پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته: صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی. سنائی. زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید. مولوی. نبرده آن هواآب گلش را پژولیده نکرده سنبلش را. جامی (از فرهنگ شعوری). ، نرم گردیده، ابترشده، نصیحت کرده شده، بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع)
پژمرده. بی آب و تاب. افسرده. درهم. پریشان. آشفته: صبحدمان مست برآمد ز کوی زلف پژولیده و ناشسته روی. سنائی. زن کنیزک را پژولیده بدید درهم و آشفته و دنگ و مرید. مولوی. نبرده آن هواآب گلش را پژولیده نکرده سنبلش را. جامی (از فرهنگ شعوری). ، نرم گردیده، ابترشده، نصیحت کرده شده، بازپرسی کرده شده (؟) (شاید مصحف پژوهیده). (برهان قاطع)