جدول جو
جدول جو

معنی نره - جستجوی لغت در جدول جو

نره
نر، قوی، پیشوند متصل به نام حیوانات به معنای تنومند مثلاً نره شیر، نره خر، حاشیه ای که با سنگ یا آجر در کنارۀ خیابان یا باغچه درست می کنند، آجر یا سنگ که به درازی روی زمین کار گذاشته شود، آلت تناسلی جنس نر، موج آب
تصویری از نره
تصویر نره
فرهنگ فارسی عمید
نره
(نَ رَ / رِ)
نر. نام پدر سام. (ناظم الاطباء). نام پدر سام است که جد رستم بود و او را نریم و نریمان نیز خوانند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
نره
(نَ رَ / رِ / نَرْ رَ / رِ)
از: نر + ه (پسوند اتصاف). نرک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نر. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مذکر. (ناظم الاطباء). مقابل ماده. (آنندراج) (برهان قاطع)، آلت تناسل. (برهان قاطع) (آنندراج). آلت رجولیت که به عربی ذکر گویند. (غیاث اللغات). آلت تناسل مرد و هر حیوان نری. (از ناظم الاطباء). ذکر. قضیب. قیس. عوف. نضی ّ. جمیح. جرد. جذمان. غرمول. شاقول. فرشیح. ابواصیلع. ابوعمیر. ابوالغیداس. ابوالورد. ابولبین. (منتهی الارب). استوانه. زب ّ. اثلغی. ایر. عورت مرد. عورت نرینه از حیوانات. شرم مرد. شرم فحل. آلت تذکیر. (یادداشت مؤلف) :
می گفتم این حدیث و میان دو ران من
مانند ترب غاتفری سخت شد نره.
سوزنی.
گر همه نره ی خر اندر وی رود
آن رحم آن روده ها ویران شود.
مولوی (از جهانگیری).
، زشت. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درشت بدریخت. (ناظم الاطباء). کریه. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناهموار. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، نر. و آن در صفت حیوان قوی و کلان آید نه خرد و ضعیف. (یادداشت مؤلف).
- نره بیمار، بیمار چیزبسیارخور. (آنندراج). به طعن و مزاح، آنکه با سلامت و قوت مزاج خود را بیمار گمان برده و در بسترافتاده است. آنکه تنی قوی و مزاجی سالم دارد و به علامت سرماخوردگی و امثال آن در بستر به سر می برد. (یادداشت مؤلف). آنکه به اندازۀ هر سالم تنومندی خوراک خورد و بی مرض مهمی تمارض کند و بستری شود.
- نره خر، خر نر. مقابل ماده خر.
- ، دشنامی است. آدم بی تربیت ناخراشیدۀ ناتراشیده.
- نره دیو، دیو نر. (آنندراج) (غیاث اللغات).
- ، دیو بدریخت و کریه المنظر. (ناظم الاطباء). دیو قوی هیکل سهمناک:
پس آگاه شد نره دیوی از این
هم اندر زمان شد سوی شاه چین.
دقیقی.
برون رفت کاکوی و برزد غریو
برآویخت با شاه چون نره دیو.
فردوسی.
- ، کنایه از جنگاور غول پیکر:
وز آن نره دیوان خنجرگذار
گزین کرد جنگی ده و دو هزار.
فردوسی.
- نره شیر، شیر نر قوی پنجه:
منم گفت نستور پور زریر
پذیره نیامد مرا نره شیر.
دقیقی.
به نامه درون گفت کز نره شیر
نباشد شگفتی که باشد دلیر.
فردوسی.
میان سپاه اندرآمد دلیر
همی برخروشید چون نره شیر.
فردوسی.
همی گفت زار ای سوار دلیر
ز تو بیشه بگذاشتی نره شیر.
فردوسی.
بسوخت شهرو سوی خیمه بازگشت از خشم
چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار.
فرخی.
راست گفتی که نره شیری بود
گلۀ غرم و آهو اندر بر.
فرخی.
ز من سیرگشتند و نشگفت زیرا
سگ از شیر سیر است و من نره شیرم.
ناصرخسرو.
- ، کنایه از جنگاور دلیر قوی پنجه:
بدو گفت ایزدگشسب دلیر
به کاخ اندرون ران تو ای نره شیر.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت گیودلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر (پلاشان) .
فردوسی.
بدو داد و گفت ای گو نره شیر
کس این اژدها را نیارد به زیر.
فردوسی.
- نره طاووس، طاووس نر:
به مریم فرستاد چندی گهر
یکی نره طاووس کرده به زر.
فردوسی.
- نره غول، غول قوی جثۀ مخوف. غول بدترکیب قوی هیکل.
- نره گاو، گاو نر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نره گو. (ناظم الاطباء) :
نره گاوی چو کوه بر گردن
آرد اینجا گه علف خوردن.
نظامی.
- نره گدا، نرگدا. رجوع به نرگدا شود.
- نره گرگ، گرگ نر:
بدو گفت هیشوی کاین نره گرگ
سرش برتر است از هیونی سترگ.
فردوسی.
- نره گور، گور نر. گور قوی جثه. گور قوی هیکل:
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پرّ مرغی نسخت.
فردوسی.
برانگیخت شبدیز بهرام گور
چو نزدیک شد با یکی نره گور.
فردوسی.
بیامد هم اندر زمان نره گور
سپهبد پس اندر همی راند بور.
فردوسی.
به دام کمندش سر نره گور
ز شمشیرش اندر دل شیر شور.
اسدی.
، گدا. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گدائی کننده. (برهان قاطع) (آنندراج). جمع آن نرگان است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ناکس. فرومایه. (ناظم الاطباء)، خنثی. شخصی که آلت مردان و زنان هردو را دارد، موجه و کوهۀ آب. (برهان قاطع) (آنندراج). موج و کوهۀ آب. (ناظم الاطباء). موج آب. (جهانگیری). موج آب باشد که آن را خیزاب و کوهۀ آب و آبخیز نیز گویند. (فرهنگ خطی) :
اژدر ماده بین که چون سینۀ تیغ روی او
تیغصفت شکافته گنبد آب را نره.
عمید لوبکی (از جهانگیری).
، ساق درخت. (برهان قاطع) (آنندراج). تنه درخت. (ناظم الاطباء). شاخ درخت. (غیاث اللغات)، دندانۀ کلید. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی از ادات الفضلا). مصحف تزه، تژه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
نره
نر، مقابل ماده، من گفتم این حدیث ومیان دوران من مانندترب غاتفری سخت شدنره. (سوزنی فرنظا)، درشت هیکل ونتراشیده: نره دیونره غول: جهانی نظاره بدیدارگرگ چه گرگ آن ژیان نره دیوی سترگ. (شا. بخ 1469: 6)، موج آب: اژدرماده بین که چون سینه تیغ روی او تیغ صفت شکافته گنبدآب رانره. (عمیدلوبکی جها. فرنظا) توضیح دررشیدی مصراع دوم باین صورت آمده: تیغ صفت شکافته گنبدآب راه نرو محشی رشیدی گویددرنسخه جهانگیری وسروری (گنبدآب رانره) وهمان صحیح است
فرهنگ لغت هوشیار
نره
((نَ رَّ یا رُِ))
نر و مذکر، آلت تناسلی مرد، موج، درشت هیکل و نتراشیده
تصویری از نره
تصویر نره
فرهنگ فارسی معین
نره
نعره
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طره
تصویر طره
(دخترانه)
موی پیشانی، زلف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دره
تصویر دره
(دخترانه)
مروارید بزرگ، یک دانه مروارید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حره
تصویر حره
(دخترانه)
زن آزاده، لقب زنان اشرافی، خاتون، نام خواهر محمود غزنوی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خره
تصویر خره
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود
لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خلیش، کیوغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خره
تصویر خره
فرّه، برای مثال خره از رویشان افزون تر آمد / تو گویی کآفتاب آنجا برآمد (زراتشت بهرام - لغت نامه - خره)
خرۀ کیانی: فرّه، در ایران باستان، غلبه، قدرت، فرّ و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا ایرانیان را از آن برخوردار می ساخت، فرۀ ایزدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرخ
تصویر نرخ
ارزش چیزی، قیمت، بها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شره
تصویر شره
حریص، آزمند، طمع، حرص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فره
تصویر فره
شان و شوکت، رفعت، شکوه، فرّ برای مثال کجا رفت آن مردی و گرز تو / به رزم اندرون فره و برز تو (فردوسی - ۵/۳۸۸)، زیبایی، برازندگی، رونق، پرتو، فروغ
فره ایزدی: در ایران باستان، غلبه، قدرت، فرّ و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا ایرانیان را از آن برخوردار می ساخت، کیاخره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مره
تصویر مره
بار، دفعه، شماره، تعداد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غره
تصویر غره
مغرور به چیزی، پشت گرم، فریفته
غرّه شدن: مغرور شدن، فریفته شدن، گول خوردن، برای مثال دشمن چو نکو حال شدی گرد تو گردد / زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش (ناصرخسرو - ۲۹۵)
غرّه دادن: فریفتن
غرّه کردن: اظهار غرور و فخر فروشی کردن، فریفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناره
تصویر ناره
زبانۀ ترازو یا قپان، سنگ قپان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فره
تصویر فره
فراوان، بسیار، افزون، برای مثال گر زان که خدا به من دهد مال فره / بگشایم از این کار فروبسته گره (؟- مجمع الفرس - فره)، خوب، پسندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سره
تصویر سره
گودی کوچکی که روی شکم انسان است، ناف
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ رَ)
رفتار و روش مرد صالح. (از منتهی الارب). در لسان العرب بکسر ’ش’ و در قاموس بفتح آن ضبط شده است. رفتار مرد صالح. یقال: فلان یمشی الشنره، ای مشیهالرجل الصالح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سره
تصویر سره
نیکو، خوب، پسندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صره
تصویر صره
همیان همیان در هم و مانند آن کیسه سیم و زر، جمع صرر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شره
تصویر شره
حریص، آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تره
تصویر تره
سبزی که با طعام خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خره
تصویر خره
جانورکی است که هر چه بر زمین افتد بخورد، موریانه، کرم چوب خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حره
تصویر حره
آزاده زن سنگستان. زن آزاد آزاد زن، جمع حرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جره
تصویر جره
هیئت کشیدن کوزه بزرگ دسته دار دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
هر یک از دو قطعه استخوان که حفره های دندانی در آن جای دارند فک یاآرواره زبرین فک اعلی یاآرواره زیرین. فک اسفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذره
تصویر ذره
مور خرد، مورچه، هر جز غبار منتشر در هوا و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دره
تصویر دره
راه میان دو کوه، زمین دراز و کشیده میان دو رشته کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بره
تصویر بره
بچه گوسفند تا قبل ازشش ماهگی آراسته ونیکو آراسته ونیکو
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای باشد که از حلقه های آهنین ترکیب داده اند و در روزهای جنگ پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سره
تصویر سره
خالص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ذره
تصویر ذره
خرده، ریزه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نرخ
تصویر نرخ
قیمت
فرهنگ واژه فارسی سره