نام درختچه و گلی خوش بو به رنگ سرخ یا سفید، کوچک تر از گل سرخ که در هر شاخه اش چندین گل شکفته می شود، ترن، نستر، نسترون برای مثال سر نسترن را ز موی سپید / سیاهی ده از سایۀ مشک بید (نظامی۵ - ۷۷۴)
نام درختچه و گلی خوش بو به رنگ سرخ یا سفید، کوچک تر از گل سرخ که در هر شاخه اش چندین گل شکفته می شود، تَرَن، نَستَر، نَستَرون برای مِثال سر نسترن را ز موی سپید / سیاهی ده از سایۀ مشک بید (نظامی۵ - ۷۷۴)
پهلوی ’ستتن’. گرفتن. دریافت کردن. رجوع کنید به استدن. ستادن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گرفتن. (آنندراج) (غیاث) : کآن تبنگو کاندر آن دینار بود آن ستد زیدر که ناهشیار بود. رودکی. و این ناحیت بستدند و این جا مقیم شدند. (حدود العالم). کس این گنج نتواند از من ستد بد آید بمردم ز کردار بد. فردوسی. از او بستد آن نامه مرد جوان ز رفتن پر اندیشه بودش روان. فردوسی. مینمود اورا کاین از تو توانم ستدن ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه. فرخی. روز بیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیرشرزه شکار. عنصری. نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصان نه هر چه داد ستد باز چرخ مینایی. منوچهری. ز من مستان ز بی مهری روانم که چون تو مردمم چون تو جوانم. (ویس و رامین). اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). آنچه از او میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). صاحب بریدان و قضاه وصاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514). همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی همی برشد کمیت من بتاری همچو کرّاتن. فرقدی. یک درم از کس بناحق نتوانستدی ستدن. (نوروزنامه). طالب شاه عادل است جهان تو نیت خوب کن جهان بستان. سنایی. نامه ز منقار مرغ بستد و بر خواند نعرۀ تحسین ز خاص و عام برآمد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 146). این بگفت و دوات بر من زد اسب و ساز و سلیح من بستد. نظامی. مال یتیمان ستدن کار نیست بگذر کاین عادت احرارنیست. نظامی. انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). باریتعالی بسبب سیف الدوله انتقام از ایشان بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 206). دلبر از ما بصد امّید ستد اول دل ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم. حافظ. - انصاف ستدن، انصاف خواستن. انصاف گرفتن: بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم. خاقانی. - بازستدن، بازگرفتن. پس گرفتن: ز خسرو زیان باز باید ستد اگر چه زیانست صد بار صد. فردوسی. بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلتهائی که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). چودهد ملک خدا باز همو بستاند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). چون مرا عشق تو از هر دو جهان باز ستد چه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد. سعدی (بدایع). - تاوان ستدن، تاوان خواهی کردن: و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند. (نوروزنامه). - جان ستدن، میراندن: از جمال تو وقت جان ستدن ملک الموت شرمناک شده. خاقانی. یک گهر ندهد و بجان ستدن هر زبان باشدش هزار آهنگ. خاقانی. - زبان ستدن، چیز یاد گرفتن، کمک کردن: نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زباندانش. خاقانی. - واستدن، گرفتن. برگرفتن. برداشتن: گرخوانده ای سعادت عقبیش رد مکن ور داده ای مؤنت دنیاش واستان. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 317). - ، پس گرفتن. بازپس گرفتن: لیک آن داده را بهشیاری واستاند که نیک بد گهر است. خاقانی. دست بجان نمیرسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی (غزلیات). ، تسخیر کردن. گشادن: پرویز گفت ای فاسق ترا با این ملک دادن و ستدن چه کار است. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 162). این ولایت ستدن حکم خدایست ترا نبود چون و چرا کس را با حکم اله. منوچهری. یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمۀ دیگر بگرد دیر نباشد. منوچهری. و آن حصارها بهمه حیلت ها که کردند نیارستند ستدن. (تاریخ سیستان). بدان حدود رفتند و آن نواحی بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، گدایی. کدیه: ستدن کار گدایان و بی همتان باشد. (کیمیای سعادت). رجوع به استدن و ستادن شود
پهلوی ’ستتن’. گرفتن. دریافت کردن. رجوع کنید به استدن. ستادن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گرفتن. (آنندراج) (غیاث) : کآن تبنگو کاندر آن دینار بود آن ستد زیدر که ناهشیار بود. رودکی. و این ناحیت بستدند و این جا مقیم شدند. (حدود العالم). کس این گنج نتواند از من ستد بد آید بمردم ز کردار بد. فردوسی. از او بستد آن نامه مرد جوان ز رفتن پر اندیشه بودش روان. فردوسی. مینمود اورا کاین از تو توانم ستدن ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه. فرخی. روز بیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیرشرزه شکار. عنصری. نه هر چه یافت کمال از پیَش بود نقصان نه هر چه داد ستد باز چرخ مینایی. منوچهری. ز من مستان ز بی مهری روانم که چون تو مردمم چون تو جوانم. (ویس و رامین). اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). آنچه از او میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). صاحب بریدان و قضاه وصاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514). همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی همی برشد کمیت من بتاری همچو کرّاتن. فرقدی. یک درم از کس بناحق نتوانستدی ستدن. (نوروزنامه). طالب شاه عادل است جهان تو نیت خوب کن جهان بستان. سنایی. نامه ز منقار مرغ بستد و بر خواند نعرۀ تحسین ز خاص و عام برآمد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 146). این بگفت و دوات بر من زد اسب و ساز و سلیح من بستد. نظامی. مال یتیمان ستدن کار نیست بگذر کاین عادت احرارنیست. نظامی. انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). باریتعالی بسبب سیف الدوله انتقام از ایشان بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 206). دلبر از ما بصد امّید ستد اول دل ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم. حافظ. - انصاف ستدن، انصاف خواستن. انصاف گرفتن: بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم. خاقانی. - بازستدن، بازگرفتن. پس گرفتن: ز خسرو زیان باز باید ستد اگر چه زیانست صد بار صد. فردوسی. بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلتهائی که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). چودهد ملک خدا باز همو بستاند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). چون مرا عشق تو از هر دو جهان باز ستد چه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد. سعدی (بدایع). - تاوان ستدن، تاوان خواهی کردن: و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند. (نوروزنامه). - جان ستدن، میراندن: از جمال تو وقت جان ستدن ملک الموت شرمناک شده. خاقانی. یک گهر نَدْهد و بجان ستدن هر زبان باشدش هزار آهنگ. خاقانی. - زبان ستدن، چیز یاد گرفتن، کمک کردن: نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زباندانش. خاقانی. - واستدن، گرفتن. برگرفتن. برداشتن: گرخوانده ای سعادت عقبیش رد مکن ور داده ای مؤنت دنیاش واستان. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 317). - ، پس گرفتن. بازپس گرفتن: لیک آن داده را بهشیاری واستاند که نیک بد گهر است. خاقانی. دست بجان نمیرسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی (غزلیات). ، تسخیر کردن. گشادن: پرویز گفت ای فاسق ترا با این ملک دادن و ستدن چه کار است. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 162). این ولایت ستدن حکم خدایست ترا نبود چون و چرا کس را با حکم اله. منوچهری. یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمۀ دیگر بِگِرَد دیر نباشد. منوچهری. و آن حصارها بهمه حیلت ها که کردند نیارستند ستدن. (تاریخ سیستان). بدان حدود رفتند و آن نواحی بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، گدایی. کدیه: ستدن کار گدایان و بی همتان باشد. (کیمیای سعادت). رجوع به استدن و ستادن شود
به معنی نستر است که گل نسترن باشد. (از برهان قاطع). نسترن. (صحاح الفرس) (از ناظم الاطباء) (اوبهی). گل نسرین. (از ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف نسترون است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
به معنی نستر است که گل نسترن باشد. (از برهان قاطع). نسترن. (صحاح الفرس) (از ناظم الاطباء) (اوبهی). گل نسرین. (از ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف نسترون است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
نستر. نسترون. نسرین. پهلوی: نسترون. گلی است از انواع گل سرخ و به اندام کوچکتر از گل سرخ و در هر شاخه چندین گل با هم شکفد، به رنگهای مختلف سفید و صورتی و سرخ دیده می شود. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نسترون. گلی سفید و خوشبوی باشد. (برهان قاطع). گلی است سفید و خوشبوی که به هندی سپوتی گویند و آن (را) اقسام باشد: پنج برگ و صدبرگ، و گل کوزه و گل مشکین و گل مشکیجه نیز گویند و به عربی نیز نستر و نسترن خوانند ونسرین هم به همان معنی است. (از فرهنگ نظام) (از آنندراج). دلیک. بنکل. علیق الکلب. شجرهالعلیق. ورد کلبی. رنگ گل. گلاسکانه. گیل دیک. گیله دیک. دیلیک. کلیک. نسرین. جلنسرین. گلنسرین. وردالذکر. گل نر. گونه های بسیاری از آن در جنگلهای شمال و ارتفاعات فوقانی هست که گل زرد و گل دوروی و گل گنده از گونه های معروف آن است و گونه های بسیار دیگری در ایران هست که نامهای محلی آن را نیافته اند. (یادداشت مؤلف) : می اندر قدح چون عقیق یمن به پیش اندرون دستۀ نسترن. فردوسی. تا نباشد چو ارغوان نسرین تا نباشد چو نسترن شمشاد. فرخی. تا چون سمن سپید بود برگ نسترن چون شنبلید زرد بود برگ زعفران. فرخی. همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان. فرخی. وآن نسترن چو مشک فروشی معاینه است در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. زرد گل بینی نهاده روی را بر نسترن نسترن بینی گرفته زرد گل را در کنار. منوچهری. نسترن مشکبو مشک فروش آمده ست سیمش در گردن است مشکش در آستین. منوچهری. برون آمد از خیمه و آن دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). بستان ز نو شکوفه چو گردون شد تا نسترن به سان ثریا شد. ناصرخسرو. نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن. ناصرخسرو. گرچه ز عالم آمده ای به ز عالمی گرچه ز خاک هست به از خاک نسترن. ادیب صابر. کنار نسترن پرسبزه کردی پر طوطی سوی شکر کشیدی. خاقانی. نسترن از بوسۀ سنبل به زخم از مژۀ غنچه لب گل به زخم. نظامی. سر نسترن را ز موی سپید سیاهی ده از سایۀ مشک بید. نظامی. آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد الحق آراسته خلقی وجمالی دارد. سعدی. ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام برفت رونق نسرین و باغ نسترنش. سعدی. ، نام گلی سپیدرنگ در هندوستان. (از ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، گلزار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گلستان، نوعی از جامه. (ناظم الاطباء)
نستر. نسترون. نسرین. پهلوی: نسترون. گلی است از انواع گل سرخ و به اندام کوچکتر از گل سرخ و در هر شاخه چندین گل با هم شکفد، به رنگهای مختلف سفید و صورتی و سرخ دیده می شود. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نسترون. گلی سفید و خوشبوی باشد. (برهان قاطع). گلی است سفید و خوشبوی که به هندی سپوتی گویند و آن (را) اقسام باشد: پنج برگ و صدبرگ، و گل کوزه و گل مشکین و گل مشکیجه نیز گویند و به عربی نیز نستر و نسترن خوانند ونسرین هم به همان معنی است. (از فرهنگ نظام) (از آنندراج). دلیک. بنکل. علیق الکلب. شجرهالعلیق. ورد کلبی. رنگ گل. گلاسکانه. گیل دیک. گیله دیک. دیلیک. کلیک. نسرین. جلنسرین. گلنسرین. وردالذکر. گل نر. گونه های بسیاری از آن در جنگلهای شمال و ارتفاعات فوقانی هست که گل زرد و گل دوروی و گل گنده از گونه های معروف آن است و گونه های بسیار دیگری در ایران هست که نامهای محلی آن را نیافته اند. (یادداشت مؤلف) : می اندر قدح چون عقیق یمن به پیش اندرون دستۀ نسترن. فردوسی. تا نباشد چو ارغوان نسرین تا نباشد چو نسترن شمشاد. فرخی. تا چون سمن سپید بود برگ نسترن چون شنبلید زرد بود برگ زعفران. فرخی. همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان. فرخی. وآن نسترن چو مشک فروشی معاینه است در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. زرد گل بینی نهاده روی را بر نسترن نسترن بینی گرفته زرد گل را در کنار. منوچهری. نسترن مشکبو مشک فروش آمده ست سیمش در گردن است مشکش در آستین. منوچهری. برون آمد از خیمه و آن دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). بستان ز نو شکوفه چو گردون شد تا نسترن به سان ثریا شد. ناصرخسرو. نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن. ناصرخسرو. گرچه ز عالم آمده ای به ز عالمی گرچه ز خاک هست به از خاک نسترن. ادیب صابر. کنار نسترن پرسبزه کردی پر طوطی سوی شکر کشیدی. خاقانی. نسترن از بوسۀ سنبل به زخم از مژۀ غنچه لب گل به زخم. نظامی. سر نسترن را ز موی سپید سیاهی ده از سایۀ مشک بید. نظامی. آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد الحق آراسته خلقی وجمالی دارد. سعدی. ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام برفت رونق نسرین و باغ نسترنش. سعدی. ، نام گلی سپیدرنگ در هندوستان. (از ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، گلزار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گلستان، نوعی از جامه. (ناظم الاطباء)
نستدن. نستاندن. نگرفتن. نپذیرفتن. مقابل ستدن: چندانکه مروتست در دادن در ناستدن هزار چندانست. انوری. قدرت بخشش اگر نیست مرا باکی نیست قدرت ناستدن هست و ﷲ الحمد. انوری
نستدن. نستاندن. نگرفتن. نپذیرفتن. مقابل ستدن: چندانکه مروتست در دادن در ناستدن هزار چندانست. انوری. قدرت بخشش اگر نیست مرا باکی نیست قدرت ناستدن هست و ﷲ الحمد. انوری
ستدن. گرفتن: بیاورد پس نامه مرد جوان ازو بستد آن نامه را پهلوان. فردوسی. ز بیچارگان خواسته بستدی ز نفرین بروی تو آمد بدی. فردوسی. جهان را چنین است ساز و نهاد ز یکدست بستد بدیگر بداد. فردوسی. روز پیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیر شرزه شکار. عنصری. ندادند و بستد بجنگی که خاک ز خون شد در آن جنگ چون ارغوان. فرخی. من ز همه جهان دلی داشتم آمدی و ز دست من بستدی. فرخی. تا دل من ز دست من بستدی سربسر ای نگار دیگر شدی. فرخی. و عبدالله بن احمد مالها بستدن گرفت. (تاریخ سیستان). و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی). و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند. (تاریخ بیهقی). بچندان که او چشم بر هم زدش شد و بستد و باز پس آمدش. (از لغت فرس اسدی). گفتند نام تو چیست ؟ گفت بخت نصر، گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی مارا امان دهی ؟ گفت امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم و نشان بستدند و رفتند. (قصص الانبیاء ص 179). و رجوع به استدن، ستدن و ستاندن شود.
ستدن. گرفتن: بیاورد پس نامه مرد جوان ازو بستد آن نامه را پهلوان. فردوسی. ز بیچارگان خواسته بستدی ز نفرین بروی تو آمد بدی. فردوسی. جهان را چنین است ساز و نهاد ز یکدست بستد بدیگر بداد. فردوسی. روز پیکار و روز کردن کار بستدندی ز شیر شرزه شکار. عنصری. ندادند و بستد بجنگی که خاک ز خون شد در آن جنگ چون ارغوان. فرخی. من ز همه جهان دلی داشتم آمدی و ز دست من بستدی. فرخی. تا دل من ز دست من بستدی سربسر ای نگار دیگر شدی. فرخی. و عبدالله بن احمد مالها بستدن گرفت. (تاریخ سیستان). و نعمتی که داشت پاک بستدند. (تاریخ بیهقی). و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند. (تاریخ بیهقی). بچندان که او چشم بر هم زدش شد و بستد و باز پس آمدش. (از لغت فرس اسدی). گفتند نام تو چیست ؟ گفت بخت نصر، گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی مارا امان دهی ؟ گفت امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم و نشان بستدند و رفتند. (قصص الانبیاء ص 179). و رجوع به استدن، ستدن و ستاندن شود.