نامجوی، رجوع به نامجوی شود: به تفرش دهی هست با نام او نظامی از آنجا شده نامجو، نظامی، ، شخص دلیر، (فرهنگ نظام)، نامجوی، جاه طلب، جویا و طالب مقام و منصب، نام روز دهم از ماههای ملکی، (جهانگیری) (از فرهنگ نظام)، رجوع به نامجوی شود
نامجوی، رجوع به نامجوی شود: به تفرش دهی هست با نام او نظامی از آنجا شده نامجو، نظامی، ، شخص دلیر، (فرهنگ نظام)، نامجوی، جاه طلب، جویا و طالب مقام و منصب، نام روز دهم از ماههای ملکی، (جهانگیری) (از فرهنگ نظام)، رجوع به نامجوی شود
نامجوئی، نام جستن، طلب نام کردن، نام طلبی، شهرت طلبی، عمل و صفت نامجوی: نامجوئی دولت آموزد همی بی شک ترا نامجوئی را چو دولت نیست هیچ آموزگار، مسعودسعد، ، جاه طلبی، منصب طلبی، ستیزگی و منازعه در شهرت و شجاعت و بهادری و همت، (ناظم الاطباء)
نامجوئی، نام جستن، طلب نام کردن، نام طلبی، شهرت طلبی، عمل و صفت نامجوی: نامجوئی دولت آموزد همی بی شک ترا نامجوئی را چو دولت نیست هیچ آموزگار، مسعودسعد، ، جاه طلبی، منصب طلبی، ستیزگی و منازعه در شهرت و شجاعت و بهادری و همت، (ناظم الاطباء)
درخت کاج، صنوبر، (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (بحر الجواهر) (شمس اللغات) (رشیدی) (ناظم الاطباء)، و آن را ناز و ناژو و نوز نیز خوانند و به تازی صنوبر نامند، (از فرهنگ جهانگیری)، آن را ناژ و ناژو و نوژ نیز گویند و نوعی از سرو است، (آنندراج) (انجمن آرا) : ناجوی این باغ به وجد و خروش بوده چو سکان فلک سبزپوش، نظامی (از آنندراج و انجمن آرای ناصری)
درخت کاج، صنوبر، (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (بحر الجواهر) (شمس اللغات) (رشیدی) (ناظم الاطباء)، و آن را ناز و ناژو و نوز نیز خوانند و به تازی صنوبر نامند، (از فرهنگ جهانگیری)، آن را ناژ و ناژو و نوژ نیز گویند و نوعی از سرو است، (آنندراج) (انجمن آرا) : ناجوی این باغ به وجد و خروش بوده چو سکان فلک سبزپوش، نظامی (از آنندراج و انجمن آرای ناصری)
نام شهری است که در جنگ نریمان با پسرفغفور چین محل جمعآوری لشکر نریمان شد: نیارست بودن در آن دشت کس نشستند یکروزه ره باز پس بر آن مرز شهری دلارام بود که آن شهر را خامجو نام بود در آن شهر لشکربیاراستند ز هر گوشه دیگر سپه خواستند، (گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی سال 1317 هجری شمسی ص 373)
نام شهری است که در جنگ نریمان با پسرفغفور چین محل جمعآوری لشکر نریمان شد: نیارست بودن در آن دشت کس نشستند یکروزه ره باز پس بر آن مرز شهری دلارام بود که آن شهر را خامجو نام بود در آن شهر لشکربیاراستند ز هر گوشه دیگر سپه خواستند، (گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی سال 1317 هجری شمسی ص 373)
مرکّب از: نام + جوی (جوینده)، لغتاً به معنی جویای نام و شهرت و جاه و مقام، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، کسی که طالب نام نیک باشد، (ناظم الاطباء)، نام جوینده، طالب آوازه، طالب شهرت، شهرت طلب، جویای نام و آوازه و اشتهار، نامدار، مشهور: بدان ای نبرده کی نامجوی چو رزم آورد روی گردان به روی، دقیقی، چنین پاسخ آورد منذر بر اوی که ای پرهنر خسرو نامجوی، فردوسی، فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هرچه گوئی مگوی، فردوسی، هر آنجا که بد مهتری نامجوی ز گیتی سوی سام بنهاد روی، فردوسی، نامجوی است و زود یابد کام هرکه را فضل باشد و احسان، فرخی، به خواسته نشود غره و همی نه شگفت که نامجوی نگردد بخواسته مغرور، فرخی، بپرسید ملاح را نامجوی که ایدر چه چیز از شگفتی ؟ بگوی، اسدی، مه ده یکی پیر بد نامجوی بسی سال پیموده گردون بر اوی، اسدی، اگر خواهد از من شه نامجوی فرستم سرم بر طبق پیش اوی، اسدی، هر کس که چو تو نامجوی باشد بر جاه چو تو نامدار دارد، مسعودسعد (دیوان ص 102)، چو افراسیاب ملک نامجوی چو افراسیاب ملک کامکار، سوزنی، خواهی نهیش نام منوچهر نامجوی خواهی کنیش نام فریبرز نامدار، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 183)، اسکندر نامجوی گیتی کیخسرو کامران دولت، خاقانی، تو چون نامجوئی ز نانجوی بگسل که جم را به مور اقتدائی نیابی، خاقانی، چنین گفت کای بانوی نامجوی ز نام آوران جهان برده گوی، نظامی، به زنگی زبان گفتش او را بشوی بپز تا خورد خسرو نامجوی، نظامی، که دریافتم حاتم نامجوی هنرمندو خوش منظر و خوبروی، سعدی، پسر گفتش ای بابک نامجوی یکی مشکلم را جوابی بگوی، سعدی، بهشتی درخت آورد چون تو بار پسر نامجوی و پدر نامدار، سعدی، ، مردمان بهادر و شجاع را نیز گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، دلیر، شجاع، صاحب همت، (از ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد قبلی همین مدخل شود، جویای جاه و مقام، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، جاه طلب، طالب مقام و منصب، رجوع به شواهدی شود که در ذیل معنی نخستین این مدخل آمده است، روز دهم است از سالهای ملکی، (برهان قاطع) (آنندراج)، نام روز دهم از هر ماه جلالی، (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: نام + جوی (جوینده)، لغتاً به معنی جویای نام و شهرت و جاه و مقام، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، کسی که طالب نام نیک باشد، (ناظم الاطباء)، نام جوینده، طالب آوازه، طالب شهرت، شهرت طلب، جویای نام و آوازه و اشتهار، نامدار، مشهور: بدان ای نبرده کی نامجوی چو رزم آورد روی گردان به روی، دقیقی، چنین پاسخ آورد منذر بر اوی که ای پرهنر خسرو نامجوی، فردوسی، فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هرچه گوئی مگوی، فردوسی، هر آنجا که بد مهتری نامجوی ز گیتی سوی سام بنهاد روی، فردوسی، نامجوی است و زود یابد کام هرکه را فضل باشد و احسان، فرخی، به خواسته نشود غره و همی نه شگفت که نامجوی نگردد بخواسته مغرور، فرخی، بپرسید ملاح را نامجوی که ایدر چه چیز از شگفتی ؟ بگوی، اسدی، مه ده یکی پیر بد نامجوی بسی سال پیموده گردون بر اوی، اسدی، اگر خواهد از من شه نامجوی فرستم سرم بر طبق پیش اوی، اسدی، هر کس که چو تو نامجوی باشد بر جاه چو تو نامدار دارد، مسعودسعد (دیوان ص 102)، چو افراسیاب ملک نامجوی چو افراسیاب ملک کامکار، سوزنی، خواهی نهیش نام منوچهر نامجوی خواهی کنیش نام فریبرز نامدار، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 183)، اسکندر نامجوی گیتی کیخسرو کامران دولت، خاقانی، تو چون نامجوئی ز نانجوی بگسل که جم را به مور اقتدائی نیابی، خاقانی، چنین گفت کای بانوی نامجوی ز نام آوران جهان برده گوی، نظامی، به زنگی زبان گفتش او را بشوی بپز تا خورد خسرو نامجوی، نظامی، که دریافتم حاتم نامجوی هنرمندو خوش منظر و خوبروی، سعدی، پسر گفتش ای بابک نامجوی یکی مشکلم را جوابی بگوی، سعدی، بهشتی درخت آورد چون تو بار پسر نامجوی و پدر نامدار، سعدی، ، مردمان بهادر و شجاع را نیز گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، دلیر، شجاع، صاحب همت، (از ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد قبلی همین مدخل شود، جویای جاه و مقام، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، جاه طلب، طالب مقام و منصب، رجوع به شواهدی شود که در ذیل معنی نخستین این مدخل آمده است، روز دهم است از سالهای ملکی، (برهان قاطع) (آنندراج)، نام روز دهم از هر ماه جلالی، (ناظم الاطباء)