دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن، در 9هزارگزی شمال غربی صومعه سرا و 5هزارگزی مغرب کسما، در جلگۀ معتدل هوای مرطوبی واقع است و 776 تن سکنه دارد. آبش از پلنگ رود و سیاه رودخان، محصولش برنج و ابریشم و چای و توتون سیگار، شغل اهالی زراعت و کرایه کشی و زغال فروشی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن، در 9هزارگزی شمال غربی صومعه سرا و 5هزارگزی مغرب کسما، در جلگۀ معتدل هوای مرطوبی واقع است و 776 تن سکنه دارد. آبش از پلنگ رود و سیاه رودخان، محصولش برنج و ابریشم و چای و توتون سیگار، شغل اهالی زراعت و کرایه کشی و زغال فروشی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
پشیمانی. افسوس. تأسف. (ناظم الاطباء). ندم. (المنجد). ندامه. رجوع به ندم و ندامه شود: جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم. ناصرخسرو. تا ز تو بازمانده ام جاوید فکرتم را ندامت است ندیم. ناصرخسرو. چون آن دوراندیش به خانه رسید در دست خویش از آن گنج جز حسرت و ندامت ندید. (کلیله و دمنه). هرکه سخن ناصحان استماع ننماید عواقب کارهای او از ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه). کیست که بر شریر فتان مخالطت گزیند و در حسرت وندامت نیفتد. (کلیله و دمنه). از تک وتازم ندامت است که آخر نیستی است آنچه حاصل تک وتاز است. خاقانی. هر نفسی کآن به ندامت بود شحنۀ غوغای قیامت بود. نظامی. گر ز شوق حق کند گریه دراز یا ندامت از گناهی در نماز. مولوی. - ندامت بردن، پشیمان گشتن. تأسف خوردن. بر کرده و گذشته پشیمان و متأسف شدن: هرکه ناآزموده را کار بزرگ فرماید ندامت برد. (گلستان). - ندامت خوردن، تأسف خوردن. دریغ و افسوس خوردن. ندامت بردن: هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر هر نفسی میخورم هزار ندامت. سعدی. هرکه فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش. سعدی. در سر سودای وصلش عمرها کردم زیان ور ندامت می خورم اکنون ندارد سود من. امیرخسرو (از آنندراج). - ندامت زده، پشیمان. متأسف. متحسر: دام تسخیر دو عالم نفس نومیدی است ای ندامت زده سررشتۀ آهی دریاب. بیدل (از آنندراج). - ندامت کشیدن، ندامت خوردن. ندامت بردن: بی تو جامی نکشد گل که ندامت نکشد سرو با همرهی قد تو قامت نکشد. مشرقی (از آنندراج)
پشیمانی. افسوس. تأسف. (ناظم الاطباء). ندم. (المنجد). ندامه. رجوع به ندم و ندامه شود: جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم. ناصرخسرو. تا ز تو بازمانده ام جاوید فکرتم را ندامت است ندیم. ناصرخسرو. چون آن دوراندیش به خانه رسید در دست خویش از آن گنج جز حسرت و ندامت ندید. (کلیله و دمنه). هرکه سخن ناصحان استماع ننماید عواقب کارهای او از ندامت خالی نماند. (کلیله و دمنه). کیست که بر شریر فتان مخالطت گزیند و در حسرت وندامت نیفتد. (کلیله و دمنه). از تک وتازم ندامت است که آخر نیستی است آنچه حاصل تک وتاز است. خاقانی. هر نفسی کآن به ندامت بود شحنۀ غوغای قیامت بود. نظامی. گر ز شوق حق کند گریه دراز یا ندامت از گناهی در نماز. مولوی. - ندامت بردن، پشیمان گشتن. تأسف خوردن. بر کرده و گذشته پشیمان و متأسف شدن: هرکه ناآزموده را کار بزرگ فرماید ندامت برد. (گلستان). - ندامت خوردن، تأسف خوردن. دریغ و افسوس خوردن. ندامت بردن: هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر هر نفسی میخورم هزار ندامت. سعدی. هرکه فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش. سعدی. در سر سودای وصلش عمرها کردم زیان ور ندامت می خورم اکنون ندارد سود من. امیرخسرو (از آنندراج). - ندامت زده، پشیمان. متأسف. متحسر: دام تسخیر دو عالم نفس نومیدی است ای ندامت زده سررشتۀ آهی دریاب. بیدل (از آنندراج). - ندامت کشیدن، ندامت خوردن. ندامت بردن: بی تو جامی نکشد گل که ندامت نکشد سرو با همرهی قد تو قامت نکشد. مشرقی (از آنندراج)