بی چارگی، لاعلاجی، درماندگی، (ناظم الاطباء)، اضطرار، اجبار، ناگزیری، چاره نداشتن، گزیر نداشتن، مجبور بودن، فقر، استیصال، - امثال: از ناچاری بوسه به دم خر زنند، به حکم ضرورت تحمل هرگونه خواری می کنند، ناچاری را چه دیده ای، گاه سختی مرد به هر ناخواستی تن دهد، (امثال و حکم)
بی چارگی، لاعلاجی، درماندگی، (ناظم الاطباء)، اضطرار، اجبار، ناگزیری، چاره نداشتن، گزیر نداشتن، مجبور بودن، فقر، استیصال، - امثال: از ناچاری بوسه به دم خر زنند، به حکم ضرورت تحمل هرگونه خواری می کنند، ناچاری را چه دیده ای، گاه سختی مرد به هر ناخواستی تن دهد، (امثال و حکم)
کنایه از درمانده، بینوا، بیچاره آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعلاج، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزرد، ناگزیر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، لاجرم، به ضرورت، کام ناکام، ناکام و کام، لابد، ناگزران، به ناچار، ناگزر، خوٰاه و ناخوٰاه، لامحاله
کنایه از درمانده، بینوا، بیچاره آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعَلاج، خوٰاهی نَخوٰاهی، ناگُزَرد، ناگُزیر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، لاجَرَم، بِه ضَرورَت، کام ناکام، ناکام و کام، لابُد، ناگُزِران، بِه ناچار، ناگُزِر، خوٰاه و ناخوٰاه، لامَحالِه
ناچار. لاعلاج. لابد. بالضروره. ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود: اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (التفهیم). اگر احیاناً ناچاره این شغل مرا بباید کرد من شرایط شغل را درخواهم بتمامی. (تاریخ بیهقی). چون مرد جنگ را نبود آلت حیلت گریز باشد ناچاره. ناصرخسرو. ناچاره که بار گناهان خویش برمیدارند. (کشف الاسرار ج 7) ، بیچاره. رجوع به بیچاره شود
ناچار. لاعلاج. لابد. بالضروره. ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود: اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (التفهیم). اگر احیاناً ناچاره این شغل مرا بباید کرد من شرایط شغل را درخواهم بتمامی. (تاریخ بیهقی). چون مرد جنگ را نبود آلت حیلت گریز باشد ناچاره. ناصرخسرو. ناچاره که بار گناهان خویش برمیدارند. (کشف الاسرار ج 7) ، بیچاره. رجوع به بیچاره شود
مرکّب از: ناهار + ی نسبت، و آن لغهً به معنی چیزی است که برای ناشتا شکستن و رفع گرسنگی خورند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چیزی اندک را گویند که کسی در صباح بخورد، (برهان قاطع)، ناشتائی اندک، چاشت کم، (ناظم الاطباء)، چیزی را گویند که بر ناهار بخورند، (از جهانگیری)، آنچه بامدادان بار اول خورند از چای و قهوه و نان و شیر و کره و پنیر و مربا و مانند آن، نهاری، نهار کم مایه که ناشتا خورند، پیش از طعام تمام مایه، (یادداشت مؤلف) : ای باز سپید خورده کبکان را مردار مخور بسان ناهاری، ناصرخسرو، بامدادانت دهد وعده به شامی خوش شامگاهانت دهد وعده به ناهاری، ناصرخسرو، ، مجازاً، به معنی غذائی که در روز خورند، امروزه در تداول نهار (= ناهار) گویند، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
مُرَکَّب اَز: ناهار + ی نسبت، و آن لغهً به معنی چیزی است که برای ناشتا شکستن و رفع گرسنگی خورند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چیزی اندک را گویند که کسی در صباح بخورد، (برهان قاطع)، ناشتائی اندک، چاشت کم، (ناظم الاطباء)، چیزی را گویند که بر ناهار بخورند، (از جهانگیری)، آنچه بامدادان بار اول خورند از چای و قهوه و نان و شیر و کره و پنیر و مربا و مانند آن، نهاری، نهار کم مایه که ناشتا خورند، پیش از طعام تمام مایه، (یادداشت مؤلف) : ای باز سپید خورده کبکان را مردار مخور بسان ناهاری، ناصرخسرو، بامدادانْت دهد وعده به شامی خوش شامگاهانْت دهد وعده به ناهاری، ناصرخسرو، ، مجازاً، به معنی غذائی که در روز خورند، امروزه در تداول نهار (= ناهار) گویند، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود، (برهان قاطع) (آنندراج)، برخلاف میل و رغبت، لاعلاج، لابد، مجبور، بالضروره، ناگزیر، واجب، لازم، (ناظم الاطباء)، لابد، هر آینه، (حفان)، چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات)، بدون چاره و مجبور، (فرهنگ نظام)، بناچار، لامحاله، لاعلاج، جبراً، قسراً، ناگزیر، لاجرم، اضطراراً، بالضروره، ضرورهً: اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود، رودکی، برآرند در جنگ از تو دمار شوی کشته ناچار در کارزار، فردوسی، چنین گفت قیصر که اکنون سپاه فرستیم ناچار نزدیک شاه، فردوسی، به آغاز اگر کار خود ننگری به فرجام ناچارکیفر بری، فردوسی، چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار، فرخی، اندر خوی او گر خللی بودی بی شک پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار، فرخی، اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)، اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند، (تاریخ بیهقی)، اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت، (تاریخ بیهقی)، خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم که جزم باید ناچار عزم را رهبر، امیر معزی، ناچار بشکند همه دعوی جاهلان در موضعی که در کف عیسی بود عصا، عبدالواسع جبلی، بجان شاه که در نگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع ناچار است، خاقانی، چو می باید شدن زین دیر ناچار نشاط از غم به و شادی ز تیمار، نظامی، گرت با من خوش آمد آشنائی تو خود ناچار دنبال من آئی، نظامی، افسوس که ناچار همی باید مرد در محنت و تیمار همی بایدمرد، عطار، گر شود پر شاخ همچون خارپشت شیر خواهد گاو را ناچار کشت، مولوی، ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است، سعدی، ناچار هر که دل بغم روی دوست داد کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست، سعدی، دلا گر دوستی داری بناچار بباید بردنت جور هزاران، سعدی، هر کرا جان برضای دل یاریست گرو صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است، وحشی، بدان کش کارفرمائی بود کار سراغ کار کن امریست ناچار، وحشی، به شهوت قرب جسمانی است ناچار ندارد عشق با این کارها کار، وحشی، چو غیرت دامنت ناچار بگرفت برغم گل نشاید خار بگرفت، وصال، بگفت اکنون کزین صحرا بناچار بباید بار بربستن به یکبار، وصال، از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب شدم دچار که گفتند چار و ناچار است، مجذوب علیشاه، ، عاجز، (غیاث اللغات)، بی چاره، (انجمن آرای ناصری)، بی چاره، درمانده، عاجز، پریشان، بی یارو یاور، بی نوا، بی کس، مفلس، گدا، فقیر، خوار، ذلیل، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناچاری شود
تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود، (برهان قاطع) (آنندراج)، برخلاف میل و رغبت، لاعلاج، لابد، مجبور، بالضروره، ناگزیر، واجب، لازم، (ناظم الاطباء)، لابد، هر آینه، (حفان)، چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات)، بدون چاره و مجبور، (فرهنگ نظام)، بناچار، لامحاله، لاعلاج، جبراً، قسراً، ناگزیر، لاجرم، اضطراراً، بالضروره، ضرورهً: اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود، رودکی، برآرند در جنگ از تو دمار شوی کشته ناچار در کارزار، فردوسی، چنین گفت قیصر که اکنون سپاه فرستیم ناچار نزدیک شاه، فردوسی، به آغاز اگر کار خود ننگری به فرجام ناچارکیفر بری، فردوسی، چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار، فرخی، اندر خوی او گر خللی بودی بی شک پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار، فرخی، اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)، اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند، (تاریخ بیهقی)، اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت، (تاریخ بیهقی)، خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم که جزم باید ناچار عزم را رهبر، امیر معزی، ناچار بشکند همه دعوی جاهلان در موضعی که در کف عیسی بود عصا، عبدالواسع جبلی، بجان شاه که در نگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع ناچار است، خاقانی، چو می باید شدن زین دیر ناچار نشاط از غم به و شادی ز تیمار، نظامی، گرت با من خوش آمد آشنائی تو خود ناچار دنبال من آئی، نظامی، افسوس که ناچار همی باید مرد در محنت و تیمار همی بایدمرد، عطار، گر شود پر شاخ همچون خارپشت شیر خواهد گاو را ناچار کشت، مولوی، ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است، سعدی، ناچار هر که دل بغم روی دوست داد کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست، سعدی، دلا گر دوستی داری بناچار بباید بردنت جور هزاران، سعدی، هر کرا جان برضای دل یاریست گرو صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است، وحشی، بدان کش کارفرمائی بود کار سراغ کار کن امریست ناچار، وحشی، به شهوت قرب جسمانی است ناچار ندارد عشق با این کارها کار، وحشی، چو غیرت دامنت ناچار بگرفت برغم گل نشاید خار بگرفت، وصال، بگفت اکنون کزین صحرا بناچار بباید بار بربستن به یکبار، وصال، از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب شدم دچار که گفتند چار و ناچار است، مجذوب علیشاه، ، عاجز، (غیاث اللغات)، بی چاره، (انجمن آرای ناصری)، بی چاره، درمانده، عاجز، پریشان، بی یارو یاور، بی نوا، بی کس، مفلس، گدا، فقیر، خوار، ذلیل، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناچاری شود
ناگزیر لاعلاج لابد: (اگر کسی دست باب فرو برد و برون آرد و بدست سنگی را برگیرد ناچارمیان سنگ و دست آب بود. {یابه ناچار. ناگزیر. اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود چنانک بود بناچار خویشتن بخشود. (رودکی) توضیح استعمال (ناچارا) غلط فاحش است، عاجز بیچاره. یا چار و ناچار نا چار و چار. خواه و ناخواه: اگرباز گردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار. (ناصرخسرو)
ناگزیر لاعلاج لابد: (اگر کسی دست باب فرو برد و برون آرد و بدست سنگی را برگیرد ناچارمیان سنگ و دست آب بود. {یابه ناچار. ناگزیر. اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود چنانک بود بناچار خویشتن بخشود. (رودکی) توضیح استعمال (ناچارا) غلط فاحش است، عاجز بیچاره. یا چار و ناچار نا چار و چار. خواه و ناخواه: اگرباز گردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار. (ناصرخسرو)
منسوب به تاتار از مردم تاتار، زبان تاتاران. یا اسب تاتاری. اسبی که در زمین تاتار نشو نما کند، اسب تیز رو. یا مشک تاتاری. مشکی که از بلاد تاتار آورند و آن بسیار نیک است
منسوب به تاتار از مردم تاتار، زبان تاتاران. یا اسب تاتاری. اسبی که در زمین تاتار نشو نما کند، اسب تیز رو. یا مشک تاتاری. مشکی که از بلاد تاتار آورند و آن بسیار نیک است
چیزی که برای ناشتا شکستن ورفع گرسنگی خورند، غذایی اندک که پیش ازطعام خورند: ای بازسپیدمخورکبکان را مردارمخوربسان ناهاری. (ناصرخسرو. 470)، غذایی که دروسط روزخورندناهارنهار: بامدادانت دهد و عده بشامی خوش شامگاهانت دهد و عده بناهاری. (ناصرخسرو. 417)
چیزی که برای ناشتا شکستن ورفع گرسنگی خورند، غذایی اندک که پیش ازطعام خورند: ای بازسپیدمخورکبکان را مردارمخوربسان ناهاری. (ناصرخسرو. 470)، غذایی که دروسط روزخورندناهارنهار: بامدادانت دهد و عده بشامی خوش شامگاهانت دهد و عده بناهاری. (ناصرخسرو. 417)