جدول جو
جدول جو

معنی نخلک - جستجوی لغت در جدول جو

نخلک
(نَ لَ / لِ یِ بَ مَ)
از معادن سرب انارک یزد است که در هفت فرسخی شمال شرقی یزد واقع است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نخیلک
تصویر نخیلک
پنیرک، گیاهی با برگ های پهن و چین خورده که همیشه رو به آفتاب دارد و با گردش آفتاب می گردد، ورتاج، توله، خبّازی، نان کلاغ
فرهنگ فارسی عمید
از درختان گرمسیری با تنۀ استوانه ای و بی شاخه و برگ های بزرگ و دارای بریدگی های عمیق، درخت خرما، تابوت، عماری، آرایش تابوت مرده، گل یا درخت مصنوعی که از موم یا کاغذ درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نلک
تصویر نلک
آلوی کوهی، آلوچۀ ترش، برای مثال صفرای مرا سود ندارد نلکا / درد سر من کجا نشاند علکا (ابوالمؤید - شاعران بی دیوان - ۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعلک
تصویر نعلک
نعلبکی، ظرفی شبیه بشقاب کوچک از جنس بلور یا چینی که زیر استکان یا فنجان می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیلک
تصویر نیلک
مصغر نیل، کبودی اندک در پوست بدن، مایل به کبودی، کبود رنگ،
وشگون، عمل گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن کسی با دو سر انگشت
نشگون، نشگنج، اشکنج، نخجل، نخچل، نخجیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخله
تصویر نخله
نخل، از درختان گرمسیری با تنۀ استوانه ای و بی شاخه و برگ های بزرگ و دارای بریدگی های عمیق، درخت خرما
فرهنگ فارسی عمید
(نَ لَ)
یوم ال نخله، روزی (جنگی) از روزهای فجار است، و فجار جایگاهی است میان مکه و طایف. (از مجمعالامثال میدانی).
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
آلوی کوهی بود سرخ و خرد و ترش. (لغت فرس اسدی ص 286). آلوی ترش و کوهی بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). میوه ای است گرد سرخ یا زرد و ترش. آلوی کوهی. (یادداشت مؤلف) (از فرهنگ اسدی). آلوی کوهی. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). آلوی کوهی. آلوچۀ کوهی. ادرک. آلوی زرد و تلخ. (یادداشت مؤلف) (از زمخشری). به فتح اول و سکون ثانی و کاف، آلوچۀ کوهی را گویند و آن را به عربی زعرور خوانند، و بعضی گویند نام درخت زعرور است و به کسر اول هم به این معنی و هم به معنی آلوی خشک شده باشد. (از برهان قاطع). کشته آلو باشد و آلوی ترش کوهی را نیز گویند. (اوبهی). آلوی خشک شده. (معیار جمالی). اسم درخت زعرور است. (از عقار). نمتک. زعرور. مثلث العجم. علف شیران. آلوچۀ کوهی. علف خرس. تفاح البرّی. شجرهالدب. در خراسان به معنی آلوچه سگک است و در گناباد الغ. (یادداشت مؤلف) :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
دردسر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید (از لغت فرس).
و روز دوم غذا سبک تر و اندک تر به کار بردن چون جوژۀ مرغ به آب غوره و نلک و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
به کوهستان نمتک و نلک و ابهل
به اندر باغ ناکس از به و گل.
لطیفی.
حاسدان تو نلک و تو رطبی
از قیاس رطب نباشد نلک.
سوزنی.
زآنسان که لاّلی دهد آن شاه به سائل
دهقان به در باغ به مردم ندهد نلک.
شمس فخری.
، ازگیل. (یادداشت مؤلف) ، دانۀ شنبلیت. (برهان قاطع) (جهانگیری). دانۀ شنبلید. (آنندراج) (انجمن آرا) ، فهم و ادراک. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
خل کوچک. ساده لوح حقیر. سفیه. جاهل. کم عقل
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مصغر نیل است. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نیل شود، گرفتن پوست و گوشت باشد به سر دو ناخن. نشکنج. (از رشیدی) (از جهانگیری). گرفتن اعضا و اندام را به سر دو ناخن انگشت دست چنانکه به درد آید. (برهان قاطع) (آنندراج). نشگون. وشگون، کبودی اندک. کبودرنگ و مایل به کبودی، کبودی که در انگشتها از سرما پدید می آید. (ناظم الاطباء) ، نوعی از جامۀ ابریشمی. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از بخش گواران شهرستان شاه آباد. در 6هزارگزی جنوب گهواره و در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 140 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات، توتون، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
خوص. ابلمه. برگ خرما: الابلمه، نهلک خرما یعنی برگ خرما. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(نَ چِ لُ)
در تداول اهالی گناباد، نشکنج. نشگون. در تداول مشهد، ناخون جلّه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
نوعی از رکاب است. (برهان قاطع) (آنندراج) .و آن را نعلکی هم گویند. (برهان قاطع). و آن را نعل هم گویند. (آنندراج). رکابی باشد که نعلکی نیز گویند. (از جهانگیری). مؤلف فرهنگ نظام به نقل از سراج اللغات آرد: ’نوعی از رکابی (دوری) باشد که نعلبکی نیز گویند و معنی ترکیبی نعلبکی به بای موحده بر مؤلف ظاهر نیست’ نعلک در جهانگیری و رشیدی و سروری معادل رکابی است. (از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع). آوند پهن و گردی که در زیر پیاله می گذارند و نعلکی و نعلبکی نیز گویند. (از ناظم الاطباء) :
هزاران بزرگان خسروپرست
رکاب بلورین و نعلک به دست.
اسدی (جهانگیری).
، نعلک گوش، گوشواره. (هفت پیکر چ وحید ص 174) :
نعلک گوش را چو کردی ساز
نعل در آتشم فکندی باز.
نظامی.
ز نعلک های گوش گوهرآویز
فکندی لعل ها در نعل شبدیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
ذوال نخله، لقب مسیح بن مریم علیهاالسلام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
در تداول، نخری. بچۀ اول زنی. (یادداشت مؤلف).
- شکم نخلی
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
درخت خرما. (دهار) (کنزاللغات). یک خرمابن. (ترجمان علامۀ جرجانی). یک درخت خرما. (غیاث اللغات). واحد نخل است. رجوع به نخل شود
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ)
درخت چنار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، میوه ای است که به فارسی آن را الج گویند، نلکه یکی. (منتهی الارب). زعرور. (اقرب الموارد). رجوع به نلک شود
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ / لِ)
خرمابن. (ناظم الاطباء). رجوع به نخله شود، عصای مسافر، کفش. پاپوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
چون نخل. به شکل نخل. مانند نخل.
- بواسیر نخلی، آن بود که شاخها و بیخهای بسیار دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نخل
تصویر نخل
درخت خرما
فرهنگ لغت هوشیار
آلوچه کوهی زعرور آلوچه سگک: صفرای مرا سود ندارد نلکا درد سرمن کجا نشاند علکا. (ابوالموید بلخی)
فرهنگ لغت هوشیار
کبودی اندک، کبودیی که در انگشتها از سرما پدید آید، گرفتن عضوی از بدن بسر دو ناخن انگشت دست چنانکه بدرد آید: تشکنج نشگون
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از رکاب است سنبک، نغل نغلی نالک نعل کوچک، نوعی از رکابی (دوری) نعلبکی: همه زان بزرگان خسرو پرست رکاب بلورین و نعلک بدست. (اسدی جها. فرنظا) یا نعلک گوش. گوشواره: ز نعلکهای گوش گوهر آویز فکندی لعلهادر نعل شبدیز. (نظامی. گنجینه گنجوی ص 359)
فرهنگ لغت هوشیار
نخله در فارسی یک کویک خرما بن نخ نما پارچه یافرشی که براثراستعمال متمادی تاروپودش آشکارشده: (یقه لباسش نخ نماشده قالی نخ نما)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیلک
تصویر نیلک
((لَ))
کبودی اندک در پوست بدن، نشگون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخله
تصویر نخله
((نَ لِ))
واحد نخل، یک درخت خرما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخل
تصویر نخل
((نَ))
درخت خرما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نلک
تصویر نلک
((نِ یا نَ))
آلوچه کوهی، زعرور، آلوچه سگک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخل
تصویر نخل
خرمابن
فرهنگ واژه فارسی سره
ناخنک
فرهنگ گویش مازندرانی
انگولک
فرهنگ گویش مازندرانی
نهال پنبه
فرهنگ گویش مازندرانی
حبه شیرین و ریز که از بادام و شکر سازند
فرهنگ گویش مازندرانی