دیده نشده، آنچه به چشم دیده نشده، کسی که چیزی را ندیده، برای مثال تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی - ۱۰۲)، کنایه از بخیل، خسیس، ممسک
دیده نشده، آنچه به چشم دیده نشده، کسی که چیزی را ندیده، برای مِثال تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی - ۱۰۲)، کنایه از بخیل، خسیس، ممسک
پندار، تصور، فکر و خیال، ظرف دسته دار فلزی که استکان، لیوان و امثال آن ها را در آن قرار می دهند، سرگذشت، طرحی که برای نقاشی تهیه شود، اندازه، مقیاس، حساب، دفتر حساب، نامۀ اعمال، برای مثال ز آن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول / بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۱)، افسانه
پندار، تصور، فکر و خیال، ظرف دسته دار فلزی که استکان، لیوان و امثال آن ها را در آن قرار می دهند، سرگذشت، طرحی که برای نقاشی تهیه شود، اندازه، مقیاس، حساب، دفتر حساب، نامۀ اعمال، برای مِثال ز آن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول / بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۱)، افسانه
بازناکرده. بازناشده. بسته. وانشده: و بی گمان مباش که بند ناگشاده نماند. (منتخب فارسنامه ص 8). و به هر شهرکی بردندی و خط بیاع بدان عرض کردندی بسود بازخریدندی ناگشاده چنانک وقت بودی که خرواری کازرونی بده دست برفتی ناگشاده. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). مقابل گشاده. رجوع به گشاده شود. - ناگشاده گفتن، سخن سربسته و در پرده گفتن. به دور از صراحت سخن کردن. مبهم گوئی
بازناکرده. بازناشده. بسته. وانشده: و بی گمان مباش که بند ناگشاده نماند. (منتخب فارسنامه ص 8). و به هر شهرکی بردندی و خط بیاع بدان عرض کردندی بسود بازخریدندی ناگشاده چنانک وقت بودی که خرواری کازرونی بده دست برفتی ناگشاده. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). مقابل گشاده. رجوع به گشاده شود. - ناگشاده گفتن، سخن سربسته و در پرده گفتن. به دور از صراحت سخن کردن. مبهم گوئی
بچه ناورده. بارننهاده. نزاده. که بار خود ننهاده باشد. که بچۀ خود نزائیده باشد: گر نبایدت بزادن بگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من. منوچهری. ، نزائیده. متولدنشده: ای ازآن آوا که گر گوباره آنجا بگذرد بفکند نازاده بچه باز گیردزاده شیر. منجیک. مرا نیز نازاده ازمادرم همی آتش افروختی بر سرم. فردوسی
بچه ناورده. بارننهاده. نزاده. که بار خود ننهاده باشد. که بچۀ خود نزائیده باشد: گر نبایدت بزادن بگرایم من همچنین باشم و نازاده بپایم من. منوچهری. ، نزائیده. متولدنشده: ای ازآن آوا که گر گوباره آنجا بگذرد بفکند نازاده بچه باز گیردزاده شیر. منجیک. مرا نیز نازاده ازمادرم همی آتش افروختی بر سرم. فردوسی