جدول جو
جدول جو

معنی ناوخ - جستجوی لغت در جدول جو

ناوخ
(وُ)
دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومه شهرستان قوچان، در 12 هزارگزی جنوب خاوری قوچان و 8 هزارگزی شمال شرقی جادۀ شوسۀ قدیم مشهد به قوچان. در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 902 تن سکنه دارد. محصول آن غلات و بنشن است. شغل اهالی زراعت و مالداری و صنعت دستی آنجا قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناوه
تصویر ناوه
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی خرم آباد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناچخ
تصویر ناچخ
تبرزین، برای مثال ناچخی راند بر گلوش دلیر / چون بر اندام گور پنجۀ شیر ی اژدها را درید کام و گلو / ناچخ هشت مشت شش پهلو (نظامی۴ - ۵۷۴)، نیزۀ کوتاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناوه
تصویر ناوه
ظرف چوبی که در آن گل یا خاک می ریزند و به پای ساختمان می برند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناوس
تصویر ناوس
ناووس، قبر، گور، دخمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافخ
تصویر نافخ
دمنده، آنکه پف می کند و می دمد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناوی
تصویر ناوی
سرباز نیروی دریایی
دو استخوان در مچ دست و پا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناوک
تصویر ناوک
مصغر ناو، ناو کوچک، تیر، تیری که با کمان انداخته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناسخ
تصویر ناسخ
نسخ کننده، باطل کننده، کسی که از روی کتاب یا نوشته ای نسخه بردارد
ناسخ و منسوخ: ویژگی آیاتی که یکی دیگری را نسخ می کند
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
تبرزین، سنان و نیزۀ دوشاخه. پیکان دوشاخه، نیزه. نیزۀ کوچک. صاحب برهان قاطع آرد: تبرزین را گویند و آن نوعی از تبر است که سپاهیان بر پهلوی زین اسب بندند و بعضی گویند سنانی است که سر آن دو شاخ باشد و نیزۀ کوچک را نیز گویند. (برهان قاطع). و دکتر معین نویسد: سانسکریت ’ناشک ’، مخرب، نابوده کننده. منتقل کننده. (حاشیۀ برهان ص 2088). مؤلف آنندراج و نیز صاحب انجمن آرای ناصری با نقل معنی اول برهان قاطع، آورده اند: و آن حربه ای است دسته دار که در پهلوی زین اسب بندند و بدین سبب تبرزین گویند و تبر نیز از آن بزرگتر است که بدان درخت اندازند و چوب شکنند. و مؤلف فرهنگ نظام آرد: تبرزین که قسمی از تبر است... رشیدی گوید ’نجک و نجق نیز گویند. بعضی گفته اند نیزۀدو شاخه و نیزۀ خورد [ظ: خرد]’. سراج [اللغات] گوید ’بعضی به معنی نیزۀ دو شاخه چون ژوبین و بعضی ژوبین گفته اند و این خطاست. سوزنی گوید:
ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک
ز برق ژوبین سازد ز ماه نو ناچخ’.
مقصود مؤلف سراج اللغات این است که اگر ناچخ را مترادف ژوبین بگیریم در شعر سوزنی نباید هر دو بیاید. در سنسکریت ’ناشک’ به معنی تباه کننده است که صفت ناچخ است. (فرهنگ نظام). مؤلف غیاث اللغات با نقل از سروری و رشیدی و برهان قاطع و کشف اللغات معنی ’نیزۀ کوچک’ را برای ناچخ اختیارکرده است و در شمس اللغات: ’تبرزین و نیزۀ خورد [خرد]’ نوشته است. صاحب صحاح الفرس، نقل این بیت:
ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک
ز برق زوبین سازد ز ماه نو ناچخ.
در معنی ناچخ نوشته است، ’دورباش بود’ (؟). و در فرهنگ اوبهی آمده است: ’ناجخ، سنانی باشدکه سر او را ده سوراخ بود مانند زوبین’. و ناظم الاطباء هر سه معنی: ’تبرزین. پیکان دو شاخه. نیزۀ کوچک’ را نقل کرده است. (فرهنگ نفیسی). در ابیات زیرین بیشتر به معنی اول آمده است و کمتر بمعانی دوم و سوم:
نیزه و تیغ و کمند و ناچخ و تیر و کمان
گردن و گوش و دم و سم و دهان و ساق اوی.
منوچهری.
مهرۀ ناچخ بکوبد مهره های گردنان
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین.
منوچهری.
نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بودم با یارم با سپر و شمشیر و کمان وتیر و ناچخ بودم. (تاریخ بیهقی ص 458). غلامان سرائی شمشیر و ناچخ و دبوس درنهادند و هارون را بیفکندند وجان داشت که ایشان برفتند. (تاریخ بیهقی ص 700). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی ص 120).
برمکش ناچخ و بر سرت مگردانش
گر نخواهی که رسد بر سر تو ناچخ.
ناصرخسرو.
و انوشیروان تبرزین به دست داشت و بعضی گویند ناچخی و اول کسی کی تبرزین و ناچخ ساخت او بود و از بهر این کار ساخت تا مزدک را بدان زخم کند که شمشیری نمی توانست داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90).
فکنده ناچخ در مغز کفر تا دسته
نشانده بیلک در چشم شرک تا سوفار.
مسعودسعد.
تا دستۀ چتر و ناچخت شاها
از چندان کرده اند از چندن.
مسعودسعد.
از آسمان بزمین غم بدشمن تورسد
چو سنگ سیل که آید به پستی از سر شخ
ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک
ز برق زوبین سازد ز ماه نو ناچخ.
سوزنی.
بدر و هلال او سپر و ناچخ تواند
از بهر بندگیت کمر بسته توأمان.
سوزنی.
گفتم او را حاش ﷲ این تساوی شرط نیست
لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی.
انوری.
به وقت کینه قضا در غلاف این ناچخ
بگاه حمله قدر در نیام آن خنجر.
انوری.
ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان
ز خنجر تو کند وقت کینه ببر حذر.
انوری.
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان.
خاقانی.
و لشکرش آراسته آمده و قاروره اندازان و ناچخ و چرخ و عدتهای مصاف با ایشان هم بود. (راحهالصدور راوندی).
ز بس در دهن ناچخ انداختن
نفس را نه راه برون تاختن.
نظامی.
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت مشت شش پهلو.
نظامی.
گرمی ناچخش بزخم درشت
پخته میکرد هر که را می کشت.
نظامی.
ناچخش زیر اژدهای علم
اژدها را چو مار کرده قلم.
نظامی.
ز قاروره و ناچخ و بید برگ
قواره قواره شده درع و ترگ.
نظامی.
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری ناچخ غمخوارگان.
نظامی.
ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجۀ شیر.
نظامی.
برآویخته ناچخی زهردار
بوقت زدن تلخ چون زهرمار.
نظامی.
چنان زد بر او ناچخ نه گره
که هم کالبد سفته شد هم زره.
نظامی.
چو آفتاب یقین تو تیغزن گردد
کمان کشندۀ بهرام بشکند ناچخ
ز حاسد تو چو آتش نفس برون آید
چنانکه دود برآید ز منفذ مطبخ.
محمد بن بدیع نسوی.
- ناچخ ده منی و ناچخ سه منی، ظاهراً از عالم کمان ده منی و سه منی است که عبارت است از کمان پرزور. (آنندراج) .ناچخ قوی:
ز پولاد چین ناچخ ده منی
به گردن بر از بهر گردن زنی.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 12500گزی شمال صفی آباد و هفت هزارگزی خاوری راه اتومبیلرو صفی آباد به بام. این ده کوهستانی و سردسیر است و سکنۀ آن 258 تن و محصول آن غلات و پنبه و میوه و کنجد وشغل مردم کرباسبافی و شالبافی میباشد. آب راوخ از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
سنانی باشد که سر او را ده سوراخ بود مانند زوبین. (فرهنگ اوبهی). ضبط دیگری است از ناچخ. رجوع به ناچخ شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بیزکی (یکی از دهستانهای هفتگانه بخش حومه شهرستان مشهد) بخش حومه وارداک شهرستان مشهد، واقع در 27 هزارگزی شمال باختری مشهد و 2 هزارگزی جنوب کشف رود، جلگه است و هوایش معتدل است و 112 تن سکنه دارد، مردمش شیعی مذهب و فارسی زبانند، محصول آن، غلات، چغندر و سیب زمینی است، شغل اهالی زراعت و مالداری است، راه اتومبیل رو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 415)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ترش گردیدن خمیر و تباه شدن آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ورآمدن و تخمیر شدن و ترش گردیدن و فاسد گشتن خمیر. (از معجم متن اللغه). نفخ کردن خمیر. (از اقرب الموارد). ترش و فاسد شدن خمیر. (از اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
آنکه حرف بحرف از روی چیزی می نویسد. (از معجم متن اللغه). آنکه هنر وی نوشتن کتابهاست. (از المنجد). آنکه کارش نسخه نویسی از روی کتاب و نامه است. (از اقرب الموارد). نویسندۀ کتابی از روی کتاب دیگر. آنکه می نویسد و نسخه برمی دارد. (ناظم الاطباء). استنساخ کننده. (فرهنگ نظام). نسخه کننده. (مهذب الاسماء). کسی را گویند که کتابها را استنساخ می نماید به اجرت. وراق. (از سمعانی). آنکه نسخه ای از روی اصلی نویسد. آنکه نسخه بردارد. که نسخه کند. رونویس کننده. ج، نساخ، باطل کننده حکم سابق. (فرهنگ نظام). ردکننده. نیست کننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). باطل کننده و نسخ کننده و زایل کننده چیزی و آورندۀ چیز دیگر در جای آن. محوکننده. تغییردهنده. (ناظم الاطباء). ماحی. مزیل. عافی:
پاسخ او به ناسخی بازدهی که در ظفر
ناصر رایت حقی ناسخ آیت شری.
خاقانی.
اختر گردون ظلم را ناسخ است
اختر حق در صفاتش راسخ است.
مولوی.
، (اصطلاح اصول و فقه) عبارت است از انتهاء حکم شرعی بطریق شرعی که متراخی باشند. (نفائس الفنون قسم اول ص 142) ، (اصطلاح حدیث) عبارت است از حدیثی که حکم شرعی را که بر او سابق بوده باشد رفع کند. (نفائس الفنون). در اصطلاح درایه: حدیثی است نبوی که مدلول آن رفع و ازالۀ حکم شرعی سابق بر آن باشد و آن حکم رفعشده را منسوخ گویند: بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
عباس. از شاعران قرن دهم هجری است. نصرآبادی آرد: ’مولانا عباس ناسخ تخلص از طبقۀ اتراک است اما خود را از نسبت ایشان خلاص کرده در سلک علوم دینی منسلک است و نهایت صلاح و سداددارد’. از اشعار اوست:
فیضی نبردی از اثر اشک و آه، حیف !
عبرت نیافت چشم دلت از نگاه حیف
مردان حق ز افسر شاهی گذشته اند
از سر گذشته ای تو ز بهر کلاه، حیف.
و نیز:
متصل دوستی اهل هوس داشته ای
روی دل در همه جا با همه کس داشته ای
عاقبت گشته غبار دلت از دم سردی
هرکه را آینه سان پاس نفس داشته ای.
رجوع به تذکرۀ نصرآبادی ص 191 و ص 541 و نگارستان سخن 115 و روز روشن ص 670 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دریای با بانگ و شور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بحر مصوت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
پارچۀ ابریشمین که با رشته های طلا و یا نقره بافته شده باشد. (ناظم الاطباء). نسیج. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناوش
تصویر ناوش
عمل ناویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوی
تصویر ناوی
سربازی که در خدمت نیروی دریائی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاوخ
تصویر تاوخ
قصد نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه حرف بحرف از روی چیزی می نویسد، آنکه نسخه از روی اصلی نویسد، رونویس کننده، در اصطلاح فقهی آیه ای که آیه دیگر را نسخ کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناچخ
تصویر ناچخ
نوعی تبرکه سپاهیان برپهلوی زین اسب بندند: (و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی غلامان را فرمودی (مسعودغزنوی) تادرآمدندی و بشمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی، {نیزه دوشاخه، نیزه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
دمنده، دمکش (نفس کش) کس آدمی، باد دار: خوراک آنکه میدمدکسی که پف میکند دمنده (درآتش و خیک)، غذایی که نفخ آوردباد دار. یا نافخ نار. دمنده آتش، کس شخص (گویند: لیس فی الدار نافخ نار هیچکس در خانه نیست) : (از دیار هندوستان هر کجا نافخ ناری و طالب ثاری وساکن داری... بود رو بدو آورد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافوخ
تصویر نافوخ
ریشه گلایول را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به ناووس ناووس. افریدون تخت وخوابگاه وناوس خویش بفرمودبزمین تمیشه وطبرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناجخ
تصویر ناجخ
سرفنده، دریایی پرشور، لور زمین کند (لور سیل)
فرهنگ لغت هوشیار
ناوخرد، نوعی تیرکوچک که آنرادر غلاف آهنین یاچوبین - که مانندناوی باریک بود گذارند و از کمان سردهند تادورتر رود: دل زناوک چشمت گوش داشتم لیکن ابروی کماندارت میبردبه پیشانی. (حافظ. 335) یاتیرناوک، ناوی که ازآن گندم وجواز دول بگلوی آسیافروریزند، شیاری که در پشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی. یاناوک سحری. نفرینی که درآخرهای شب کنند. یاناوک قلبی. آهی که ازته دل برآید، هجو مقابل مدح
فرهنگ لغت هوشیار
ناوخرد، نوعی تیر، ناوی که ازآن گندم وجوازدول بگلوی آسیا ریزند، شیاری که درپشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی، چوب کوتاه ومجوفی که گلکاران بوسیله آن گل کشند، طبقی چوبین که درآن خمیرکنند، ظرف چوبین: من فراموش نکردستم وهرگزنکنم آن تبوک جووآن ناوه اشنان ترا. (منجیک لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسخ
تصویر ناسخ
((س))
کسی که از روی کتاب یا نوشته ای نسخه برداری می کند، باطل کننده، نسخ کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نافخ
تصویر نافخ
((فِ))
آن که می دمد، کسی که پف می کند، دمنده (در آتش و خیک)، غذایی که نفخ آورد، باددار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناوک
تصویر ناوک
((وَ))
تیر، تیری که با کمان اندازند
فرهنگ فارسی معین
((وِ))
ظرف چوبی که در آن گل یا خاک می ریختند و آن را روی شانه گرفته پای ساختمان می بردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناوی
تصویر ناوی
سربازی که در نیروی دریایی خدمت می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناچخ
تصویر ناچخ
((چَ))
تبرزین، نیزه کوچک
فرهنگ فارسی معین