طالب. (معجم متن اللغه). منادی کننده. طلب کننده. (فرهنگ نظام). او را ناشد نامند به خاطر برداشتن آواز در طلب چیزی. (از المنجد) ، شناساننده. (فرهنگ نظام) (از معجم متن اللغه). معرف. (المنجد) ، سوگندخورنده. (فرهنگ نظام). رجوع به نشاد شود
طالب. (معجم متن اللغه). منادی کننده. طلب کننده. (فرهنگ نظام). او را ناشد نامند به خاطر برداشتن آواز در طلب چیزی. (از المنجد) ، شناساننده. (فرهنگ نظام) (از معجم متن اللغه). معرف. (المنجد) ، سوگندخورنده. (فرهنگ نظام). رجوع به نشاد شود
باز شدن. مفتوح و گشاده شدن. از هم باز شدن: انجبا، واشدن عمامه. (زوزنی). تفکیک از هم. واز شدن. (زوزنی) ، پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : انقشاط و تقشط، پراکنده و واشدن ابر از هوا. انعقاق، واشدن و بازماندن ابر. (منتهی الارب) ، روشن شدن. (ناظم الاطباء) ، از حجاب برآمدن. (آنندراج) ، ناپدید شدن. غایب گشتن. بر طرف شدن. (ناظم الاطباء) : انجلاء، واشدن غم و ابر و آنچه بدان ماند. انسراء، واشدن غم. (تاج المصادر بیهقی). تسلی، واشدن اندوه و تاریکی. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تقشع، واشدن میغ. انقشاع، واشدن میغ. افشاع، واشدن میغ. انظام، واشدن میغ. اقهام، واشدن میغ. (تاج المصادر بیهقی) : آنچه دولت خوانیش برق نگاهی بیش نیست اعتبارات جهان تا دیده ای وامی شود. محسن تأثیر (از آنندراج). ، جدا شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منفصل گشتن. (ناظم الاطباء) : بی ضیافت ز خلق وانشود نیش ناخورده آشنانشود. یحیی شیرازی (از آنندراج). ، بند آمدن: اشجذالمطر، واشد باران سپس پیوسته و بسیار بارید. (منتهی الارب) ، دست برداشتن. جدا شدن: امیر انکار میکرد و از من وانمیشد که تو هم سخنی بگوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 495) ، از تکلیف برآمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، شکفته شدن. باز شدن. از غنچه برآمدن. خندیدن: آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود از هر طرف هزار گل فتح واشود. خاقانی. صد خنده بلبل از گل تصویر درکشید آن غنچه لب هنوز به من وانمیشود. صائب (از آنندراج)
باز شدن. مفتوح و گشاده شدن. از هم باز شدن: انجبا، واشدن عمامه. (زوزنی). تفکیک از هم. واز شدن. (زوزنی) ، پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : انقشاط و تقشط، پراکنده و واشدن ابر از هوا. انعقاق، واشدن و بازماندن ابر. (منتهی الارب) ، روشن شدن. (ناظم الاطباء) ، از حجاب برآمدن. (آنندراج) ، ناپدید شدن. غایب گشتن. بر طرف شدن. (ناظم الاطباء) : انجلاء، واشدن غم و ابر و آنچه بدان ماند. انسراء، واشدن غم. (تاج المصادر بیهقی). تسلی، واشدن اندوه و تاریکی. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تقشع، واشدن میغ. انقشاع، واشدن میغ. افشاع، واشدن میغ. انظام، واشدن میغ. اقهام، واشدن میغ. (تاج المصادر بیهقی) : آنچه دولت خوانیش برق نگاهی بیش نیست اعتبارات جهان تا دیده ای وامی شود. محسن تأثیر (از آنندراج). ، جدا شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منفصل گشتن. (ناظم الاطباء) : بی ضیافت ز خلق وانشود نیش ناخورده آشنانشود. یحیی شیرازی (از آنندراج). ، بند آمدن: اشجذالمطر، واشد باران سپس پیوسته و بسیار بارید. (منتهی الارب) ، دست برداشتن. جدا شدن: امیر انکار میکرد و از من وانمیشد که تو هم سخنی بگوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 495) ، از تکلیف برآمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، شکفته شدن. باز شدن. از غنچه برآمدن. خندیدن: آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود از هر طرف هزار گل فتح واشود. خاقانی. صد خنده بلبل از گل تصویر درکشید آن غنچه لب هنوز به من وانمیشود. صائب (از آنندراج)
نیامدن. ناآمدن. مقابل آمدن. رجوع به آمدن شود: کان در نظر رای تو نامد زحقیری آن چیست که خود رای تو را در نظر آمد. انوری. ز ما خود خدمتی شایسته ناید که شادروان عزت را بشاید. نظامی. در این آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند. نظامی. سخن کان از سر اندیشه ناید نوشتن را و گفتن را نشاید. نظامی. گرچه بود از عشق جانم پرسخن یک زبان نامد زبانم کارگر. عطار. نامد گه آن آخر کز پرده برون آئی آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی ؟ عطار. شرمت نامد از آن وجودی کآن را به نفس نفس قیام است. عطار. گفت من از خودنمائی نامدم جز به خواری و گدائی نامدم. مولوی. کشته گردید از بنی طی چند مرد یک دل از اهل دلی نامد به درد. صهبا
نیامدن. ناآمدن. مقابل آمدن. رجوع به آمدن شود: کان در نظر رای تو نامد زحقیری آن چیست که خود رای تو را در نظر آمد. انوری. ز ما خود خدمتی شایسته ناید که شادروان عزت را بشاید. نظامی. در این آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند. نظامی. سخن کان از سر اندیشه ناید نوشتن را و گفتن را نشاید. نظامی. گرچه بود از عشق جانم پرسخن یک زبان نامد زبانم کارگر. عطار. نامد گه آن آخر کز پرده برون آئی آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی ؟ عطار. شرمت نامد از آن وجودی کآن را به نفس نفس قیام است. عطار. گفت من از خودنمائی نامدم جز به خواری و گدائی نامدم. مولوی. کشته گردید از بنی طی چند مرد یک دل از اهل دلی نامد به درد. صهبا
ناشو. غیرممکن. (آنندراج) (از فرهنگ فرنگ). محال. ناممکن. چیزی که مقدر نشده باشد. (ناظم الاطباء). ممتنع. نشدنی. ناممکن. مستحیل: اینهاشدنی است آنچه آن ناشدنیست آن است که من ترا فراموش کنم. فروغی بسطامی. ، مقابل شدنی، به معنی رفتنی. رجوع به شدن و شدنی شود
ناشو. غیرممکن. (آنندراج) (از فرهنگ فرنگ). محال. ناممکن. چیزی که مقدر نشده باشد. (ناظم الاطباء). ممتنع. نشدنی. ناممکن. مستحیل: اینهاشدنی است آنچه آن ناشدنیست آن است که من ترا فراموش کنم. فروغی بسطامی. ، مقابل شدنی، به معنی رفتنی. رجوع به شدن و شدنی شود