حریف شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). حریف شراب و بسا که توسعاً در مورد هر رفیق و مصاحبی استعمال شده است. (اقرب الموارد). هم شراب. (بحر الجواهر). یار شراب. (دهار). هم پیاله. (از بحر الجواهر) (ناظم الاطباء). هم قدح. (دهار). ج، ندماء، ندام، ندامی ̍: پس برخاست امیر در سرای فرودرفت و نشاط شراب کرد بی ندیمان. (تاریخ بیهقی ص 256). شراب خوردند با ندیمان و مطربان. (تاریخ بیهقی ص 416). و ندیمان را بخواندامیر و شراب و مطربان خواست. (تاریخ بیهقی ص 826). فتوی پیر مغان دارم و قولی ست قدیم که حرام است می آن را که نه یار است ندیم. حافظ. ، مصاحب. همنشین. هم سفره. (ناظم الاطباء). همدم. (نصاب). یار. مونس. دوست. هم صحبت. هم سخن. حریف. معاشر. هم غذا. جلیس. هم حجره. هم طویله. همقدم. دمخور. قرین. همراه. همگام: چند بوی چند ندیم الندم کوش و برون آر دل از چنگ غم. منجیک. باش همیشه ندیم بخت مساعد باش همیشه قرین ملک مؤید. منوچهری. تا زتو بازمانده ام جاوید فکرتم را ندامت است ندیم. ناصرخسرو. هر صبح را ز بهر صبوحی طلب کنند زیرا ندیم رود و می و لعل و ساغرند. ناصرخسرو. ای آنکه ندیم باده و جامی با عمر مگر بر این بفرجامی. ناصرخسرو. ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب. مسعودسعد. ای به صورت ندیم خاک شده به صف ساکن سماک شده. خاقانی. مرا غم ندیم است خاص ار نه من چو عامان به نوعی طرب کردمی. خاقانی. یعقوب وشم ندیم احزان یوسف صفتم مقیم زندان. خاقانی. ای راه تو بحر بی کرانه عشق تو ندیم جاودانه. عطار. ، همنشین امرا و سلاطین. (غیاث اللغات). همنشین بزرگان. (از منتهی الارب) (آنندراج) : ای ندیمان شهریار جهان ای بزرگان درگه سلطان. فرخی. ندیم شه شرق شیخ العمید مبارک لقائی بلنداختری. فرخی. خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی وبوبکر حصیری و بوالحسن عقیلی که از جملۀ ندیمان بودند. (تاریخ بیهقی ص 156). خوانچه ها آوردن گرفتند پیش امیر بر تخت یکی، و پیش غازی و اریارق یکی، و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان یکی، و ندیمان را هر دو تن یکی. (تاریخ بیهقی ص 222). اما حصیری را به نزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست. (تاریخ بیهقی ص 162). تو بیرون از حرم زآنی که خاقانی است بند تو ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو. خاقانی. تا حضرت عشق را ندیمم در کوی قلندران مقیمم. خاقانی. تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار بازی و ظرافت به ندیمان بگذار. سعدی. و آورده اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت. (گلستان) ، وزیر. مشاور. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، پشیمان. (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی). رجوع به نادم شود