ناشاد، ناشادکام، ناشادان، غمین، غمگین، ملول، رنجور، ناخشنود، افسرده، مقابل شادمان، که شادمان و خشنود و راضی نیست: بدو گفت خسرو توئی بی گمان ز تخت پدر گشته ناشادمان، فردوسی
ناشاد، ناشادکام، ناشادان، غمین، غمگین، ملول، رنجور، ناخشنود، افسرده، مقابل شادمان، که شادمان و خشنود و راضی نیست: بدو گفت خسرو توئی بی گمان ز تخت پدر گشته ناشادمان، فردوسی
محزون، غمین، غمگین، غمناک، اندوهگین، غم زده، افسرده، ناشاد، مغموم، رنجیده، ناخشنود، مقابل شادکام: بدو گفت ازین هردو بدتر کدام کزوئیم پر درد و ناشادکام، فردوسی، ، نامراد، ناکام، که شاد و کامروا نیست، مقابل شادکام، رجوع به شادکام شود
محزون، غمین، غمگین، غمناک، اندوهگین، غم زده، افسرده، ناشاد، مغموم، رنجیده، ناخشنود، مقابل شادکام: بدو گفت ازین هردو بدتر کدام کزوئیم پر درد و ناشادکام، فردوسی، ، نامراد، ناکام، که شاد و کامروا نیست، مقابل شادکام، رجوع به شادکام شود
نابسامان، بی هنجار، آشفته، بی حساب، نامنظم: اندرین روزگار ناسامان هرکه را علم هست یا هنر است همچو روباه هست کشتۀ دم همچو طاوس مبتلای پر است، محمد بن عبدالملک، ، تبهکار، نابکار، هرزه، پریشان، نامربوط، نابجا: یلدرجی از گفتۀ ناسامان پشیمان شد، (جهانگشای جوینی)، رجوع به نابسامان شود
نابسامان، بی هنجار، آشفته، بی حساب، نامنظم: اندرین روزگار ناسامان هرکه را علم هست یا هنر است همچو روباه هست کشتۀ دم همچو طاوس مبتلای پر است، محمد بن عبدالملک، ، تبهکار، نابکار، هرزه، پریشان، نامربوط، نابجا: یلدرجی از گفتۀ ناسامان پشیمان شد، (جهانگشای جوینی)، رجوع به نابسامان شود