شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) : که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی نیز بشتافتیم. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) : که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی نیز بشتافتیم. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
نیافتن. به دست نیاوردن. تحصیل نکردن: سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت جوینده ز نایافتن خیر امان را. ناصرخسرو. چنان راغب مشو در جستن کام که از نایافتن رنجی سرانجام. نظامی
نیافتن. به دست نیاوردن. تحصیل نکردن: سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت جوینده ز نایافتن خیر امان را. ناصرخسرو. چنان راغب مشو در جستن کام که از نایافتن رنجی سرانجام. نظامی
شتافتنی. قابل شتافتن. رجوع به شتافتنی شود، (اصطلاح عروض) شمس قیس رازی آرد: شتر جمع است میان قبض و خرم و چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا اشتر خوانند و شتر عیب و نقصان باشد، و اشتر پلک چشم نوردیده بود و بحکم آنکه وتد و سبب این جزو بدین زحاف ناقص شد آنرا اشتر خواندند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 36). با یارم درد دل همی گفتم دوش مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع اخرم اشتر سالم ازل ّ. (از همان کتاب ص 89)
شتافتنی. قابل شتافتن. رجوع به شتافتنی شود، (اصطلاح عروض) شمس قیس رازی آرد: شَتْر جمع است میان قبض و خَرْم و چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا اشتر خوانند و شَتْر عیب و نقصان باشد، و اشتر پلک چشم نوردیده بود و بحکم آنکه وتد و سبب این جزو بدین زحاف ناقص شد آنرا اشتر خواندند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 36). با یارم درد دل همی گفتم دوش مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع اخرم اشتر سالم اَزَل ّ. (از همان کتاب ص 89)
شتافتن. ازراف. (زوزنی). رجوع به شتافتن شود، حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن: ز بهرام و از رستم نامدار ز هرچت بپرسم بمن برشمار. فردوسی. بنزد سیاوش خرامید زود بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود. فردوسی. بر او برشمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افکند بن. فردوسی. گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء). اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم گمان مبرکه کسی را همال خود شمری. سوزنی. و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود. ، برشمردن کسی را، دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) : سوی خانه آب شد آب برد (زن پالیزبان) همی در نهان شوی را برشمرد که این پیر ابله نماند بجای هرآنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. مرا چون بدسگالان خوار کردی بروزی چند بارم برشمردی. (ویس و رامین). چه بفزودت از آن زشتی که کردی مرا چندین بزشتی برشمردی. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). اگرچه مرا دست دشنام برد ترا نیز هم چند می برشمرد. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به ذکر شود
شتافتن. ازراف. (زوزنی). رجوع به شتافتن شود، حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن: ز بهرام و از رستم نامدار ز هرچت بپرسم بمن برشمار. فردوسی. بنزد سیاوش خرامید زود بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود. فردوسی. بر او برشمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افکند بن. فردوسی. گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء). اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم گمان مبرکه کسی را همال خود شمری. سوزنی. و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود. ، برشمردن کسی را، دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) : سوی خانه آب شد آب برد (زن پالیزبان) همی در نهان شوی را برشمرد که این پیر ابله نماند بجای هرآنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. مرا چون بدسگالان خوار کردی بروزی چند بارم برشمردی. (ویس و رامین). چه بفزودت از آن زشتی که کردی مرا چندین بزشتی برشمردی. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). اگرچه مرا دست دشنام برد ترا نیز هم چند می برشمرد. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به ذکر شود
شتابیدن. عجله کردن. به شتاب رفتن. تیزی کردن در رفتن. تعجیل. تاختن.عجله. ارقداد. استکاره. اعثیجاج. اکراب. اکعاب. انصاف. انکداد. ایحاف. ایخاف. ایفاد. ایفاض.تعجﱡل. تعجیل. تقهوس. تکدﱡس. تمرﱡغ. تنزﱡع. تنزّی. تنقﱡث. تنقیث. توهﱡس. تهییک. خذم. ذمیان. رمع. رمع. رمعان. طهق. عجرمه.عجل. عجله. قطور. قهوسه. کور. کهف. لعط. مرط. مغاوله. مغر. منکظه. نکظ. نکظ. نکظه. وشق. وشک. هبص. (منتهی الارب) : کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. وز آنجا دلاور به هامون شتافت بکشت ازتگینان کسی را که یافت. فردوسی. که چندین به گفتار بشتافتم ز گوینده پاسخ فزون یافتم. فردوسی. از آن چون بزرگان خبر یافتند به پیش سیاووش بشتافتند. فردوسی. اعیان و روزگار دولت وی [عبداﷲ بن محمد بن طاهر] به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه هاکه زودتر بباید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248) .امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت بازآمد و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208). چون دانست [آلتونتاش] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سرکار رسد. (تاریخ بیهقی). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. اجفال، شتافتن شترمرغ. (از منتهی الارب) .استعمال، شتافتن خواستن. (ترجمان القرآن). امراط، شتافتن شترماده. (منتهی الارب). تعجیل، شتافتن در کاری. (ترجمان القرآن). حفد، شتافتن در خدمت. (ترجمان القرآن). عتل، سوی بدی شتافتن. قدیان، شتافتن اسب. هذب، شتافتن مردم و جزآن. (منتهی الارب). و رجوع به اشتافتن و شتابیدن شود، بیقراری کردن. بی صبری کردن، مستعد و سرگرم شدن. (از آنندراج) : پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند. فردوسی. ، روی آوردن: خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من [احمد بن ابی داود] بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172)، حمله بردن. تاخت بردن: اگر بر جفاپیشه بشتافتی کی از دست قهرش امان یافتی. سعدی
شتابیدن. عجله کردن. به شتاب رفتن. تیزی کردن در رفتن. تعجیل. تاختن.عجله. اِرقِداد. اِستِکارَه. اِعثیجاج. اِکراب. اِکعاب. اِنصاف. اِنکِداد. ایحاف. ایخاف. ایفاد. ایفاض.تَعَجﱡل. تَعجیل. تَقَهوُس. تَکَدﱡس. تَمَرﱡغ. تَنَزﱡع. تَنَزّی. تَنَقﱡث. تَنقیث. تَوَهﱡس. تَهییک. خَذَم. ذَمیان. رَمع. رَمَع. رَمَعان. طَهق. عَجرَمَه.عَجَل. عَجَلَه. قُطور. قَهوَسَه. کَور. کَهف. لَعط. مَرط. مُغاوَلَه. مَغر. مَنکَظَه. نَکَظ. نَکظ. نَکظَه. وَشق. وَشک. هَبَص. (منتهی الارب) : کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. وز آنجا دلاور به هامون شتافت بکشت ازتگینان کسی را که یافت. فردوسی. که چندین به گفتار بشتافتم ز گوینده پاسخ فزون یافتم. فردوسی. از آن چون بزرگان خبر یافتند به پیش سیاووش بشتافتند. فردوسی. اعیان و روزگار دولت وی [عبداﷲ بن محمد بن طاهر] به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه هاکه زودتر بباید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248) .امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت بازآمد و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208). چون دانست [آلتونتاش] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سرکار رسد. (تاریخ بیهقی). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. اِجفال، شتافتن شترمرغ. (از منتهی الارب) .اِستِعمال، شتافتن خواستن. (ترجمان القرآن). اِمراط، شتافتن شترماده. (منتهی الارب). تَعجیل، شتافتن در کاری. (ترجمان القرآن). حَفد، شتافتن در خدمت. (ترجمان القرآن). عَتَل، سوی بدی شتافتن. قَدیان، شتافتن اسب. هَذب، شتافتن مردم و جزآن. (منتهی الارب). و رجوع به اشتافتن و شتابیدن شود، بیقراری کردن. بی صبری کردن، مستعد و سرگرم شدن. (از آنندراج) : پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند. فردوسی. ، روی آوردن: خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من [احمد بن ابی داود] بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172)، حمله بردن. تاخت بردن: اگر بر جفاپیشه بشتافتی کی از دست قهرش امان یافتی. سعدی
شتافتن. عجله کردن. بسرعت رفتن. شتاب کردن: برگها چون شاخها بشکافتند تا به بالای درخت اشتافتند. مولوی. بعد سه روز و سه شب کاشتافتند یک ابوبکر نزاری یافتند. مولوی. کارد آوردند قوم اشتافتند بسته دندانهاش را بشکافتند. مولوی. و رجوع به شتافتن شود
شتافتن. عجله کردن. بسرعت رفتن. شتاب کردن: برگها چون شاخها بشکافتند تا به بالای درخت اشتافتند. مولوی. بعد سه روز و سه شب کاشتافتند یک ابوبکر نزاری یافتند. مولوی. کارد آوردند قوم اشتافتند بسته دندانهاش را بشکافتند. مولوی. و رجوع به شتافتن شود