نخجیرجو. شکارجوینده. که در طلب شکار است. که بجستجوی شکار است. شکارچی: مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیر شگفت نیست که نخجیرجوی شد نخجیر. منطقی. سوی مرز تورانش بنهاد روی چو شیر دژآگاه نخجیرجوی. فردوسی. سوی تور شد شاه نخجیرجوی جهان دید یکسر پر از رنگ و بوی. فردوسی. به نخجیر کردن به دشت دغوی ابا باز و شیران نخجیرجوی. فردوسی. ، مجازاً، غنیمت طلب. (یادداشت مؤلف)
نخجیرجو. شکارجوینده. که در طلب شکار است. که بجستجوی شکار است. شکارچی: مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیر شگفت نیست که نخجیرجوی شد نخجیر. منطقی. سوی مرز تورانْش بنهاد روی چو شیر دژآگاه نخجیرجوی. فردوسی. سوی تور شد شاه نخجیرجوی جهان دید یکسر پر از رنگ و بوی. فردوسی. به نخجیر کردن به دشت دغوی ابا باز و شیران نخجیرجوی. فردوسی. ، مجازاً، غنیمت طلب. (یادداشت مؤلف)
شکارچی. صیاد. نخجیرافکن: یلان کماندار نخجیرزن غلامان ترکش کش تیرزن. سعدی. و ایشان (خرخیزیان) آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند و خداوندان خیمه و خرگاهند و شکار کنند و نخجیرزنند. (حدود العالم)
شکارچی. صیاد. نخجیرافکن: یلان کماندار نخجیرزن غلامان ترکش کش تیرزن. سعدی. و ایشان (خرخیزیان) آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند و خداوندان خیمه و خرگاهند و شکار کنند و نخجیرزنند. (حدود العالم)
شکار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). نخچیر. برای مطالعۀ معانی و شواهد رجوع به نخچیر شود. - نخجیر افکندن: ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند. منوچهری. - نخجیر راندن، آهوگردانی. نخجیرانگیزی: پیش یک هفته کسان رفته بودند فرازآوردن حشر را ازبهر نخجیر راندن و رانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 418). همه لشکر پره داشتند و از ددکان و نخجیر برانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 513). - نخجیر ساختن، شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن: به چاره هر کجا تدبیر سازند نه مردم دیو را نخجیر سازند. نظامی. - نخجیر گشتن، شکار شدن. به دام افتادن. اسیر شدن: از آن نخجیرپرداز جهانگیر جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر. نظامی
شکار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). نخچیر. برای مطالعۀ معانی و شواهد رجوع به نخچیر شود. - نخجیر افکندن: ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند. منوچهری. - نخجیر راندن، آهوگردانی. نخجیرانگیزی: پیش یک هفته کسان رفته بودند فرازآوردن حشر را ازبهر نخجیر راندن و رانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 418). همه لشکر پره داشتند و از ددکان و نخجیر برانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 513). - نخجیر ساختن، شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن: به چاره هر کجا تدبیر سازند نه مردم دیو را نخجیر سازند. نظامی. - نخجیر گشتن، شکار شدن. به دام افتادن. اسیر شدن: از آن نخجیرپرداز جهانگیر جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر. نظامی