معنی ندار در لغت نامه دهخدا

ندارنده. که ندارد. مقابل دارنده. رجوع به دارنده شود، نادار. ندارنده. نادارنده. فقیر. تهیدست. بی بضاعت. ارزانی. بی نوا. مقابل دارنده و دارا.، - با همدیگر ندار بودن، در تداول، رایگان بودن. شریک بودن در منافع. صمیمی بودن. صفا داشتن. رفاقت داشتن. یکی بودن.، -، در اصطلاح قمار، ندار بودن دو قمارباز در حلقۀ بازی آن است که روی دست همدیگر ’توپ’ نزنند و با یکدیگر برد و باختی نداشته باشند، از هم نبرند و به هم نبازند.، - امثال:، از نداربگیر بده به دارا، نظیر: از نخورده بگیر بده به خورده

معنی ندار در فرهنگ لغت هوشیار

فقیر، بی بضاعت، بینوا، تهیدست

معنی ندار در فرهنگ فارسی معین

فقیر، تهی دست، صمیمی، یگانه

معنی ندار در فرهنگ واژه مترادف متضاد

بیچاره، بی چیز، بی نوا، تنگدست، تهیدست، فقیر، گدا، مفلس، مفلس، بی آلایش، صادق، صاف، یکرنگ، متضاد: دارا

معنی ندار - جستجوی لغت در جدول جو

ندار

لغت نامه دهخدا

ندار

فرهنگ لغت هوشیار

ندار

فرهنگ فارسی معین

ندار

فرهنگ واژه مترادف متضاد

ندار

فرهنگ گویش مازندرانی

نادر

(پسرانه)

کمیاب، بی همتا، آنچه به ندرت یافت شود، نام مؤسس سلسله افشاریه

فرهنگ نامهای ایرانی

نادر

کمیاب، بی همتا، عجیب، شگفت، ویژگی چیزی که به ندرت اتفاق می افتد، به ندرت

فرهنگ فارسی عمید

بندار

دارای باغ و ملک بسیار، بنه دار، مال دار، مایه دار، سرمایه دار، کسی که مالیات یک ناحیه را جمع آوری می کرده

فرهنگ فارسی عمید

بندار

(بُ)

ابن حسین بن محمد بن مهلب شیرازی از مشاهیر متصوفۀ قرن چهارم، وی خادم شیخ ابوالحسین اشعری مشهور، مؤسس مذهب اشاعره بوده است و با شیخ کبیر نیز معاصر بوده است و مابین ایشان در بعضی مسائل مفاوضات و معارضاتی روی داده است. ابن عساکر در متن کذب المفتری روایت کند که پدر بندار او را از بهر تجارت به بغداد فرستاد و وی قریب چهل هزار دینار مال التجاره همراه داشت. گذار او در آن شهر به مجلس شبلی افتاد و کلام او در وی تأثیر کرد. شبلی او را امر نمود تا از اموال خود بیرون آید، بندار شش بدره زر به نزد شبلی برد. شبلی در آینه ای که پیوسته در آن نظر کردی، نگریست و گفت آینه گوید که هنوز چیزی باقی است و... تا آنکه بالاخره بندار را از آن همه اموال هیچ نماند و همه را در راه خدا ایثار نمود. آن بار چون به نزد شبلی رفت شبلی در آینه نظر کرده گفت آینه گوید که بیش هیچ باقی نمانده. بندار گفت آینه راست میگوید و ملازمت شبلی اختیار نمود. بندار در ارجان سکنی داشت و هم در آن شهر در سال 353 هجری قمری وفات یافت و همان جا مدفون شد. (از حاشیۀ شدالازار ص 225)

لغت نامه دهخدا

بندار

(بُ)

آنکه خرید و فروخت جواهری نموده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مأخوذ از فارسی است. (ناظم الاطباء).

لغت نامه دهخدا

بندار

(نَ)

بنه دار. (فرهنگ فارسی معین). کیسه دار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

لغت نامه دهخدا

اندار

(اِ)

سرگذشت و افسانه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افسانه. (فرهنگ میر عضدالدوله انجو از غیاث اللغات). سرگذشت و افسانه و داستان و قصه و حکایت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
تلخ می آید ترا گفتار من
خواب می آرد ترا اندار من.
؟

لغت نامه دهخدا

اندار

(اِ غَ)

برآوردن. اخراج. برآوردن از مال خود، اندر عنه من ماله کذا، برآورد آنقدر از مال خود، خاصیت چیزی را بچیز دیگر دادن:
میدهد از سادگی اندام آتش را بچوب
آنکه می خواهد بچوب گل کند عاقل مرا.
(از آنندراج)

لغت نامه دهخدا

نداری

(نَ)

ناداری. بی نوائی. ندار بودن. فقر. تهیدستی. ندارائی.
- امثال:
نداری عیب نیست.
، ندار بودن. در قمار با هم ندار بودن. رجوع به ندار شود

لغت نامه دهخدا

نداره

(غُ بو بَ)

فصیح بودن کلام، جودت کلام، غرابت کلام. غامض و خفی شدن سخن. (از المنجد) (از اقرب الموارد)

لغت نامه دهخدا

نداری

فقربی چیزی تهی دستی: سیدمیران مرد بی نزاکت وبددلی میدانستش که باهمه نداری دماغش بالابود

فرهنگ لغت هوشیار

صدار

جلیتغه، سینه پوش، داغ سینه شتر

فرهنگ لغت هوشیار

سدار

پرده چادر از ریشه لاتینی کنار فروش

فرهنگ لغت هوشیار

جدار

دیوار، حائط

فرهنگ لغت هوشیار

بدار

پیشی گرفتن شتافتن

فرهنگ لغت هوشیار

بندار

پارسی تازی شده بندار ریشه دار، کیسه دار خانه دار صاحب تجمل و مکنت مایه دار، مالک صاحب ملک (بیشتر در خراسان)، کسی که خراج جنسی را بطور عمده میخرد، کسی که پیشه اش مالداری و باغداری و فروش محصول باغ و باغتره است، دارو فروش دوافروش، اسب فروش، آنکه چیزی را نگاه دارد تا بقیمت گرانتر بفروشدگرانفروش، تاجر معدن، متصدی چاپارخانه صاحب برید، سردار قشون سالار، گمرکچی، موکل اخذ مالیات از بارها و بنه ها، ذخیره، انبار، ثابت مقرر، جامد سخت، اصلی اصیل، باهوش دانا

فرهنگ لغت هوشیار

جندار

پارسی تازی گشته جاندار نگهبان سربازی که مامورحفاظت فرمانده قشون حاکم و جز آنانست نگهبان، جمع جنادره

فرهنگ لغت هوشیار