نخچیزیدن. پیچیدن بود، گویند: در فلان نخجیزید، یعنی در او پیچید. سروری گفت: آری مرا بدانکت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم داری مرا بدانک فرازآیم زیر دو زلفکانت بنخجیزم. (از لغت فرس چ هرن ص 40). گمان میکنم با نخچیز و نخچیزیدن تصحیف شده. (یادداشت مؤلف). رجوع به نخجیز و نخچیز و نخچیزیدن شود
نخچیزیدن. پیچیدن بود، گویند: در فلان نخجیزید، یعنی در او پیچید. سروری گفت: آری مرا بدانکت برخیزم وز زلف عنبرینْت بیاویزم داری مرا بدانک فرازآیم زیر دو زلفکانْت بنخجیزم. (از لغت فرس چ هرن ص 40). گمان میکنم با نخچیز و نخچیزیدن تصحیف شده. (یادداشت مؤلف). رجوع به نخجیز و نخچیز و نخچیزیدن شود
پیچیدن. (اوبهی). به معنی پیچیدن و پیچ و تاب باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). تاب. پیچ. پیچش. (ناظم الاطباء) : چنان ز معدلتش کار مملکت شد راست که شد ز زلف بتان باز وسمت نهجیز. شمس فخری
پیچیدن. (اوبهی). به معنی پیچیدن و پیچ و تاب باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). تاب. پیچ. پیچش. (ناظم الاطباء) : چنان ز معدلتش کار مملکت شد راست که شد ز زلف بتان باز وسمت نهجیز. شمس فخری
شکار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). نخچیر. برای مطالعۀ معانی و شواهد رجوع به نخچیر شود. - نخجیر افکندن: ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند. منوچهری. - نخجیر راندن، آهوگردانی. نخجیرانگیزی: پیش یک هفته کسان رفته بودند فرازآوردن حشر را ازبهر نخجیر راندن و رانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 418). همه لشکر پره داشتند و از ددکان و نخجیر برانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 513). - نخجیر ساختن، شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن: به چاره هر کجا تدبیر سازند نه مردم دیو را نخجیر سازند. نظامی. - نخجیر گشتن، شکار شدن. به دام افتادن. اسیر شدن: از آن نخجیرپرداز جهانگیر جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر. نظامی
شکار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). نخچیر. برای مطالعۀ معانی و شواهد رجوع به نخچیر شود. - نخجیر افکندن: ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند. منوچهری. - نخجیر راندن، آهوگردانی. نخجیرانگیزی: پیش یک هفته کسان رفته بودند فرازآوردن حشر را ازبهر نخجیر راندن و رانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 418). همه لشکر پره داشتند و از ددکان و نخجیر برانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 513). - نخجیر ساختن، شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن: به چاره هر کجا تدبیر سازند نه مردم دیو را نخجیر سازند. نظامی. - نخجیر گشتن، شکار شدن. به دام افتادن. اسیر شدن: از آن نخجیرپرداز جهانگیر جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر. نظامی