نخورده. مقابل خورده. رجوع به خورده و نخورده و خوردن شود: اگر بچۀ شیر ناخورده سیر بپیچد کسی در میان حریر. فردوسی. تو با رستم شیر ناخورده سیر میان را ببستی چو شیر دلیر. فردوسی. یکی کودکی دوختند از حریر ببالای آن شیرناخورده سیر. فردوسی. نهنگی بما برگذر کرده گیر همه گنج ناخورده را خورده گیر. فردوسی. لذت نعمت اندر آن است که نادیده ببینی و ناخورده بخوری. (قابوسنامه). چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو جوی ناخورده گندم خوردم از تو. نظامی. اگر سودی نخواهی زو زیان نیست بود ناخورده یخنی باک از آن نیست. نظامی. دل چون بشنید این سخن زو ناخورده شراب گشت مدهوش. عطار. گفتن از زنبور بی حاصل بود با یکی در عمرخود ناخورده نیش. سعدی
نخورده. مقابل خورده. رجوع به خورده و نخورده و خوردن شود: اگر بچۀ شیر ناخورده سیر بپیچد کسی در میان حریر. فردوسی. تو با رستم شیر ناخورده سیر میان را ببستی چو شیر دلیر. فردوسی. یکی کودکی دوختند از حریر ببالای آن شیرناخورده سیر. فردوسی. نهنگی بما برگذر کرده گیر همه گنج ناخورده را خورده گیر. فردوسی. لذت نعمت اندر آن است که نادیده ببینی و ناخورده بخوری. (قابوسنامه). چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو جوی ناخورده گندم خوردم از تو. نظامی. اگر سودی نخواهی زو زیان نیست بود ناخورده یخنی باک از آن نیست. نظامی. دل چون بشنید این سخن زو ناخورده شراب گشت مدهوش. عطار. گفتن از زنبور بی حاصل بود با یکی در عمرخود ناخورده نیش. سعدی
شمرده ناشده. بی حساب. نامعدود. که نتوان شمرد از بسیاری: همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. مشمر گام گام همچو زنان منزل ناشمرده باید شد. عطار
شمرده ناشده. بی حساب. نامعدود. که نتوان شمرد از بسیاری: همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. مشمر گام گام همچو زنان منزل ناشمرده باید شد. عطار
نامدار. (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی) (از بهار عجم). نام آور. مشهور. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. (از ناظم الاطباء) ، اسم مفعول از ’نام بردن’، نامبرده در افغانستان به معنی ’مذکور’ و ’گفته شده’ استعمال شود. و فرهنگستان هم به همین معنی انتخاب کرده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کسی که نام او در صدر مذکور شده باشد. مشارالیه. (از آنندراج) (بهار عجم). کسی یا چیزی که نامش گفته شده. مذکور. مشارالیه. مومی الیه. معزی الیه. معظم له. (از فرهنگ نظام). ذکرشده. بیان شده. از پیش بیان شده. مذکور. (از ناظم الاطباء). سابق الذکر. مزبور. سالف الذکر
نامدار. (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی) (از بهار عجم). نام آور. مشهور. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. (از ناظم الاطباء) ، اسم مفعول از ’نام بردن’، نامبرده در افغانستان به معنی ’مذکور’ و ’گفته شده’ استعمال شود. و فرهنگستان هم به همین معنی انتخاب کرده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کسی که نام او در صدر مذکور شده باشد. مشارالیه. (از آنندراج) (بهار عجم). کسی یا چیزی که نامش گفته شده. مذکور. مشارالیه. مومی الیه. معزی الیه. معظم له. (از فرهنگ نظام). ذکرشده. بیان شده. از پیش بیان شده. مذکور. (از ناظم الاطباء). سابق الذکر. مزبور. سالف الذکر
نیفتاده، واقعناشده. رخ نداده. حادث نشده، که مبتلا و ناتوان نشده است. که شکست نخورده است. مقابل افتاده به معنی درمانده: مستی به نخست باده سخت است افتادن نافتاده سخت است. نظامی
نیفتاده، واقعناشده. رخ نداده. حادث نشده، که مبتلا و ناتوان نشده است. که شکست نخورده است. مقابل افتاده به معنی درمانده: مستی به نخست باده سخت است افتادن نافتاده سخت است. نظامی
ناپسندیده. (آنندراج). مذموم. ذمیم. نامحمود. ناپسندیده. ذمیمه. مذمومه. نکوهیده. نامستحسن. ناخوب. نامقبول: گفتم زندگانی خداوند دراز باد در کارها غلو کردن ناستوده است. (تاریخ بیهقی). و اخلاق ناستوده به یک بار از وی دور شد. (تاریخ بیهقی). پیغام داد که قانون نهاده بگردانیدن ناستوده باشد. (تاریخ بیهقی). و این عذر ظاهر است و طریق ناستوده نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چو رسم پارسیان ناستوده دید همی به رسم تازی جشنی نهاد خسرو راد. مسعودسعد. و ناستوده است نزدیک ارباب الباب... تدبیر زنان را منقاد و ممتثل بودن. (سندبادنامه ص 257). گفت در نسل ناستودۀ ما هست یک خصلت آزمودۀ ما. نظامی. اگرچه مار خوار و ناستوده است عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ؟ ، پست. فرومایه. دون. (ناظم الاطباء). بی ارزش: اگر ترک باشد ببرم سرش به خاک افکنم ناستوده برش. فردوسی. ، کمینه. حقیر. ذلیل. (ناظم الاطباء) ، نالایق. (آنندراج) ، نادان. گول. ابله، بدکار. بدعمل. (ناظم الاطباء) ، بیهوده. (آنندراج)
ناپسندیده. (آنندراج). مذموم. ذمیم. نامحمود. ناپسندیده. ذمیمه. مذمومه. نکوهیده. نامستحسن. ناخوب. نامقبول: گفتم زندگانی خداوند دراز باد در کارها غلو کردن ناستوده است. (تاریخ بیهقی). و اخلاق ناستوده به یک بار از وی دور شد. (تاریخ بیهقی). پیغام داد که قانون نهاده بگردانیدن ناستوده باشد. (تاریخ بیهقی). و این عذر ظاهر است و طریق ناستوده نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چو رسم پارسیان ناستوده دید همی به رسم تازی جشنی نهاد خسرو راد. مسعودسعد. و ناستوده است نزدیک ارباب الباب... تدبیر زنان را منقاد و ممتثل بودن. (سندبادنامه ص 257). گفت در نسل ناستودۀ ما هست یک خصلت آزمودۀ ما. نظامی. اگرچه مار خوار و ناستوده است عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ؟ ، پست. فرومایه. دون. (ناظم الاطباء). بی ارزش: اگر ترک باشد ببرم سرش به خاک افکنم ناستوده برش. فردوسی. ، کمینه. حقیر. ذلیل. (ناظم الاطباء) ، نالایق. (آنندراج) ، نادان. گول. ابله، بدکار. بدعمل. (ناظم الاطباء) ، بیهوده. (آنندراج)
دست نخورده. بکر. که پای کسی بدان نرسیده باشد: مرغزاری ناسپرده. (یادداشت مؤلف). - ناسپرده جهان، نیازموده. دنیاندیده. کم سال. جوان که روزگاری دراز بر او سپری نشده باشد: بدو گفت کای یادگار مهان پسندیده و ناسپرده جهان. فردوسی. ز دست یکی ناسپرده جهان نه گردی نه نام آوری از مهان. فردوسی. پدرمرده و ناسپرده جهان نداند همی آشکار و نهان. فردوسی
دست نخورده. بکر. که پای کسی بدان نرسیده باشد: مرغزاری ناسپرده. (یادداشت مؤلف). - ناسپرده جهان، نیازموده. دنیاندیده. کم سال. جوان که روزگاری دراز بر او سپری نشده باشد: بدو گفت کای یادگار مهان پسندیده و ناسپرده جهان. فردوسی. ز دست یکی ناسپرده جهان نه گردی نه نام آوری از مهان. فردوسی. پدرمرده و ناسپرده جهان نداند همی آشکار و نهان. فردوسی
آنکه چیزنخورده یا ننوشیده، آنچه که خورده نشده: (وآنچ نا خورده بماند یعنی استخوان. . {مقابل خورده. آنکه چیزی رانخورد: چون خورشید آسمان برنده خوردی پز خلق و ناخورنده. (تحفه العراقین) مقابل خورنده
آنکه چیزنخورده یا ننوشیده، آنچه که خورده نشده: (وآنچ نا خورده بماند یعنی استخوان. . {مقابل خورده. آنکه چیزی رانخورد: چون خورشید آسمان برنده خوردی پز خلق و ناخورنده. (تحفه العراقین) مقابل خورنده