جدول جو
جدول جو

معنی نشاخته - جستجوی لغت در جدول جو

نشاخته
نشانده، جا داده شده
تصویری از نشاخته
تصویر نشاخته
فرهنگ فارسی عمید
نشاخته
(نِ تَ / تِ)
نشانیده. (برهان قاطع). نشانده شده. رجوع به نشانیده شود، تعیین کرده شده. (برهان قاطع). رجوع به نشناخت و نشناخته شود، کارگذاشته شده. نصب کرده شده. تعبیه شده.
- درنشاخته، نصب شده.
- جواهر درنشاخته، مرصع: گرزن، نیم تاجی باشد از دیبا و جواهر درنشاخته. (لغت نامۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
نشاخته
نشانده، جای داده نصب کرده
تصویری از نشاخته
تصویر نشاخته
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نشاسته
تصویر نشاسته
گردی سفید، بی بو، بی مزه که برای آهار دادن پارچه و ساختن پودر و چسب و پختن بعضی خوراک ها به کار می رود. در طب نیز استعمال می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداخته
تصویر انداخته
افکنده، افتاده، پرت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگاشته
تصویر نگاشته
نوشته، نقش کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواختن
تصویر نواختن
نوازیدن، نوازش کردن، دلجویی کردن
ساز زدن
بر زمین زدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
آشنا شدن، واقف شدن، دانستن، اشناختن، شناسیدن، اشناسیدن
با کسی آشنایی داشتن، دوستی داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناپخته
تصویر ناپخته
نپخته، پخته نشده، خام، کنایه از بی تجربه، نا آزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناخته
تصویر شناخته
آشنا، معروف و مشهور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواخته
تصویر نواخته
نوازش شده، خیر و خیرات، انعام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
نشاندن، نشانیدن، جا دادن، برای مثال به فرّ کیانی یکی تخت ساخت / چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت (فردوسی - ۱/۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنشاختن
تصویر بنشاختن
نشاندن، کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، شاندن
فرهنگ فارسی عمید
(شِ تَ / تِ)
دانسته. دانسته شده. وقوف یافته. ج، شناختگان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، معروف. مشهور. بنام. عرف. عارفه. معروف. (منتهی الارب) : شناخته مرد، مرد شناخته و معروف. (یادداشت مؤلف) :
خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد
شناخته ست چو بوبکر و عمّر و عثمان.
فرخی.
مردی شناخته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ / تِ)
تسلی داده شده. دستگیری شده. مهربانی کرده شده. (ناظم الاطباء). نوازش کرده شده. مورد نوازش و اکرام و تفقد قرارگرفته. نعت مفعولی از نواختن است. رجوع به نواختن شود.
- نواخته داشتن، نواختن. نوازش کردن: وزارت مرا (حسنک را) دادند و نه جای من بود و به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی ص 182).
،
{{اسم}} خیرات. (جهانگیری). خیر و خیرات. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکلفات و انعامات (؟). (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ تَ / تِ)
نشا. (منتهی الارب) (زمخشری) (تحفۀ حکیم مؤمن). نشاستج. (زمخشری) (تحفۀ حکیم مؤمن). لباب حنطه. (بحر الجواهر). نشاء. (منتهی الارب). املون. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ارجوان. (منتهی الارب). آبگون. لباب الحنطه. (یادداشت مؤلف). مغز گندم خیسانیده. لباب الحنطه المغسوله. (از بحر الجواهر). به فتح، نه به کسر، معروف است. چون در ساختن آن دردی مغز گندم در آب می نشانند به همین سبب نشاسته گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) ، رنگی سرخ تر از بهرمانی. (یادداشت مؤلف). نشا. نشاستج. ارجوان. ارغوان. (یادداشت مؤلف از نخب الذخائر فی احوال الجواهر للسنجاری ص 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
آغاجی.
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش.
فردوسی.
کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
چو خسرو ورا دید بنواختش
بر آن خسروی گاه بنشاختش.
فردوسی.
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانش بر اسب بنشاختند.
اسدی.
برآمد جم از جا و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
اسدی.
چو رفت او بتی همچنان ساختند
بر این سانش بر تخت بنشاختند.
اسدی.
با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته
اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.
قطران (از انجمن آرا).
، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود.
- اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن:
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت
زبرجد به هر جای اندرنشاخت.
فردوسی.
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت.
اسدی.
- ، نشاندن. فروبردن. جای دادن:
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.
فرخی.
- ، غرس کردن. کاشتن:
بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت.
فردوسی.
- برنشاختن، نشاندن. نشانیدن.
- ، اندرنشاختن. نصب کردن:
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت.
فردوسی.
- درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن:
برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت.
فردوسی.
- ، جای دادن. مکان دادن:
ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن.
سوزنی.
- ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن:
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گردش درون تیغها درنشاخت.
فردوسی.
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج در آهنین درنشاخت.
اسدی.
آب این خم که درنشاخته اند
از پی دام صید ساخته اند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ بَ سَ رِ نِ / نَ دَ)
نشاند. رجوع به نشاختن شود، به معنی تعیین هم آمده است که خبر دادن و آشکار ساختن و خاص گردانیدن باشد. (برهان قاطع). رجوع به نشاختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناآخته
تصویر ناآخته
برنکشیده، ناآهیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناساخته
تصویر ناساخته
بی تهیه، ناآماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسخته
تصویر ناسخته
ناسنجیده وزن نشده مقابل سخته
فرهنگ لغت هوشیار
نخوابیده بیدار مانده، بیداردل هوشیار، جمع ناخفتگان: همان چون سر آری بسوی نشیب ز نا خفتگان بر تو آید نهیب. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که پخته نشده طبخ نشده، نرسیده کال (میوه)، بی تجربه ناآزموده مقابل پخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخسته
تصویر ناخسته
سالم، بدون زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشناخته
تصویر ناشناخته
غریب، بیگانه، ناشناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندوخته
تصویر ندوخته
دوخته ناشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
آشنا شدن، دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداخته
تصویر انداخته
افکنده پرتاب شده پرت شده، رای زده مشورت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
جا دادن، نشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناخته
تصویر شناخته
دانسته وقوف یافته، معروف مشهور بنام، آشنا، جمع شناختگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
((نِ تَ))
نشانیدن، تعیین کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشاسته
تصویر نشاسته
((نِ تَ یا تِ))
نشانده، کاشته، تعیین کرده، منصوب
فرهنگ فارسی معین
((نِ تِ))
ماده ای است سفید و بی بو و بی مزه تهیه شده از گندم یا سیب زمینی که هم استفاده خوراکی دارد و هم برای آهار دادن پارچه و ساختن چسب و... به کارمی رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشاسته
تصویر نشاسته
آمیدون، آمولن
فرهنگ واژه فارسی سره
آشنا، بنام، شهیر، مشهور، معروف
متضاد: ناشناخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد