جدول جو
جدول جو

معنی نخجیرجو - جستجوی لغت در جدول جو

نخجیرجو
(دَ لَ)
نخجیرجوی. شکارجوینده. که در جستجوی شکار است. شکارچی. صیاد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نخجیرزن
تصویر نخجیرزن
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، شکارگیر، صیدبند، نخجیروال، قانص، نخجیرگیر، متصیّد، صیدگر، نخجیرگان، صیّاد، صیدافکن، نخجیرگر، شکارگر، حابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیرگر
تصویر نخجیرگر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، صیّاد، قانص، حابل، نخجیرگان، نخجیروال، متصیّد، صیدبند، صیدگر، شکارگیر، نخجیرزن، نخجیرگیر، شکارگر، صیدافکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیر
تصویر نخجیر
حیوانی که او را شکار کنند، شکار، برای مثال ز بار گران خوشه خم گشته بود / تک وتاب نخجیر کم گشته بود (نظامی۵ - ۹۱۶)، بز کوهی، شکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دُ بَ هََ زَ)
نخجیرجو. شکارجوینده. که در طلب شکار است. که بجستجوی شکار است. شکارچی:
مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیر
شگفت نیست که نخجیرجوی شد نخجیر.
منطقی.
سوی مرز تورانش بنهاد روی
چو شیر دژآگاه نخجیرجوی.
فردوسی.
سوی تور شد شاه نخجیرجوی
جهان دید یکسر پر از رنگ و بوی.
فردوسی.
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و شیران نخجیرجوی.
فردوسی.
، مجازاً، غنیمت طلب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
عمل نخجیرجوی. رجوع به نخجیرجوی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
آرزومند شکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ)
شکارچی صیاد. شکارکننده. نخجیرگیر:
رای تو چه کردی ار به تقدیر
نخجیرگر او شدی تو نخجیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ غَ / غِ)
شکاری. شکارافکن:
بغلتید آن شیر نخجیرسوز
چو آهوبره زیرچنگال یوز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ بِ هََ زَ)
شکارچی. صیاد. نخجیرافکن:
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش تیرزن.
سعدی.
و ایشان (خرخیزیان) آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند و خداوندان خیمه و خرگاهند و شکار کنند و نخجیرزنند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). نخچیر. برای مطالعۀ معانی و شواهد رجوع به نخچیر شود.
- نخجیر افکندن:
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند.
منوچهری.
- نخجیر راندن، آهوگردانی. نخجیرانگیزی: پیش یک هفته کسان رفته بودند فرازآوردن حشر را ازبهر نخجیر راندن و رانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 418). همه لشکر پره داشتند و از ددکان و نخجیر برانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 513).
- نخجیر ساختن، شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن:
به چاره هر کجا تدبیر سازند
نه مردم دیو را نخجیر سازند.
نظامی.
- نخجیر گشتن، شکار شدن. به دام افتادن. اسیر شدن:
از آن نخجیرپرداز جهانگیر
جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نخجیر
تصویر نخجیر
صید، شکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخجیرزن
تصویر نخجیرزن
((~. زَ))
شکارچی، صیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخجیر
تصویر نخجیر
((نَ))
شکار، صید، بز کوهی
فرهنگ فارسی معین
شکارافکن، شکارچی، صیاد، نخجیربان، نخجیرزن، نخجیرساز، نخجیرگر، نخجیرگیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکار، صید، بزکوهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد