جدول جو
جدول جو

معنی ناکشته - جستجوی لغت در جدول جو

ناکشته
(دَ / دِ)
کشته ناشده. غیرمقتول. به قتل نارسیده:
ناکشتۀ کشته صفت این حیوان است.
منوچهری.
منم تنها چنین بر پشته مانده
ز ننگ لاغری ناکشته مانده.
نظامی.
، گچ یا آهک ناکشته، آب نادیده: بگیرند آهک ناکشته سه درمسنگ و... بسرکه بسرشتند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناپخته
تصویر ناپخته
نپخته، پخته نشده، خام، کنایه از بی تجربه، نا آزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناکاره
تصویر ناکاره
آنچه به کار نیاید، بیکاره، از کارافتاده، بی فایده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاخشته
تصویر لاخشته
لخشک، یک قسم آش که با رشته های پهن خمیر آرد گندم درست می شود، زمین لغزنده و مرطوب، جای لغزنده با شیب تند در کنار کوه یا تپه که بالای آن بنشیند و به پایین لیز بخورند، سرسره، چچله، چپچله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسفته
تصویر ناسفته
ناسوده، نابسود، دست نخورده، سوراخ نشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناشکفته
تصویر ناشکفته
شکفته نشده، بازنشده
فرهنگ فارسی عمید
(نِ دَ / دِ)
نکشته. کاشته ناشده. نکاشته. غیرمزروع. دست نخورده. مقابل کاشته: زمین معمور ناکاشته بدین مرد به اجارت دادیم. (سندبادنامه ص 263)
لغت نامه دهخدا
ننهاده. نگذاشته. مقابل هشته. رجوع به هشته شود
لغت نامه دهخدا
(یَ تَ / تِ)
اطعامی که برآن درون و دعا نخوانده باشند (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ /دِ)
ناآغشته. نیاغشته. مقابل آغشته. رجوع به آغشته شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ تَ)
ناکاشتن. نکشتن. ناکاریدن. زراعت نکردن. مقابل کشتن
نکشتن. به قتل نارساندن. مقابل کشتن
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ناشکفته، نترکیده. ناشکافته
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ دَ / دِ)
نرشته. ناریسیده. مقابل رشته به معنی ریسیده و تاب داده. رجوع به رشته شود
لغت نامه دهخدا
(پِ)
دهی است از دهستان میشه پاره، واقع در بخش کلیبر از توابع اهر در آذربایجان شرقی در 8500 گزی مغرب کلیبر قرار دارد و فاصله آن تا جادۀ شوسۀ اهر به کلیبر نیز 8500 گز است. منطقه ای کوهستانی است با هوائی معتدل و 144 نفر سکنه. آب آن از دو رشته چشمه تأمین میشود و محصولش غلات است و مردمش بکار زراعت و گله داری مشغولند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ/ تِ)
لاکچه. لاخشه. لاکشه. لخشک. جون عمه. لطیفه. تتماج. لاخشته. نوعی رشته که لوزی برند و از آن آش پزند: لاکشته و رشته فرموده بود (سلطان مسعود) بیاوردند بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نگشته. نگردیده. ناشده:
همان چشمۀ عنبر و عود و مشک
دگر گنج کافور ناگشته خشک.
فردوسی.
ظاهرش دیدی سرش از تو نهان
اوستا ناگشته بگشادی دکان.
مولوی.
، تغییرناکرده. منقلب ناشده: شرابی ناگشته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آنچه که پخته نشده طبخ نشده، نرسیده کال (میوه)، بی تجربه ناآزموده مقابل پخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناجسته
تصویر ناجسته
طلب نکرده، جستجو نکرده مقابل رها و خلاص یافته و جهیده، رها نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارسته
تصویر نارسته
نجات نیافته رها نشده مقابل رسته. نروییده نمو ناکرده مقابل رسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسخته
تصویر ناسخته
ناسنجیده وزن نشده مقابل سخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسفته
تصویر ناسفته
درست و بی رخنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناتفته
تصویر ناتفته
آنچه که تفته نیست مقابل تفته
فرهنگ لغت هوشیار
نبسته، بسته نشده، زخمی که بسته نشده و مرهم برآن ننهاده اند، تن پیلتن راچنان خسته دید همه خستگیهاش نابسته دید. (شا)، آزاد، نامقید، مقابل گرفتار، اسیر، جمع نابستگان، وزان زاری و ناله خستگان ببند اندر آیند نابستگان. (شا) مقابل بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابرشته
تصویر نابرشته
آنچه که برشته نشده مقابل برشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساکوته
تصویر ساکوته
بسیار خاموش زن، مرگ ناگهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارفته
تصویر نارفته
آنکه هنوز عبور نکرده و نگذشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی رشته که آنرا لوزی برند، آشی که از رشته مذکور پزند تتماج توتماج
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی چوبین چهار شاخه دارای دسته ای بلند که کشاورزان با آن خرمن کوفته را بباد دهند تا از کاه جدا گردد چهار شاخ افشون هسک
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی رشته که آنرا لوزی برند، آشی که از رشته مذکور پزند تتماج توتماج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکشتن
تصویر ناکشتن
نکشتن، زراعت نکردن
فرهنگ لغت هوشیار
نگردیده نشده: ظاهرش دیدی سرش از تونهان اوستا ناگشته بگشادی دکان. (مثنوی)، تغییرنکرده منقلب ناشده: (شرابی ناگشته {مقابل گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارشته
تصویر نارشته
نرشته نریسیده مقابل رشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناآخته
تصویر ناآخته
برنکشیده، ناآهیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابسته
تصویر نابسته
نامربوط
فرهنگ واژه فارسی سره
بایر، نامزروع
متضاد: کاشته، مزروع
فرهنگ واژه مترادف متضاد