جدول جو
جدول جو

معنی نستودن - جستجوی لغت در جدول جو

نستودن
(لَ حَ)
مقابل ستودن:
صبر است کیمیای بزرگی ها
نستود هیچ دانا صفرا را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نستود
تصویر نستود
(پسرانه)
نستور، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر زریر پسر گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نستهین
تصویر نستهین
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پیران ویسه در زمان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از استوده
تصویر استوده
مدح شده، ستایش شده، پسندیده، برای مثال هریکی از دیگری استوده تر / در سخا و در وغا و کرّوفر (مولوی۱ - ۱۰۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسترون
تصویر نسترون
نسترن، نام درختچه و گلی خوش بو به رنگ سرخ یا سفید، کوچک تر از گل سرخ که در هر شاخه اش چندین گل شکفته می شود، ترن، نستر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استودان
تصویر استودان
محوطه ای روباز، محصور و معمولاً مرتفع در خارج شهر که زردشتیان استخوان های درگذشتگان خود را پس از متلاشی شدن جسد، در آن قرار می دادند، مقبرۀ زردشتیان، دخمه، گورستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستوان
تصویر دستوان
دستبند، دستکش، قطعۀ آهن به اندازۀ ساعد که در قدیم هنگام جنگ به دست می بستند، ساعدبند، مسند و صدر مجلس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناستوده
تصویر ناستوده
ناپسندیده، نکوهیده، پست، فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستودن
تصویر ستودن
مدح کردن، ستایش کردن، ستاییدن، خوبی و نیکویی کسی یا چیزی را بیان کردن، وصف کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناتوان
تصویر ناتوان
عاجز، درمانده، ضعیف، سست، کنایه از تهی دست، بی پول، بی نوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استادن
تصویر استادن
ایستادن، سرپا بودن، برپا شدن، برخاستن، درنگ کردن، توقف کردن، مقاومت کردن، اقامت کردن، شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستودان
تصویر ستودان
دخمه، مقبرۀ زردشتیان، قبرستان، محل دفن مردگان، جایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد
گورستان، وادی خاموشان، غریبستان، مقبره، گورسان، کرباس محلّه، گوردان، مروزنه، مرزغن برای مثال سر جادوان را بکندم ز تن / ستودان ندیدند و گور و کفن (فردوسی - ۵/۳۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستردن
تصویر بستردن
ستردن، تراشیدن، خراشیدن، پاک کردن، زدودن، محو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستودع
تصویر مستودع
امانت داده شده، سپرده شده، جای نگه داری ودیعه، امانتی
فرهنگ فارسی عمید
(نَ سِ / سُ دَ / نَدَ)
غیرقابل ستایش. که لایق ستودن نیست
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نستادن. نستاندن. نگرفتن:
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
نستدن جام می از جانان گرانجانی بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ دَ)
به معنی نستر است که گل نسترن باشد. (از برهان قاطع). نسترن. (صحاح الفرس) (از ناظم الاطباء) (اوبهی). گل نسرین. (از ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف نسترون است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ ئو لَ)
مقابل ستودن. رجوع به ستودن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ تِ اَ تَ)
ستایش کردن. ستودن
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ بِ خُدْ گِ رِ تَ)
اوستا ریشه ’ستو، سته اومی’ (مدح کردن، تمجید کردن) ، پهلوی ’ستوتن’، هندی باستان ریشه ’ستااوتی، ستو’، استی ’ست، ان’ (مدح کردن، تمجید کردن) و ’ستود و ستید’ (مدح، ستایش) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستایل’، وخی ’ستو - ام’، شغنی و سریکلی ’ستو - ام’. و رجوع کنید به نیبرگ 207: ’ستای’. رجوع کنید به ستاییدن وستایش. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). وصف نمودن و ستایش کردن. (برهان) (انجمن آرا). مدح کردن. (غیاث). صفت کردن. بیان کردن محاسن. (شرفنامه). تمجید. (زمخشری) (منتهی الارب). حمد. (ترجمان القرآن) :
خدای را بستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود.
رودکی.
به نوبهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این جهان خندان.
رودکی.
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت.
منطقی.
بمدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسایی.
خرد را و جان را که یارد ستود
وگر من ستایم که یارد شنود.
فردوسی.
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ ما را که خواهد ستود.
فردوسی.
ستودن من او را ندانم همی
از اندیشه جان برفشانم همی.
فردوسی.
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او را همی کند تکرار.
فرخی.
او را چنانکه اوست ندانم همی ستود
از چند سال باز دل من درین عناست.
فرخی.
و امیر وی را بنواخت و نکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی). غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند. (تاریخ بیهقی).
ستودش بسی شاه و چندی نواخت
ببایست ازو کارها را بساخت.
اسدی.
ستوده سوی خردمند شو بدانش از آنک
بحق ستوده رسولست کش خدای ستود.
ناصرخسرو.
صبر است کیمیای بزرگیها
نستود هیچ دانا صفرا را.
ناصرخسرو.
و عایشه اندر راه بایستاد و خطبه کرد و امیرالمؤمنین علی را بستود. (مجمل التواریخ).
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای.
سوزنی.
بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود
از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید.
اخسیکتی.
چو خسرو پرستان پرستش نمود
هم او را و هم شاه خود را ستود.
نظامی.
همه جایی شکیبایی ستوده ست
جز این یک جا که صید از من ربوده ست.
نظامی.
گر جز ترا ستودم بر من مگیر از آنک
گه گه کنند پاک بخاکستر آینه.
خاقانی.
بدگهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستودمی چه غمستی.
خاقانی.
به آزاد مردی ستودش کسی
که در راه حق سعی کردی بسی.
سعدی (بوستان).
یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان).
چهل سال مداح می بوده ام
هنوزش بواجب بنستوده ام.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستوطن
تصویر مستوطن
جایباش سازنده ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیدن
تصویر استیدن
بر پا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
چاهی در گورستان زردشتیان که استخوان مرده را پس از خورده شدن گوشت وی توسط لاشخوران در آن اندازند، گورستان زردشتیان، گورستان (مطلقا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستوردن
تصویر ستوردن
تراشیدن (موی و غیره)، پاک کردن زدودن، محو کردن زایل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستوان
تصویر خستوان
اقرار کنندگان، اعتراف کنندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستردن
تصویر بستردن
محو کردن، پاک ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استوان
تصویر استوان
استوار محکم متین، معتمد امین، مضبوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استردن
تصویر استردن
ستردن، پاک کردن، محوساختن، محو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نستدن
تصویر نستدن
نگرفتن، نستاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستودن
تصویر ستودن
مدح و تمجید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستودع
تصویر مستودع
آنکه از او نگهدای امانتی را خواسته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستودن
تصویر ستودن
((سُ دَ))
مدح کردن، ستایش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناتوان
تصویر ناتوان
ضعیف
فرهنگ واژه فارسی سره
مدح کردن، ستایش کردن
متضاد: نکوهیدن، نکوهش کردن، تحسین، تمجید، حمد، ستایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد