جدول جو
جدول جو

معنی نسنار - جستجوی لغت در جدول جو

نسنار
(نِ)
دهی است از دهستان ژاورود بخش رزاب شهرستان سنندج، در 24هزارگزی جنوب شرقی رزاب و 7هزارگزی شمال غربی آوی هنگ در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 400 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نستار
تصویر نستار
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام چوپان قیصر روم در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نسوار
تصویر نسوار
برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می کوبند و با اندکی آهک مخلوط می کنند و در جلو دهان میان لب و دندان می ریزند، ناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسناس
تصویر نسناس
جانوری افسانه ای و موهوم شبیه به انسان که هیکلی مهیب دارد، در علم زیست شناسی نوعی از بوزینه، میمون آدم نما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسپار
تصویر نسپار
جایی که در آن انگور را فشار دهند و آب آن را بگیرند، چرخشت
فرهنگ فارسی عمید
جایی در دریا که گودی آن کم باشد و کشتی در آنجا به گل نشیند و نتواند حرکت کند، بندر، برای مثال دمان همچنان کشتی مارسار / که لرزان بود مانده اندر سنار (عنصری - ۳۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسار
تصویر نسار
نسر، محلی که پشت به آفتاب باشد و آفتاب به آنجا نرسد یا کمتر برسد، قسمت جنوبی حیاط رو به شمال، خانۀ پشت به آفتاب، بنایی که در سایۀ کوه از چوب و خاشاک درست کنند، نسا
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
نسر. در لهجۀ قمی: نسار (طرف سایه) ، در اراک: نسر (جائی که کمتر آفتاب برسد) ، در تهرانی: نسار (جنوب). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). موضعی که آفتاب کمتر بر آن تابد. (برهان قاطع) (از آنندراج). جائی که بر آن تمام سال آفتاب نتابد یا در بعضی از اوقات سال نتابد. (از فرهنگ نظام). نسا. (برهان قاطع) (آنندراج). سایه گاه. جنوب خانه. مقابل بر آفتاب. (یادداشت مؤلف). رجوع به نسر شود، سایبانی که از چوب و خاشاک سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). سایبان. (ناظم الاطباء) ، سایه. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
یوم النسار، روزی است از روزهای معروف عرب. (مرصع). نام جبال کوچکی است در عربستان یا آبی است بنی عامر را که در آنجا میان بنی ضبه و بنی تمیم جنگی واقع شد. (از مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(نِ رِ عِ)
دهی است از دهستان دیرۀ بخش گیلان شهرستان شاه آباد، در 28 هزارگزی شمال گیلان و 2هزارگزی مغرب راه گیلان به سرپل ذهاب، در دشت گرمسیری واقع است و 150 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه دیره، محصولش غلات و ذرت و لبنیات و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
زن پسر که عروس باشد و بترکی گلن خوانند و بهندی زرگر را گویند. (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سُنْ نا)
گربه. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جائی را گویند که انگور در آن افشرند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف سپار است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به سپار شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دیو مردم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از السامی) (انجمن آرا) (دهار) (ناظم الاطباء). غول. (ناظم الاطباء). جانوری بود چهارچشم سرخ روی درازبالا سبزموی، در حد هندوستان، چون گوسفند بود، او را صید کنند و خورند اهل هندوستان. (لغت نامۀاسدی) (اوبهی). جنسی اند از خلق که بر یک پای می جهند. (دهار). نوعی از حیوان که بر یک پای جهد. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و کشف اللغات) (از آنندراج). صاحب حیوهالحیوان نوشته که: نسناس بالکسر، نوعی از حیوان است که به صورت نصف آدمی باشد چنانکه یک گوش و یک دست و یک پای دارد و به طور مردم در عربی کلام کند... و در تواریخ بهجت العالم نوشته که: نسناس در نواحی عدن و عمان بسیار است و آن جانوری است مانند نصف انسان که یک دست و یک پا و یک چشم دارد و دست او بر سینۀ او باشد و به زبان عربی تکلم کند و مردم آنجا او را صید کرده می خورند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). گویند جنسی اند از خلق که به یک پای می جهند. (از مهذب الاسماء) (از برهان قاطع). دیو مردم که بر یک پای جهند. (السامی). و به زبان عربی حرف می زنند. (برهان قاطع). دیو مردم یا نوعی از مردم که یک دست و پا دارد، و فی الحدیث: اًن ّ حیاً من عاد عصوا رسولهم فمسخهم اﷲ نسناساً، لکل واحد منهم ید و رجل من شق واحد ینقرون کما ینقر الطائر و یرعون کما ترعی البهائم. وگویند که قوم عاد که ممسوخ شده بود نیست گردید و قومی که بر این سرشت بالفعل موجود است خلق علی حده [است] یا آنها سه جنس اند، ناس و نسناس و نسانس، یا نسانس زنان آنها، یا نسانس گرامی قدر از نسناس است، یا آنها یأجوج و مأجوج است، یا قومی از بنی آدم از نسل ارم بن سام، و زبان عربی دارند و به نامهای عربان می نامند و بر درخت برمی آیند و از آواز سگ می گریزند. یا خلقی بر صورت مردم، مگر در عوارض مخالف مردم اند و آدمی نیستند، یا در بیشه ها بر کرانۀ دریای هند زندگانی می کنند و در قدیم عربان شکار می کردند و می خوردند آنها را. (از منتهی الارب) (آنندراج). حیوانی است که در بیابان ترکستان باشد منتصب القامه، الفی القد، عریض الاظفار، و آدمی را عظیم دوست دارد، هرکجا آدمی را بیند بر سر راه آید و در ایشان نظاره همی کند و چون یگانه از آدمی بیند ببرد، و از او گویند تخم گیرد، پس بعد انسان از حیوان او شریف تر است که به چندین چیز باآدمی تشبه کرد یکی به بالای راست و دوم به پهنای ناخن و سوم به موی سر. (از چهارمقالۀ نظامی عروضی چ معین صص 14-15). خدای تعالی ذریۀ او را [جدیس را] مسخ گردانید و ایشان را نسناس خوانند، نیم تن دارند و به یکی پای چنان [دوند] که هیچ اسبی درنیابدشان. (از مجمل التواریخ). آنکه به شکل انسان بود ولی خوی و سرشت انسانی در وی نباشد. (ناظم الاطباء) :
زمین است کوه است دشت است چیست ؟
ز نسناس یا ز آدمی یاپری است ؟
فردوسی.
حلق بگرفتش مانندۀ نسناسی
برنهادش به گلوگاه چنین داسی.
منوچهری.
کهش کان ارزیز و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود.
اسدی.
یکی گفت تندی مکن با غریو
در این بیشه نسناس باشد نه دیو.
اسدی.
کشم هرچه نسناس آیدم پیش
اگر صدهزارندو زین نیز بیش.
اسدی.
که به آل رسول خویش مرا
برهاندی از این رمه ی نسناس.
ناصرخسرو.
با چنین حال و هیأت و صورت
بازنشناسدم کس از نسناس.
مسعودسعد.
در سفر ماه و سال چون نسناس
لیک برجای همچو گاو خراس.
سنائی.
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مرده نهاد چون نسناس.
سیدحسن غزنوی.
به تن مانندۀروباه مسلوخ
به سر مانندۀ بتفوز نسناس.
سوزنی.
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورا درآورم.
خاقانی.
از قید حادثات جهان کی شوم خلاص
نسناس وار تا نگریزم ز جور ناس.
علی بیگ خراسانی (از آنندراج).
- امثال:
ذهب الناس و بقی النسناس. (یادداشت مؤلف).
، مردم آبی. (مهذب الاسماء)، جنسی از خلق است. (از اقرب الموارد)، جانوری است به شکل انسان، صید کرده و خورده می شود، یا غیر از آن است، قسمی از بوزینگان است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
گرسنگی سخت. جوع شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام یکی از دروازه های زرنگ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِسْ)
چیزی چون پان هندیان، در خراسان معمول است، از میخک و زرنیخ و امثال آن. (یادداشت مؤلف). آن را چون آدامس و آب نبات در دهان نهند
لغت نامه دهخدا
موضعی است از دریا که آبش تنگ باشد و تهش گل بوده و بیم آن باشد که کشتی در آنجا بند شود
فرهنگ لغت هوشیار
موضعی که درآنجاآفتاب هرگز نتابدیاکم بتابدمحلی که روبشمال قرار دارد، خانه ای که درسایه کوه ازچوب و خاشاک سازند، سایه
فرهنگ لغت هوشیار
دیو مردم، غول، آنکه بشکل انسان بود ولی خوی و سرشت انسانی در وی نباشد سیر، رفتار، نشان
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ایست مرکب ازبرگ خشک تملول نرم کوبیده وکمی آهک وآنرامیان لب و دندان ریزندومکندوآن درهندوپاکستان رواج داردناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنار
تصویر سنار
((سَ))
جایی در دریا که عمق آن اندک بوده و کشتی در آن جا به گل نشیند، مجازاً عاشق و گرفتار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسار
تصویر نسار
((نَ))
جایی که سایه باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسناس
تصویر نسناس
((نَ یا نِ))
جانوری افسانه ای شبیه به انسان که هیکلی ترسناک دارد، غول، آدم بدهیبت و بدجنس، میمون آدم نما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسوار
تصویر نسوار
((نِ))
ناس، برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می کوبند و با اندکی آهک مخلوط کرده در جلو دهان میان لب و دندان می ریزند، ناس
فرهنگ فارسی معین
آدم نما، دیوسار، دیوسان، غول، گوریل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان بیرون بشم چالوس، صد دینار
فرهنگ گویش مازندرانی