جدول جو
جدول جو

معنی ناصف - جستجوی لغت در جدول جو

ناصف
(صِ)
اسم فاعل است از نصف. (از اقرب الموارد). نصف کننده. به دو نیمه کننده. رجوع به نصف شود، چاکر. (منتهی الارب) (آنندراج). خدمتکار. (مهذب الاسماء). چاکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). خادم. (اقرب الموارد) (از المنجد). ج، نصف [ن ص ] ، نصفه [ن ص ف ] ، نصاف [ن ص صا]
لغت نامه دهخدا
ناصف
پیشیار
تصویری از ناصف
تصویر ناصف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واصف
تصویر واصف
(پسرانه)
به اندازه لازم و مورد نیاز، کافی، وفاکننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناصر
تصویر ناصر
(پسرانه)
نصرت دهنده، یاری کننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از واصف
تصویر واصف
وصف کننده، تعریف کننده، ستاینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصح
تصویر ناصح
پند دهنده، نصیحت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصر
تصویر ناصر
یاری کننده، یار و یاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصب
تصویر ناصب
نصب کننده، برپا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناصاف
تصویر ناصاف
ناهموار، کدر، چرکین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاصف
تصویر قاصف
ش کننده، باد شدید و تند که درختان را بشکند، رعد سخت و غرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاصف
تصویر عاصف
تند، شدید، باد تند و شدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تناصف
تصویر تناصف
نسبت به یکدیگر انصاف داشتن، تمام حق خود را گرفتن، با هم نصف کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ خَنْ نُ)
یکدیگر را انصاف دادن. (منتهی الارب) (از زوزنی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : انی غرضت الی تناصف وجهها، یعنی استواء المحاسن کان بعض اعضاء الوجه انصف بعضاً فی اخذ القسط من الجمال. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صِ فَ)
تأنیث ناصف. (اقرب الموارد). رجوع به ناصف شود، راه گذر آب. (مهذب الاسماء). آب رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجرای آب. (از اقرب الموارد). مجرای آب در وادی. (از معجم متن اللغه). ج، نواصف، سنگ بزرگ که در آب راهه و وادی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صخره تکون فی مناصف اسناد الوادی. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(صِ فَ تُشْ شَ)
آبی است بنی جعفر بن کلاب را. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
جمع واژۀ منصف. (منتهی الارب). جمع واژۀ منصف، به معنی چاکر. (آنندراج). جمع واژۀ منصف یا منصف . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود، جمع واژۀ منصفه یا منصفه. (ناظم الاطباء). رجوع به منصفه شود، جمع واژۀ منصف. (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناصب
تصویر ناصب
نصب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصح
تصویر ناصح
نصیحت کننده، اندرزگو، واعظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصاف
تصویر ناصاف
کدر، آلوده، ناصافی، ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناطف
تصویر ناطف
شکر ینه کبیتا آنچه ازمالیات که روان باشد، نوعی حلواشکرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصاف
تصویر نصاف
پیشیاری (خدمت کردن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واصف
تصویر واصف
وصف کننده، ستاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناصر
تصویر ناصر
رهاننده، یاری دهنده، مددکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناتف
تصویر ناتف
شکرینه نوعی حلواکه آنرا از بادام یاجوز سازند شکرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاصف
تصویر لاصف
سنگ سرمه، گیاه بارهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاصف
تصویر قاصف
شکننده، رعد سخت غرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاصف
تصویر عاصف
مایل و خمیده، باد سخت، جمع آن عواصف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انصف
تصویر انصف
منصف، داد دهنده تر، دادگرتر، عادلتر، با انصاف تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناصف
تصویر تناصف
یکدیگر را انصاف دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناصف
تصویر تناصف
((تَ صُ))
با هم انصاف داشتن، با هم نصف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاصف
تصویر عاصف
((ص))
مایل، خمیده، تند، شدید، باد سخت و تند، جمع عواصف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناطف
تصویر ناطف
((طِ))
آن چه از مالیات که روان باشد، نوعی حلوا، شکرینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناصر
تصویر ناصر
((ص))
یاری گر، یاری کننده، جمع نصار. انصار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناصح
تصویر ناصح
((ص))
پنددهنده، نصیحت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناصب
تصویر ناصب
((ص))
برپا کننده، نصیب کننده، دشمن دارنده، آن که علی بن ابی طالب (ع) و خاندان او را دشمن دارد، عاملی که معمول خود را نصب دهد، جمع نواصب
فرهنگ فارسی معین