جدول جو
جدول جو

معنی ناضری - جستجوی لغت در جدول جو

ناضری
(ضِ)
منسوب است به بنی ناضر. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ناضری
(ضِ)
محمد بن ابومریم الناضری. به روایت ابن ابی حاتم وی مولای بنی سلیم و سپس بنی ناضره است، وی از سعد بن مسیب روایت کرده است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناضر
تصویر ناضر
(پسرانه)
شاد، مسرور، شاداب، بسیار سرسبز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
شاداب و خرم، جمیل و زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاضری
تصویر حاضری
غذای ساده ای که سریع آماده می شود، حضور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصری
تصویر ناصری
از عناوین حضرت عیسی (ع)
مربوط به دورۀ ناصرالدین شاه
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
منسوب به نادرشاه. (ناظم الاطباء) : جهانگشای نادری. سکۀ نادری. کوس نادری
لغت نامه دهخدا
(ظِ)
نظارت کردن. ناظر بودن. رجوع به ناظر شود، مباشرت. کارگزاری
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مالک بن ابی زید یا مالک بن زید مصری از محدثان است. (از سمعانی). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
عمر بن عبدالوهاب، ملقب به سراج الدین و مشهور به ناشری از علمای عامۀ قرن دهم هجری است. وی در سال 982 هجری قمری در شهر زبید از بلاد یمن وفات کرد. (از ریحانه الادب ج 4 ص 141)
لقب رجالی عیسی بن هشام است. (ریحانه الادب ج 4 ص 141 از تنقیح المقال)
لقب رجالی مشمعل بن سعد است. (ریحانه الادب ج 4 ص 141 از تنقیح المقال)
عثمان بن ابی بکر الناشری، ملقب به عفیف الدین از فقهای شافعی یمن است و در شعر وادب نیز دستی داشت. کتابهای ’البستان الزاهر فی طبقات علماء بنی ناشر’ و ’الهدایه’ از مصنفات اوست. (از الاعلام زرکلی چ 2 ج 4 ص 374). و رجوع به ناشریون شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
منسوب است به ناشر. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(ضِ رَ)
تأنیث ناضر. رجوع به ناضر شود، درخشنده. تابان. قوله تعالی: وجوه یومئذ ناضره، ای مشرقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
ناصر (میرزا...) ابن میرزا صادق شیرازی، از شاعران متأخر است. فرصت الدوله در آثار عجم این ابیات را از او آورده است:
آرزو می کند دلم چندی
با سر زلف دوست پیوندی
چه شود کم ز حسنت ار برسد
به وصال تو آرزومندی
یا چه گردد که تلخ کامی را
عیش خوش سازی از شکرخندی.
رجوع به آثار عجم ص 570 و نیز دانشمندان و سخن سرایان فارس ج 4 ص 620
لغت نامه دهخدا
(صِ)
بدین نسبت مشهور است عیسی مسیح اﷲ، چون وی در ناصره از مادرش مریم متولد گشت. رجوع به ناصره شود. و نیز رجوع به قاموس کتاب مقدس ص 867 شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
نام نوعی مسکوک بوده است: الدرهم او الدینار الناصری و جمعه الدراهم والدنانیر الناصریه. رجوع به رسالۀنقود و اوزان صص 70-71 و نیز رجوع به ناصریه شود
نام قسمی کاغذ منسوب به ابوالحسین ناصر کاغذی معروف به دهقان. (یادداشت مؤلف)
نصرانی. نامی که یهود به مسیحیان اوایل می دادند
لغت نامه دهخدا
(صِ ری یَ)
شهر طهران. (ناظم الاطباء). شهر تهران را به عهد سلطنت ناصرالدین شاه، دارالخلافۀ ناصری می گفتند
لغت نامه دهخدا
(دِ)
از شاعران عثمانی است و در قرن دهم هجری میزیسته است. این مطلع او راست:
جهانک نعمتندن کند و آب و دانه مزیکدر
ایلک کاشانه سندن گوشۀ ویرانه مزیکدر.
(از قاموس الاعلام ج 6)
محمد چلبی بن عبدالغنی از شعرای قرن دهم عثمانی است. (از قاموس الاعلام ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کمیابی. (ناظم الاطباء). نادر بودن. رجوع به نادر شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
یکی از بطالان معروف و در اخبار او کتابی کرده اند. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(ضِ ری یَ)
نام یکی از دیوانگان. صاحب عقدالفریددر باب مجانین گوید: ابوحاتم از اصمعی و او از نافعروایت کرده که گفته است: غاضری یکی از بی خردترین مردم بود، نافع را گفتند از حمق و بی خردی او چه دیده ای ؟ ساکت ماند و جوابی نداد و چون پیاپی هم از او جواب خواستند گفت: غاضری یکبار به من گفت: دریا را که گود کرده است و خاکی که از آن بیرون آورده اند کجاست، وآیا امیر می تواند مانند این دریا را در سه روز گود کند؟ (عقدالفرید جزء چ محمد سعیدالعریان 7 ص 169)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
ولی الدین محمد. مولد وی بسال 775 هجری قمری در حلب، و او نزد پدر خود عزالدین علاء حاضری علم آموخت، و از شمس عسقلانی و محمد بن محمد بن عمر بن عوض، و از ابن طباخ و جز ایشان اجازت یافت. مردی گوشه گیر و ثروتمند بود. در ربیعالاّخر سال 841 وفات یافت. ابوذر در کنوزالذهب گوید: بسال 840 طاعون در حلب شروع شد و کمابیش انتشار داشت تا آنکه در سال 841 شدت یافت و خلق بسیار بکشت، ازجمله شیخ ولی الدین محمد بن العلاء عزالدین بود که در حلاویه درگذشت. (اعلام النبلاء فی تاریخ حلب ج 5 ص 221)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
حضور: گفتم خواجۀ بزرگ تواند دانست، درمان این، بی حاضری وی راست نیاید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
منسوب به حاضر و حاضره
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
غذا که پختن نخواهد. مقابل پختنی. و آن نهاری یا شامی است که در آن پلو و خورش و یا آبگوشت و کوفته و آش نباشد بلکه پنیر و سبزی و ماست و دوغ و سکنجبین و خیار و نیم رو و امثال آن بود. ماحضر. نزل. وکاث. عجاله. عجول. مرادف ماحضر یعنی طعام موجود. (غیاث از مصطلحات) : گفت حاضری برای این مرد غریب آرید حالا... کسی را مجال چیز پختن نیست. (رشحات علی بن حسین کاشفی) ، طعامی که در اول روز خورند اما سیر نخورند:
ای که مهمان من مست شدی، غیر شراب
حاضری میطلبی نیست مرا حاضر هیچ.
آصفی.
بخانه ماحضری کز تو میهمان بیند
جواب حاضری از پیشخدمتان بیند.
اثر.
حاضران را بود غم خوردن
چون درآمد بحاضری خوردن ؟
یحیی کاشی (در هجو اکولی)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
عبدالله بن معاویۀ غاضری. صحابی است (منتهی الارب).. معنای صحابی فراتر از یک همراه عادی است، صحابه پیامبر کسانی بودند که نه تنها در کنار رسول خدا زندگی کردند، بلکه در سختی ها و جهادها همراه او بودند. شناخت صحابه به ما در درک سیره نبوی و تحولات دوران ابتدایی اسلام کمک شایانی می کند. صحابیان ناقلان اصلی سنت پیامبر و شاهدان زندهٔ تحولات صدر اسلام بودند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از نادری
تصویر نادری
در تازی نیامده کمیابی، وابسته به نادر شاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناری
تصویر ناری
آتشی آتشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاضری
تصویر حاضری
غذائی که پختن ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناضر
تصویر ناضر
تازه روی، سر سبز، جل وزغ، زیبا، روشن: رنگ تروتازه کننده، سخت سبز: (در نوبت دولت آل ناصر ریاض امارت و بساتین فضل بدو ناضر بود، {با رونق
فرهنگ لغت هوشیار
نظارت مراقبت، مباشرت کارگزاری، حق نظارتحق النظاره، در تازی نیامده کار گزاری سرپرستی، دریافتی کار گزاری دریافتی وینار گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصری
تصویر ناصری
ناصری در فارسی وابسته به ناصره، وابسته به ناصرالدین شاه غاجار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصری
تصویر ناصری
((ص))
منسوب به «ناصره»، عیسی ناصری، مسیحی، نصرانی، جمع نصاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاضری
تصویر حاضری
غذای مختصر، غذایی که احتیاج به پخت وپز ندارد
فرهنگ فارسی معین
ماحضر
متضاد: پختنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غذای آماده، غذای سرد
فرهنگ گویش مازندرانی
حضور، حضور و غیاب
دیکشنری اردو به فارسی