جائی که کسی می نشیند. (ناظم الاطباء). جای. مکان: نشستگاه تو بر تخت خسروانی باد نشستگاه عدوی تو بر چَه ِ ارژنگ. فرخی. ، مجلس. (دهار) : نشستگاه شهان باغ و خوابگه ایوان نشستگاه تو دشت است و خوابگه خرگاه. فرخی. ، مصطبه.سکوی مخصوص نشستن: و از هر دو روی نشستگاهها و غرفه ها و بناها بفرمود کردن. (مجمل التواریخ) .به نوعی که ذره ای آفتاب از جانب شرقی و غربی به نشستگاه سر حوض نمی افتاد. (تاریخ بخارا ص 33). کرده بروی نشستگاهی چست تخت بسته به تخته های درست. نظامی. ، مسکن. مقام. مکان. (ناظم الاطباء). جای اقامت: بیرون از شهر مصر به قرب میلی احمد طولون از بهر نشستگاه خود چند بنا ساخته است. (مجمل التواریخ). و باز به حمله آمدند و درها بسوختند و به کوشک حسینی رفتند نشستگاه مقتدر. (مجمل التواریخ)، قاعده. عاصمه. کرسی. پای تخت. (یادداشت مؤلف) : نشستگاه خویشتن (کی قباد) همه ملک بلخ داشت. (ترجمه طبری بلعمی). حمص از شام است و نشستگاه ملک روم بود و ابوعبیده آهنگ حمص کرد. (ترجمه طبری بلعمی)، مقعد. کون. (ناظم الاطباء). نشتنگاه. دبر: المعافه، پای فا نشستگاه کسی زدن. (تاج المصادر بیهقی)، هنگام نشستن. (از ناظم الاطباء)
جای نشستن. آنجا که بر آن می نشینند: کجا فرش را مسند و مرقد است تهمتن بیامد به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان. فردوسی. نشستنگه فضل بن احمد است. فردوسی. نهادندبر پشتشان تخت زر نشستنگه شاه با تاج و فر. فردوسی. ده اشتر نشستنگه شاه را به دیبا بیاراسته گاه را. فردوسی. نشستنگهی سازمش ز این سریر که باشد بر او جاودان جای گیر. نظامی. ، محل اقامت. مسکن: کنون جای سختی و جای بلاست نشستنگه تیزچنگ اژدهاست. فردوسی. یکی بیشه پیش آمدش پردرخت نشستنگه مردم نیکبخت. فردوسی. نشستنگه سوکواران بدی بدو در سکوبا و مطران شدی. فردوسی. نشستنگهی ز آن طرف بازجست که دارد نشیننده را تندرست. نظامی. ، مقر. مستفر. پای تخت: تن خویش را از در فخر کرد نشستنگه خویش اصطخر کرد. فردوسی. برآوردۀ سلم جای بزرگ نشستنگه قیصران سترگ. فردوسی. همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی. فردوسی. نشستنگه آمل گزید از جهان به هر کشور انگیخت کارآگهان. اسدی. ، مجلس. بزم: ز یک سو نشستنگه کام را دگرسوی از بهر آرام را. فردوسی. چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند. فردوسی. بفرمود تا خوان بیاراستند نشستنگه رود و می خواستند. فردوسی. ، بارگاه. قصر: نشستنگهی برفرازم به ماه چنان چون بود درخور تاج و گاه. فردوسی. رخ شاه تابان به کردار هور نشستنگهش را ستونها بلور. فردوسی. نشستنگهی بود ایوان چهار ز هر گوهر آراسته چون بهار. اسدی
جای نشستن. آنجا که بر آن می نشینند: کجا فرش را مسند و مرقد است تهمتن بیامد به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان. فردوسی. نشستنگه فضل بن احمد است. فردوسی. نهادندبر پشتشان تخت زر نشستنگه شاه با تاج و فر. فردوسی. ده اشتر نشستنگه شاه را به دیبا بیاراسته گاه را. فردوسی. نشستنگهی سازمش ز این سریر که باشد بر او جاودان جای گیر. نظامی. ، محل اقامت. مسکن: کنون جای سختی و جای بلاست نشستنگه تیزچنگ اژدهاست. فردوسی. یکی بیشه پیش آمدش پردرخت نشستنگه مردم نیکبخت. فردوسی. نشستنگه سوکواران بدی بدو در سکوبا و مطران شدی. فردوسی. نشستنگهی ز آن طرف بازجست که دارد نشیننده را تندرست. نظامی. ، مقر. مستفر. پای تخت: تن خویش را از در فخر کرد نشستنگه خویش اصطخر کرد. فردوسی. برآوردۀ سلم جای بزرگ نشستنگه قیصران سترگ. فردوسی. همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی. فردوسی. نشستنگه آمل گزید از جهان به هر کشور انگیخت کارآگهان. اسدی. ، مجلس. بزم: ز یک سو نشستنگه کام را دگرسوی از بهر آرام را. فردوسی. چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند. فردوسی. بفرمود تا خوان بیاراستند نشستنگه رود و می خواستند. فردوسی. ، بارگاه. قصر: نشستنگهی برفرازم به ماه چنان چون بود درخور تاج و گاه. فردوسی. رخ شاه تابان به کردار هور نشستنگهش را ستونها بلور. فردوسی. نشستنگهی بود ایوان چهار ز هر گوهر آراسته چون بهار. اسدی