جدول جو
جدول جو

معنی نره

نره
(نَ رَ / رِ / نَرْ رَ / رِ)
از: نر + ه (پسوند اتصاف). نرک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نر. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مذکر. (ناظم الاطباء). مقابل ماده. (آنندراج) (برهان قاطع)، آلت تناسل. (برهان قاطع) (آنندراج). آلت رجولیت که به عربی ذکر گویند. (غیاث اللغات). آلت تناسل مرد و هر حیوان نری. (از ناظم الاطباء). ذکر. قضیب. قیس. عوف. نضی ّ. جمیح. جرد. جذمان. غرمول. شاقول. فرشیح. ابواصیلع. ابوعمیر. ابوالغیداس. ابوالورد. ابولبین. (منتهی الارب). استوانه. زب ّ. اثلغی. ایر. عورت مرد. عورت نرینه از حیوانات. شرم مرد. شرم فحل. آلت تذکیر. (یادداشت مؤلف) :
می گفتم این حدیث و میان دو ران من
مانند ترب غاتفری سخت شد نره.
سوزنی.
گر همه نره ی خر اندر وی رود
آن رحم آن روده ها ویران شود.
مولوی (از جهانگیری).
، زشت. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درشت بدریخت. (ناظم الاطباء). کریه. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناهموار. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، نر. و آن در صفت حیوان قوی و کلان آید نه خرد و ضعیف. (یادداشت مؤلف).
- نره بیمار، بیمار چیزبسیارخور. (آنندراج). به طعن و مزاح، آنکه با سلامت و قوت مزاج خود را بیمار گمان برده و در بسترافتاده است. آنکه تنی قوی و مزاجی سالم دارد و به علامت سرماخوردگی و امثال آن در بستر به سر می برد. (یادداشت مؤلف). آنکه به اندازۀ هر سالم تنومندی خوراک خورد و بی مرض مهمی تمارض کند و بستری شود.
- نره خر، خر نر. مقابل ماده خر.
- ، دشنامی است. آدم بی تربیت ناخراشیدۀ ناتراشیده.
- نره دیو، دیو نر. (آنندراج) (غیاث اللغات).
- ، دیو بدریخت و کریه المنظر. (ناظم الاطباء). دیو قوی هیکل سهمناک:
پس آگاه شد نره دیوی از این
هم اندر زمان شد سوی شاه چین.
دقیقی.
برون رفت کاکوی و برزد غریو
برآویخت با شاه چون نره دیو.
فردوسی.
- ، کنایه از جنگاور غول پیکر:
وز آن نره دیوان خنجرگذار
گزین کرد جنگی ده و دو هزار.
فردوسی.
- نره شیر، شیر نر قوی پنجه:
منم گفت نستور پور زریر
پذیره نیامد مرا نره شیر.
دقیقی.
به نامه درون گفت کز نره شیر
نباشد شگفتی که باشد دلیر.
فردوسی.
میان سپاه اندرآمد دلیر
همی برخروشید چون نره شیر.
فردوسی.
همی گفت زار ای سوار دلیر
ز تو بیشه بگذاشتی نره شیر.
فردوسی.
بسوخت شهرو سوی خیمه بازگشت از خشم
چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار.
فرخی.
راست گفتی که نره شیری بود
گلۀ غرم و آهو اندر بر.
فرخی.
ز من سیرگشتند و نشگفت زیرا
سگ از شیر سیر است و من نره شیرم.
ناصرخسرو.
- ، کنایه از جنگاور دلیر قوی پنجه:
بدو گفت ایزدگشسب دلیر
به کاخ اندرون ران تو ای نره شیر.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت گیودلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر (پلاشان) .
فردوسی.
بدو داد و گفت ای گو نره شیر
کس این اژدها را نیارد به زیر.
فردوسی.
- نره طاووس، طاووس نر:
به مریم فرستاد چندی گهر
یکی نره طاووس کرده به زر.
فردوسی.
- نره غول، غول قوی جثۀ مخوف. غول بدترکیب قوی هیکل.
- نره گاو، گاو نر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نره گو. (ناظم الاطباء) :
نره گاوی چو کوه بر گردن
آرد اینجا گه علف خوردن.
نظامی.
- نره گدا، نرگدا. رجوع به نرگدا شود.
- نره گرگ، گرگ نر:
بدو گفت هیشوی کاین نره گرگ
سرش برتر است از هیونی سترگ.
فردوسی.
- نره گور، گور نر. گور قوی جثه. گور قوی هیکل:
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پرّ مرغی نسخت.
فردوسی.
برانگیخت شبدیز بهرام گور
چو نزدیک شد با یکی نره گور.
فردوسی.
بیامد هم اندر زمان نره گور
سپهبد پس اندر همی راند بور.
فردوسی.
به دام کمندش سر نره گور
ز شمشیرش اندر دل شیر شور.
اسدی.
، گدا. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گدائی کننده. (برهان قاطع) (آنندراج). جمع آن نرگان است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، ناکس. فرومایه. (ناظم الاطباء)، خنثی. شخصی که آلت مردان و زنان هردو را دارد، موجه و کوهۀ آب. (برهان قاطع) (آنندراج). موج و کوهۀ آب. (ناظم الاطباء). موج آب. (جهانگیری). موج آب باشد که آن را خیزاب و کوهۀ آب و آبخیز نیز گویند. (فرهنگ خطی) :
اژدر ماده بین که چون سینۀ تیغ روی او
تیغصفت شکافته گنبد آب را نره.
عمید لوبکی (از جهانگیری).
، ساق درخت. (برهان قاطع) (آنندراج). تنه درخت. (ناظم الاطباء). شاخ درخت. (غیاث اللغات)، دندانۀ کلید. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی از ادات الفضلا). مصحف تزه، تژه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا