جدول جو
جدول جو

معنی نخجیرگانی - جستجوی لغت در جدول جو

نخجیرگانی
(نَ)
شکار. صید. (یادداشت مؤلف) :
اگر شاهم کند همداستانی
کنم یک چند گه نخجیرگانی.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نخجیربان
تصویر نخجیربان
شکاربان، شکارچی، صیاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیرگان
تصویر نخجیرگان
شکارچی، در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو بر نخجیرگان تدبیر کردی / بسی چون زهره را نخجیر کردی (نظامی۱۴ - ۱۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیرگاه
تصویر نخجیرگاه
سرزمینی که در آن شکار فراوان باشد، جای شکار کردن، شکارگاه، شکارستان، صیدگاه، متصیّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیربانی
تصویر نخجیربانی
صیادی، برای مثال درخت افکن بود کم زندگانی / به درویشی کشد نخجیربانی (نظامی۲ - ۳۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(نَ زَ)
عمل نخجیرزن
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکارگاه. (ناظم الاطباء). شواهدذیل نخچیرگاه ذکر شده است. رجوع به نخچیرگاه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ جیرْ)
مرد شکاری. شکارانداز. (جهانگیری) :
در آن هفته نخجیروانی ز دشت
بدان سو که جرماس بد برگذشت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نُ خَ)
دهی است از دهستان نیمور بخش حومه شهرستان محلات، در 15 هزارگزی مشرق محلات و 5 هزارگزی شمال جادۀ شوسۀ دلیجان به خمین، بر ساحل رودخانه در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 600 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه لعل بار و رود قم و محصولش غلات و پنبه و میوۀ صیفی و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام نوائی است از موسیقی که باربد مصنف آن است. (از جهانگیری). نام لحن آخر است از جملۀ سی لحن باربد، و آن را نخچیرگانی هم خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). نام لحن بیست وهفتم است از الحان باربد. (حاشیۀ برهان قاطع معین). و نیز رجوع به مجلۀ موسیقی سال 2 شمارۀ 2 ص 3 و 4 شود:
چو بر نخچیرگان تدبیر کردی
بسی چون زهره را زنجیر کردی.
نظامی.
، نام نوائی است از موسیقی. (از برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
عمل نخجیرساز:
عقابی که نخجیرسازی کند
به ناورد صد گونه بازی کند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
عمل نخجیرگیر. رجوع به نخجیرگیر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ جیرْ)
آهوگردانی. احاشه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکارچی. صیاد. قناص وحوش. (یادداشت مؤلف) :
تو خود دانی که ویرو چون جوان است
به دشت و کوه بر نخجیرگان است.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
صید. صیادی. شکار کردن. شکارچی گری:
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیربانی.
نظامی.
در این دشت نخجیربانی کنم
به رسم ددان زندگانی کنم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
صیاد. شکارچی
لغت نامه دهخدا
صیادی شکارکردن صید: درخت افکن بودکم زندگانی بدرویشی کشدنخچیربانی. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخجیرگاه
تصویر نخجیرگاه
شکارگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخجیرگان
تصویر نخجیرگان
نخچیرگان، نام لحن آخر از سی لحن باربد
فرهنگ فارسی معین