جدول جو
جدول جو

معنی نبالت - جستجوی لغت در جدول جو

نبالت
گرامی شدن، نجابت، بزرگواری، فضل و برتری
تصویری از نبالت
تصویر نبالت
فرهنگ فارسی عمید
نبالت
(نَ لَ)
ذکاوت، آگاهی، فضل. (ناظم الاطباء) ، شرف. بزرگی. (یادداشت مؤلف) ، نجابت. (ناظم الاطباء) ، استادی. (غیاث اللغات). رجوع به نباله شود
لغت نامه دهخدا
نبالت
صاحب نجابت بودن نیک ونجیب بودن، گرامی شدن، تیزخاطرگردیدن ذکاوت
تصویری از نبالت
تصویر نبالت
فرهنگ لغت هوشیار
نبالت
((نَ لَ))
گرامی شدن، فضل و نجابت
تصویری از نبالت
تصویر نبالت
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نبات
تصویر نبات
(دخترانه)
ماده خوراکی سفت، بلورین، و شیرین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نذالت
تصویر نذالت
فرومایگی، ناکسی، خواری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نباهت
تصویر نباهت
شهرت یافتن، شریف شدن، شرف، زیرکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبالت
تصویر کبالت
عنصر فلزی سفید رنگ، سخت، چکش خوار، قابل مفتول شدن، نامحلول در آب و محلول در اسید ازتیک که در تهیۀ برخی آلیاژها، رنگ ها و جلادهنده ها به کار می رود
کبالت ۶۰: کبالت رادیواکتیو که در معالجۀ سرطان از آن استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبال
تصویر نبال
نبل ها، تیرهایی که با کمان اندازند، جمع واژۀ نبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبات
تصویر نبات
نوعی شیرینی بلورین که از شیرۀ شکر درست می کنند
گیاه، هر رستنی که از زمین بروید، گیا، گیه، گیاغ، علف، نبت، کلأ
فرهنگ فارسی عمید
(نَ لَ)
نکاله. عقوبت و سزا و رنج و شکنجه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نبله. نبلاء. (معجم متن اللغه). جمع واژۀ نبیل و نبل. رجوع به نبیل شود، جمع واژۀ نبله. (معجم متن اللغه). رجوع به نبله شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
اسم پارسی قند است که آن را فانیذ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی قند مصفا که بعضی اهل هند آن را مصری گوید. (غیاث اللغات). شکر تبدیل شده به بلورمانند که الفاظ دیگرش قند مکرر و فانیذ است. (فرهنگ نظام). مأخوذ از تازی، شکر مصفای بلوری شده که پرویز نیز گویند (ناظم الاطباء). شکر پختۀ رنگ بگشتۀمتبلورشده. (یادداشت مؤلف). شکر طبرزد: و عمال را بفرمود تا نی شکر بکارند به عمل گاه آمل که سال بیست وپنجهزار من... قند و نبات و شکر سپید حاصل بودی. (تاریخ طبرستان).
سرخ گلی سبزتر از نیشکر
خشک نباتی همه جلاب تر.
نظامی.
تو را رخ چون گل و لب چون نبات است
غلط گفتم لبت آب حیات است.
نظامی.
وقتی به قهر گوی که صد کوزۀ نبات
گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی.
سعدی.
بر کوزۀ آب نه دهان را
بردار که کوزۀ نبات است.
سعدی.
این نبات از کدام شهر آرند
تو قلم نیستی که نیشکری.
سعدی.
راست زهری است شکّرین انجام
کج نباتی که تلخ شد زو کام.
اوحدی.
گفتم که لبت گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت گفت زهی حب نبات.
حافظ.
بی تعلق شو که قنادی چو میریزد نبات
قالبی امروز می سازد که فردا بشکند.
؟ (از آنندراج).
- امثال:
خر چه داند بهای قند و نبات ؟
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نوعی رقص. و رجوع به بال و باله شود
لغت نامه دهخدا
(نَبْ با لَ)
جمع واژۀ نبّال. رجوع به نبال شود
لغت نامه دهخدا
(نُ لَ)
ساخت و ساز. (منتهی الارب) (آنندراج). ساخت و ساز و آمادگی. (ناظم الاطباء). عده. عتاد. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). یقال: اخذللامر نبالته، ای عدته و عتاده. (اقرب الموارد). و یقال: اخذ للامر نبالته، ای عدته، یعنی از روی اطلاع و آگاهی آمادۀ ساخت و ساز آن گردید. (ناظم الاطباء). آنچه جهت اتمام کاری آماده کنی. عدت. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
نجابت. (ناظم الاطباء). بزرگواری. (غیاث اللغات از منتخب اللغات) : و نباهت قدر او پیدا آید. (سندبادنامه ص 8) ، نامواری. (زمخشری). مشهور شدن. (غیاث اللغات). ناموری. اشتهار، آگاهی. (غیاث اللغات). بیداری. (یادداشت مؤلف). رجوع به نبه شود، شرف. (از اقرب الموارد). بزرگی. (ناظم الاطباء) : امیر عضدالدوله با جلالت قدر و نباهت ذکر و خشونت جانب و عزت ملک و نخوت پادشاهی همواره رضاء آن جانب نگاه داشتی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 30). جلالت قدر و نباهت ذکر تو زیادت از آن است که خویشتن را در معارضۀ جماعتی آری که... (ترجمه تاریخ یمینی ص 182). به همه معانی رجوع به نباهه شود
لغت نامه دهخدا
(نَءِ)
جمع واژۀ نبیته. (منتهی الارب) (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه). رجوع به نبیته شود
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ)
جمع واژۀ نبله. (المنجد). رجوع به نبله شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ثَنْ)
رذالت. (یادداشت مؤلف). رجوع به نذاله شود
لغت نامه دهخدا
(نَبْ با)
خداوند تیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیردار. (منتهی الارب). صاحب تیر. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، تیرانداز. (از المنجد) ، تیرفروش. (مهذب الاسماء) ، تیرساز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سازندۀ تیر. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). تیرگر. (دهار) (مهذب الاسماء) ، با خفتان. (منتهی الارب). ج، نبّاله
لغت نامه دهخدا
(کُ)
فلزی است سفید مایل به سرخی، سخت و شکننده که شمارۀ اتمی آن 27 است و در 1490 درجه می گدازد. وزن مخصوصش 8/8 است. این فلز با مس و آهن و فولاد بصورت آلیاژ در می آید. در جوهر شوره (اسید) ازتیک (اسید نیتریک) حل می شود
لغت نامه دهخدا
فرانسوی پروشت وشتن (رقص) نرم چون پرواز یکی از هنرهای ترکیبی و آن تجسم و نمایش یک موضوع است بوسیله نوعی رقص علمی و حرکات مشکل همراه با موزیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباله
تصویر نباله
نژادگی، تیز هوشی، گرامکی، تیر گری تیر اندازی ساز و برگ آمادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباهت
تصویر نباهت
نجابت، بزرگواری
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه، هر سبزه و درخت که از زمین بروید، نوعی شیرینی که از شیره شکر درست می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
فرومایه گردیدن کمینه شدن، فرومایگی پستی: به نذالت این مقام رضاندهی
فرهنگ لغت هوشیار
آگاهی دانست، آمادگی تیر ساز، تیر دار، تیر فروش، جمع نبیل، زیرکان هشیاران والایان، جمع نبل، تیر ها تیرسازتیرفروش، خداوندتیر تیردارصاحب تیر، جمع نبیل، جمع نبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نذالت
تصویر نذالت
((نَ لَ))
فرومایگی، پستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نباهت
تصویر نباهت
((نَ هَ))
بزرگوار شدن، خوشنام شدن، خوشنامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبالت
تصویر کبالت
((کُ))
فلزی سفید و مایل به قرمز، سخت و شکننده
فرهنگ فارسی معین
((لِ))
یکی از هنرهای ترکیبی و آن تجسم و نمایش یک موضوع است به وسیله نوعی رقص علمی و حرکات مشکل همراه با موزیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبال
تصویر نبال
((نِ))
جمع نبل، تیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبال
تصویر نبال
((نَ بّ))
تیرساز، تیرفروش، دارنده تیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبات
تصویر نبات
((نَ))
شکر بلور شده، قند، روییدنی، گیاه، جمع نباتات
فرهنگ فارسی معین