دهی است ضباب را. (منتهی الارب). در معجم البلدان چ مصر ’اسوره’ با راء مهمله آمده و گوید: از آبهای ضباب است، مابین آن و بین حمی از جهت جنوب سه شبه راه است از وادیی که آنرا ذوالجدائر گویندانتهی. مؤلف تاج العروس گوید: اسوده اسم کوهی است و همانست که مصنف (قاموس) گفته موضعی است ضباب را
دهی است ضباب را. (منتهی الارب). در معجم البلدان چ مصر ’اسوره’ با راء مهمله آمده و گوید: از آبهای ضباب است، مابین آن و بین حمی از جهت جنوب سه شبه راه است از وادیی که آنرا ذوالجدائر گویندانتهی. مؤلف تاج العروس گوید: اسوده اسم کوهی است و همانست که مصنف (قاموس) گفته موضعی است ضباب را
ناپسندیده. (آنندراج). مذموم. ذمیم. نامحمود. ناپسندیده. ذمیمه. مذمومه. نکوهیده. نامستحسن. ناخوب. نامقبول: گفتم زندگانی خداوند دراز باد در کارها غلو کردن ناستوده است. (تاریخ بیهقی). و اخلاق ناستوده به یک بار از وی دور شد. (تاریخ بیهقی). پیغام داد که قانون نهاده بگردانیدن ناستوده باشد. (تاریخ بیهقی). و این عذر ظاهر است و طریق ناستوده نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چو رسم پارسیان ناستوده دید همی به رسم تازی جشنی نهاد خسرو راد. مسعودسعد. و ناستوده است نزدیک ارباب الباب... تدبیر زنان را منقاد و ممتثل بودن. (سندبادنامه ص 257). گفت در نسل ناستودۀ ما هست یک خصلت آزمودۀ ما. نظامی. اگرچه مار خوار و ناستوده است عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ؟ ، پست. فرومایه. دون. (ناظم الاطباء). بی ارزش: اگر ترک باشد ببرم سرش به خاک افکنم ناستوده برش. فردوسی. ، کمینه. حقیر. ذلیل. (ناظم الاطباء) ، نالایق. (آنندراج) ، نادان. گول. ابله، بدکار. بدعمل. (ناظم الاطباء) ، بیهوده. (آنندراج)
ناپسندیده. (آنندراج). مذموم. ذمیم. نامحمود. ناپسندیده. ذمیمه. مذمومه. نکوهیده. نامستحسن. ناخوب. نامقبول: گفتم زندگانی خداوند دراز باد در کارها غلو کردن ناستوده است. (تاریخ بیهقی). و اخلاق ناستوده به یک بار از وی دور شد. (تاریخ بیهقی). پیغام داد که قانون نهاده بگردانیدن ناستوده باشد. (تاریخ بیهقی). و این عذر ظاهر است و طریق ناستوده نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چو رسم پارسیان ناستوده دید همی به رسم تازی جشنی نهاد خسرو راد. مسعودسعد. و ناستوده است نزدیک ارباب الباب... تدبیر زنان را منقاد و ممتثل بودن. (سندبادنامه ص 257). گفت در نسل ناستودۀ ما هست یک خصلت آزمودۀ ما. نظامی. اگرچه مار خوار و ناستوده است عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ؟ ، پست. فرومایه. دون. (ناظم الاطباء). بی ارزش: اگر ترک باشد ببرم سرش به خاک افکنم ناستوده برش. فردوسی. ، کمینه. حقیر. ذلیل. (ناظم الاطباء) ، نالایق. (آنندراج) ، نادان. گول. ابله، بدکار. بدعمل. (ناظم الاطباء) ، بیهوده. (آنندراج)
ناسفته. سوراخ نشده. نابسود: سخن گفت ناگفته چون گوهر است کجا نابسوده به بند اندر است. فردوسی. ور گهر تاج نابسوده شد از بحر بحر گهرزای تاجدار بماناد. خاقانی. ، نو. غیرمستعمل. مقابل کهنه: بیامد ابر تخت شاهی نشست یکی جامۀ نابسوده به دست. فردوسی. ، نتراشیده. نسائیده. که تراش نخورده باشد: چشمم به وی افتاد و برنهادم دل بر گهری سرخ نابسوده. خسروانی. برو بافته شفشۀ سیم و زر بشفشه درون نابسوده گهر. فردوسی. دگر که نام نکو یافته ست و نام نکو نکوتر از گهر نابسوده صد خروار. فرخی. بودند دو لعل نابسوده در درج وفا بمهر بوده. نظامی. ، لمس نشده. دست نخورده. بکر: یکی سرو بد نابسوده سرش چو با شاخ شدرستم آمد برش. فردوسی. تو گنجی سر بمهری نابسوده بد و نیک جهان ناآزموده. نظامی
ناسفته. سوراخ نشده. نابسود: سخن گفت ناگفته چون گوهر است کجا نابسوده به بند اندر است. فردوسی. ور گهر تاج نابسوده شد از بحر بحر گهرزای تاجدار بماناد. خاقانی. ، نو. غیرمستعمل. مقابل کهنه: بیامد ابر تخت شاهی نشست یکی جامۀ نابسوده به دست. فردوسی. ، نتراشیده. نسائیده. که تراش نخورده باشد: چشمم به وی افتاد و برنهادم دل بر گهری سرخ نابسوده. خسروانی. برو بافته شفشۀ سیم و زر بشفشه درون نابسوده گهر. فردوسی. دگر که نام نکو یافته ست و نام نکو نکوتر از گهر نابسوده صد خروار. فرخی. بودند دو لعل نابسوده در درج وفا بمهر بوده. نظامی. ، لمس نشده. دست نخورده. بکر: یکی سرو بد نابسوده سرش چو با شاخ شدرستم آمد برش. فردوسی. تو گنجی سر بمهری نابسوده بد و نیک جهان ناآزموده. نظامی
نبوده: فرزند که نه روز بزاید نابوده بهتر. (مرزبان نامه). دردا و ندامتا که تا چشم زدیم نابوده به کام خویش نابوده شدیم. خیام (طربخانه ص 243). محل نابوده اندر وی محل را ابد همدم در آن وادی ازل را. وحشی. ، مقابل بوده. که نیست. که هنوز وجود ندارد. که موجود نیست. که واقع نشده است. نیامده: منیژه بدو گفت دل شاددار همه کار نابوده را باددار. فردوسی. بزرگان چو از باده خرم شدند ز تیمار نابوده بی غم شدند. فردوسی. چه باید رفته را اندوه خوردن همان نابوده را تیمار بردن. (ویس و رامین). آفریدگار عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند. (تاریخ بیهقی). و آنچه نابوده نافزوده بود نافزوده چگونه فرساید؟ ناصرخسرو. رای او را همی قضا راند کش ز نابوده ها خبر باشد. مسعودسعد. چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش و غم بوده و نابوده مخور. خیام. و دل از آن تهمت و ظنت برداشت وآن حادثه را نابوده پنداشت. (سندبادنامه ص 93). و بیش سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید. (سندبادنامه ص 185). ای به ازل بوده و نابوده ما وی به ابد مانده و فرسوده ما. نظامی. چه خواهی ز من با چنین بود سست همان گیر نابوده بودم نخست. نظامی. بر احوال نابوده علمش بصیر به اسرار ناگفته لطفش خبیر. سعدی
نبوده: فرزند که نه روز بزاید نابوده بهتر. (مرزبان نامه). دردا و ندامتا که تا چشم زدیم نابوده به کام خویش نابوده شدیم. خیام (طربخانه ص 243). محل نابوده اندر وی محل را ابد همدم در آن وادی ازل را. وحشی. ، مقابل بوده. که نیست. که هنوز وجود ندارد. که موجود نیست. که واقع نشده است. نیامده: منیژه بدو گفت دل شاددار همه کار نابوده را باددار. فردوسی. بزرگان چو از باده خرم شدند ز تیمار نابوده بی غم شدند. فردوسی. چه باید رفته را اندوه خوردن همان نابوده را تیمار بردن. (ویس و رامین). آفریدگار عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند. (تاریخ بیهقی). و آنچه نابوده نافزوده بود نافزوده چگونه فرساید؟ ناصرخسرو. رای او را همی قضا راند کش ز نابوده ها خبر باشد. مسعودسعد. چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش و غم بوده و نابوده مخور. خیام. و دل از آن تهمت و ظنت برداشت وآن حادثه را نابوده پنداشت. (سندبادنامه ص 93). و بیش سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید. (سندبادنامه ص 185). ای به ازل بوده و نابوده ما وی به ابد مانده و فرسوده ما. نظامی. چه خواهی ز من با چنین بود سست همان گیر نابوده بودم نخست. نظامی. بر احوال نابوده علمش بصیر به اسرار ناگفته لطفش خبیر. سعدی