عبدالله بن مصباح. شاعر و ادیب و جریده نگار مصری است. به سال 1261 هجری قمری در اسکندریه تولد یافت و به سال 1314 هجری قمری درگذشت. او راست: 1- سلافهالندیم. 2- کان و یکون. 3- المسامیر. 4- مقالات. رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1850 و تراجم مشاهیر الشرق ج 2 ص 105 شود علی بیگ (میرزا...). در دهلی می زیسته است و ملازم امرای آن سامان بوده است. او راست: از تو دل مهر و وفا می خواهد سادگی بین که چه ها می خواهد. رجوع به صبح گلشن ص 514 و قاموس الاعلام ج 6 شود محمدعسکری خان (سید...). فرزند سیدمحمد ماه. از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری است. رجوع به تذکرۀ روز روشن ص 688 و فرهنگ سخنوران شود
عبدالله بن مصباح. شاعر و ادیب و جریده نگار مصری است. به سال 1261 هجری قمری در اسکندریه تولد یافت و به سال 1314 هجری قمری درگذشت. او راست: 1- سلافهالندیم. 2- کان و یکون. 3- المسامیر. 4- مقالات. رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1850 و تراجم مشاهیر الشرق ج 2 ص 105 شود علی بیگ (میرزا...). در دهلی می زیسته است و ملازم امرای آن سامان بوده است. او راست: از تو دل مهر و وفا می خواهد سادگی بین که چه ها می خواهد. رجوع به صبح گلشن ص 514 و قاموس الاعلام ج 6 شود محمدعسکری خان (سید...). فرزند سیدمحمد ماه. از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری است. رجوع به تذکرۀ روز روشن ص 688 و فرهنگ سخنوران شود
حریف شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). حریف شراب و بسا که توسعاً در مورد هر رفیق و مصاحبی استعمال شده است. (اقرب الموارد). هم شراب. (بحر الجواهر). یار شراب. (دهار). هم پیاله. (از بحر الجواهر) (ناظم الاطباء). هم قدح. (دهار). ج، ندماء، ندام، ندامی ̍: پس برخاست امیر در سرای فرودرفت و نشاط شراب کرد بی ندیمان. (تاریخ بیهقی ص 256). شراب خوردند با ندیمان و مطربان. (تاریخ بیهقی ص 416). و ندیمان را بخواندامیر و شراب و مطربان خواست. (تاریخ بیهقی ص 826). فتوی پیر مغان دارم و قولی ست قدیم که حرام است می آن را که نه یار است ندیم. حافظ. ، مصاحب. همنشین. هم سفره. (ناظم الاطباء). همدم. (نصاب). یار. مونس. دوست. هم صحبت. هم سخن. حریف. معاشر. هم غذا. جلیس. هم حجره. هم طویله. همقدم. دمخور. قرین. همراه. همگام: چند بوی چند ندیم الندم کوش و برون آر دل از چنگ غم. منجیک. باش همیشه ندیم بخت مساعد باش همیشه قرین ملک مؤید. منوچهری. تا زتو بازمانده ام جاوید فکرتم را ندامت است ندیم. ناصرخسرو. هر صبح را ز بهر صبوحی طلب کنند زیرا ندیم رود و می و لعل و ساغرند. ناصرخسرو. ای آنکه ندیم باده و جامی با عمر مگر بر این بفرجامی. ناصرخسرو. ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب. مسعودسعد. ای به صورت ندیم خاک شده به صف ساکن سماک شده. خاقانی. مرا غم ندیم است خاص ار نه من چو عامان به نوعی طرب کردمی. خاقانی. یعقوب وشم ندیم احزان یوسف صفتم مقیم زندان. خاقانی. ای راه تو بحر بی کرانه عشق تو ندیم جاودانه. عطار. ، همنشین امرا و سلاطین. (غیاث اللغات). همنشین بزرگان. (از منتهی الارب) (آنندراج) : ای ندیمان شهریار جهان ای بزرگان درگه سلطان. فرخی. ندیم شه شرق شیخ العمید مبارک لقائی بلنداختری. فرخی. خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی وبوبکر حصیری و بوالحسن عقیلی که از جملۀ ندیمان بودند. (تاریخ بیهقی ص 156). خوانچه ها آوردن گرفتند پیش امیر بر تخت یکی، و پیش غازی و اریارق یکی، و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان یکی، و ندیمان را هر دو تن یکی. (تاریخ بیهقی ص 222). اما حصیری را به نزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست. (تاریخ بیهقی ص 162). تو بیرون از حرم زآنی که خاقانی است بند تو ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو. خاقانی. تا حضرت عشق را ندیمم در کوی قلندران مقیمم. خاقانی. تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار بازی و ظرافت به ندیمان بگذار. سعدی. و آورده اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت. (گلستان) ، وزیر. مشاور. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، پشیمان. (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی). رجوع به نادم شود
حریف شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). حریف شراب و بسا که توسعاً در مورد هر رفیق و مصاحبی استعمال شده است. (اقرب الموارد). هم شراب. (بحر الجواهر). یار شراب. (دهار). هم پیاله. (از بحر الجواهر) (ناظم الاطباء). هم قدح. (دهار). ج، نُدَماء، نِدام، ندامی ̍: پس برخاست امیر در سرای فرودرفت و نشاط شراب کرد بی ندیمان. (تاریخ بیهقی ص 256). شراب خوردند با ندیمان و مطربان. (تاریخ بیهقی ص 416). و ندیمان را بخواندامیر و شراب و مطربان خواست. (تاریخ بیهقی ص 826). فتوی ِ پیر مغان دارم و قولی ست قدیم که حرام است می آن را که نه یار است ندیم. حافظ. ، مصاحب. همنشین. هم سفره. (ناظم الاطباء). همدم. (نصاب). یار. مونس. دوست. هم صحبت. هم سخن. حریف. معاشر. هم غذا. جلیس. هم حجره. هم طویله. همقدم. دمخور. قرین. همراه. همگام: چند بوی چند ندیم الندم کوش و برون آر دل از چنگ غم. منجیک. باش همیشه ندیم بخت مساعد باش همیشه قرین ملک مؤید. منوچهری. تا زتو بازمانده ام جاوید فکرتم را ندامت است ندیم. ناصرخسرو. هر صبح را ز بهر صبوحی طلب کنند زیرا ندیم رود و می و لعل و ساغرند. ناصرخسرو. ای آنکه ندیم باده و جامی با عمر مگر بر این بفرجامی. ناصرخسرو. ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب. مسعودسعد. ای به صورت ندیم خاک شده به صف ساکن سماک شده. خاقانی. مرا غم ندیم است خاص ار نه من چو عامان به نوعی طرب کردمی. خاقانی. یعقوب وشم ندیم احزان یوسف صفتم مقیم زندان. خاقانی. ای راه تو بحر بی کرانه عشق تو ندیم جاودانه. عطار. ، همنشین امرا و سلاطین. (غیاث اللغات). همنشین بزرگان. (از منتهی الارب) (آنندراج) : ای ندیمان شهریار جهان ای بزرگان درگه سلطان. فرخی. ندیم شه شرق شیخ العمید مبارک لقائی بلنداختری. فرخی. خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی وبوبکر حصیری و بوالحسن عقیلی که از جملۀ ندیمان بودند. (تاریخ بیهقی ص 156). خوانچه ها آوردن گرفتند پیش امیر بر تخت یکی، و پیش غازی و اریارق یکی، و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان یکی، و ندیمان را هر دو تن یکی. (تاریخ بیهقی ص 222). اما حصیری را به نزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست. (تاریخ بیهقی ص 162). تو بیرون از حرم زآنی که خاقانی است بند تو ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو. خاقانی. تا حضرت عشق را ندیمم در کوی قلندران مقیمم. خاقانی. تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار بازی و ظرافت به ندیمان بگذار. سعدی. و آورده اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت. (گلستان) ، وزیر. مشاور. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، پشیمان. (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی). رجوع به نادم شود
پوست دباغی شده، چرم، برای مثال بر همه عالم همی تابد سهیل / جایی انبان می کند جایی ادیم (سعدی - ۱۵۷)، پوست، کنایه از روی چیزی، سطح، برای مثال ادیم زمین سفرۀ عام اوست / چه دشمن بر این خوان یغما چه دوست (سعدی۱ - ۳۳)
پوست دباغی شده، چرم، برای مِثال بر همه عالم همی تابد سهیل / جایی انبان می کند جایی ادیم (سعدی - ۱۵۷)، پوست، کنایه از روی چیزی، سطح، برای مِثال ادیم زمین سفرۀ عام اوست / چه دشمن بر این خوان یغما چه دوست (سعدی۱ - ۳۳)
مصاحبت. مجالست. همنشینی. (ناظم الاطباء). عمل ندیم. رجوع به ندیم شود: و قومی را از اهل علم و حکمت تربیت کنی کی هر روز به نوبت آیند و ندیمی من کنند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 100) ، هم پیالگی. (ناظم الاطباء) ، خوشمزگی. سخن های شیرین گفتن: مست گشت و شاد و خندان همچو باغ در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ. مولوی
مصاحبت. مجالست. همنشینی. (ناظم الاطباء). عمل ندیم. رجوع به ندیم شود: و قومی را از اهل علم و حکمت تربیت کنی کی هر روز به نوبت آیند و ندیمی من کنند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 100) ، هم پیالگی. (ناظم الاطباء) ، خوشمزگی. سخن های شیرین گفتن: مست گشت و شاد و خندان همچو باغ در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ. مولوی
فلزیست نقره ای بیرنگ دارای جلای فلزی، ولی در مجاورت اکسیژن هوا بزودی سطح آن مکدر میگردد و آنچنان نرم است که با چاقو به آسانی بریده میشود، در آب دریاها و معادن بصورت کلرور سدیم یا نیترات سدیم موجود است
فلزیست نقره ای بیرنگ دارای جلای فلزی، ولی در مجاورت اکسیژن هوا بزودی سطح آن مکدر میگردد و آنچنان نرم است که با چاقو به آسانی بریده میشود، در آب دریاها و معادن بصورت کلرور سدیم یا نیترات سدیم موجود است