معنی شاشدن شاشدن شاشیدن، میزیدن، چامیدن، شاریدن، شاش زدن، میختن، گمیختن، ادرار کردن، گمیزیدن، گمیز کردن تصویر شاشدن فرهنگ فارسی عمید
پاشدن پاشدن برخاستن: باو نگفته از آنجا پاشو اینجا بنشین، پاشدن از خانه ای (منزلی)، تخلیه کردن آن و سکونت در خانه دیگر فرهنگ لغت هوشیار
شاندن شاندن شانه کردن، شانه زدن موی، شاندن، شانیدن، برای مِثال جهان به آب وفا روی عهد می شوید / فلک به دست ظفر جعد ملک می شاند (انوری - ۱۴۴)کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، نِشاندن فرهنگ فارسی عمید