نازنین بودن. زیبائی. جمال: مهی در جلوه با این نازنینی نخواهد ساخت با تنهانشینی. وصال. که من خوش دارم از تنهانشینی که تنها باشم اندر نازنینی. وصال. ، نازپروردگی. ظرافت: که طفلی خرد با آن نازنینی کند در کار ازین سان خرده بینی. نظامی. رجوع به نازنین شود
نازنین بودن. زیبائی. جمال: مهی در جلوه با این نازنینی نخواهد ساخت با تنهانشینی. وصال. که من خوش دارم از تنهانشینی که تنها باشم اندر نازنینی. وصال. ، نازپروردگی. ظرافت: که طفلی خرد با آن نازنینی کند در کار ازین سان خرده بینی. نظامی. رجوع به نازنین شود
دارای ناز بودن استغنا نمودن، لطافت و ظرافت (معشوق) : مهی در جلوه بااین نازنینی نخواهد ساخت با تنها نشینی. (وصال لغ)، گرامی بودن محبوبیت، بناز و نعمت پرورده بودن، ارزشمندی گرانبهایی
دارای ناز بودن استغنا نمودن، لطافت و ظرافت (معشوق) : مهی در جلوه بااین نازنینی نخواهد ساخت با تنها نشینی. (وصال لغ)، گرامی بودن محبوبیت، بناز و نعمت پرورده بودن، ارزشمندی گرانبهایی
نالایق از شنیده شدن. (ناظم الاطباء). که قابل شنیدن نیست. که شنیدن را نشاید: از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی گویم شنیده ام سخن ناشنیده را. صائب. ، که آن را نتوان شنید. که شنیدن آن ممکن نباشد
نالایق از شنیده شدن. (ناظم الاطباء). که قابل شنیدن نیست. که شنیدن را نشاید: از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی گویم شنیده ام سخن ناشنیده را. صائب. ، که آن را نتوان شنید. که شنیدن آن ممکن نباشد
از: ناز + نین (نسبت) ، دارندۀ ناز. معشوق لطیف و ظریف. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چیزی که به ناز نسبت داشته باشد. (آنندراج). نازکننده. نازنده. (ناظم الاطباء). صاحب ناز. (آنندراج). باناز: نبرد ذل بر آستان ملوک این دل نازنین که من دارم. خاقانی. آفتابم که خاک ره بوسم نه هلالم که نازنین باشم. خاقانی. لطف ازل با نفسش همنشین رحمت حق نازکش اونازنین. نظامی. ای بزمین بر چو فلک نازنین نازکشت هم فلک و هم زمین. نظامی. دل کند ناز و خود چنین باشد خانه پرورد نازنین باشد. اوحدی. - نازنین کردن خود را، خود را لوس کردن. (یادداشت مؤلف) : خود را چو دلبران زمان نازنین مکن. سنائی. ، معشوق. (ناظم الاطباء). معشوقۀ با کرشمه بود. (اوبهی). معشوق لطیف و ظریف. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نازنینان منا! مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشائید. خاقانی. نالم چو ز آب آتش جوشم چو ز آتش آب تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت. خاقانی (دیوان ص 725). گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی. خاقانی. دست شست از وجود هر که دمی در غم چون تو نازنین افتاد. عطار. گرچه بربود عقل و دین مرا بد مگوئید نازنین مرا. امیرخسرو. ای نازنین پسر! تو چه مذهب گرفته ای ؟ کت خون ما حلال تر از شیر مادر است. حافظ. خوش هوائیست فرح بخش خدایا بفرست نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم. حافظ. نازنینا! بچنین حسن و لطافت که تراست نازکن ناز که شایستۀ ناز آمده ای. شیفتۀ همدانی. ، دوست داشتنی. محبوب. (ناظم الاطباء). عزیز. گرامی: وگر دل از زن وفرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. فرخی. کجا شد سیامک شه نازنین کجا رفت هوشنگ با داد و دین. اسدی. بی بلا نازنین شمرد او را چون بلا دید درسپرد او را. سنائی. چونانکه شیر و شهد مکد طفل نازنین تو شهد و شیر دولت و اقبال می مکی. سوزنی. ای نازنین کبوتر! از اینجاست برج تو گر هیچ نامه داری از آنجا بما رسان. خاقانی. به آب چشم، گفت ای نازنین ماه ! ز من چشم بدت بربود ناگاه. نظامی. نبینم روی او، گر بازبینم پرآتش باد چشم نازنینم. نظامی. همرهان نازنینم از سفر بازآمدند بدگمانم تا چرا بی آن پسر بازآمدند. کمال اسماعیل. گر بر سر و چشم من نشینی نازت بکشم که نازنینی. سعدی. زیبد اگر به عالمی فخر کنی، که سالها مادر دهر ناورد همچو تو نازنین خلف. محیط قمی. شبها به یاد نرگس نازآفرین تو خوابم نمی برد، به سر نازنین تو! مظهر تبریزی. ، نازپرورد. گرامی داشته شده. به ناز و نعمت پرورده: فریاد از آن زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. سعدی. غلام آبکش باید و خشت زن بود بندۀ نازنین مشت زن. سعدی. - نازنین پروردن، به ناز و نعمت پروردن. عزیز داشتن: تو دشمن چنین نازنین پروری ندانی که ناچار زخمش خوری. سعدی. توانا که او نازنین پرورد به الوان نعمت چنین پرورد. سعدی. ، زیبا. (ناظم الاطباء). جمیل. خوب. دوست داشتنی: همواره این سرای چو باغ بهشت باد از رومیان چابک و ترکان نازنین. فرخی. آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی وآمده اندر شراب آن صنم نازنین. منوچهری. نازنین جان را کن ای ناکس به علم تن چه باشد گر نباشد نازنین. ناصرخسرو. نظر پاک این چنین بیند نازنین جمله نازنین بیند. سنائی. پشت عراق و روی خراسان ری است ری پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین. خاقانی. بناگوشی چو برگ یاسمین تر بر و اندامی از گل نازنین تر. امیرخسرو (از آنندراج). همچون تو نازنینی سر تابه پا لطافت گیتی نشان نداده، ایزد نیافریده. حافظ. گرم به ناز کشی ور به لطف بنوازی هرآنچه می کنی ای نازنین خوشایند است. زرگر اصفهانی. به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است. صائب. به صورت نازنین و شوخ و چالاک به دل دور از همه خوبان هوسناک. وصال. نگار نازنین شیرین مهوش چو زلف خود پریشان و مشوش. وصال. ، نفیس. (ناظم الاطباء). باارزش. ارجمند. قیمتی. گرانبها. گرامی. عزیز. - اوقات نازنین، ساعات گرانمایه و باقدر. (ناظم الاطباء). ، ظریف. لطیف. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، به معنی بسیار خوب و پسندیده. (از آنندراج). پسندیده. دلپسند. مطبوع. (ناظم الاطباء)
از: ناز + نین (نسبت) ، دارندۀ ناز. معشوق لطیف و ظریف. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چیزی که به ناز نسبت داشته باشد. (آنندراج). نازکننده. نازنده. (ناظم الاطباء). صاحب ناز. (آنندراج). باناز: نبرد ذل بر آستان ملوک این دل نازنین که من دارم. خاقانی. آفتابم که خاک ره بوسم نه هلالم که نازنین باشم. خاقانی. لطف ازل با نفسش همنشین رحمت حق نازکش اونازنین. نظامی. ای بزمین بر چو فلک نازنین نازکشت هم فلک و هم زمین. نظامی. دل کند ناز و خود چنین باشد خانه پرورد نازنین باشد. اوحدی. - نازنین کردن خود را، خود را لوس کردن. (یادداشت مؤلف) : خود را چو دلبران زمان نازنین مکن. سنائی. ، معشوق. (ناظم الاطباء). معشوقۀ با کرشمه بود. (اوبهی). معشوق لطیف و ظریف. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نازنینان منا! مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشائید. خاقانی. نالم چو ز آب آتش جوشم چو ز آتش آب تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت. خاقانی (دیوان ص 725). گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی. خاقانی. دست شست از وجود هر که دمی در غم چون تو نازنین افتاد. عطار. گرچه بربود عقل و دین مرا بد مگوئید نازنین مرا. امیرخسرو. ای نازنین پسر! تو چه مذهب گرفته ای ؟ کت خون ما حلال تر از شیر مادر است. حافظ. خوش هوائیست فرح بخش خدایا بفرست نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم. حافظ. نازنینا! بچنین حسن و لطافت که تراست نازکن ناز که شایستۀ ناز آمده ای. شیفتۀ همدانی. ، دوست داشتنی. محبوب. (ناظم الاطباء). عزیز. گرامی: وگر دل از زن وفرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. فرخی. کجا شد سیامک شه نازنین کجا رفت هوشنگ با داد و دین. اسدی. بی بلا نازنین شمرد او را چون بلا دید درسپرد او را. سنائی. چونانکه شیر و شهد مکد طفل نازنین تو شهد و شیر دولت و اقبال می مکی. سوزنی. ای نازنین کبوتر! از اینجاست برج تو گر هیچ نامه داری از آنجا بما رسان. خاقانی. به آب چشم، گفت ای نازنین ماه ! ز من چشم بدت بربود ناگاه. نظامی. نبینم روی او، گر بازبینم پرآتش باد چشم نازنینم. نظامی. همرهان نازنینم از سفر بازآمدند بدگمانم تا چرا بی آن پسر بازآمدند. کمال اسماعیل. گر بر سر و چشم من نشینی نازت بکشم که نازنینی. سعدی. زیبد اگر به عالمی فخر کنی، که سالها مادر دهر ناورد همچو تو نازنین خلف. محیط قمی. شبها به یاد نرگس نازآفرین تو خوابم نمی برد، به سر نازنین تو! مظهر تبریزی. ، نازپرورد. گرامی داشته شده. به ناز و نعمت پرورده: فریاد از آن زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. سعدی. غلام آبکش باید و خشت زن بود بندۀ نازنین مشت زن. سعدی. - نازنین پروردن، به ناز و نعمت پروردن. عزیز داشتن: تو دشمن چنین نازنین پروری ندانی که ناچار زخمش خوری. سعدی. توانا که او نازنین پرورد به الوان نعمت چنین پرورد. سعدی. ، زیبا. (ناظم الاطباء). جمیل. خوب. دوست داشتنی: همواره این سرای چو باغ بهشت باد از رومیان چابک و ترکان نازنین. فرخی. آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی وآمده اندر شراب آن صنم نازنین. منوچهری. نازنین جان را کن ای ناکس به علم تن چه باشد گر نباشد نازنین. ناصرخسرو. نظر پاک این چنین بیند نازنین جمله نازنین بیند. سنائی. پشت عراق و روی خراسان ری است ری پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین. خاقانی. بناگوشی چو برگ یاسمین تر بر و اندامی از گل نازنین تر. امیرخسرو (از آنندراج). همچون تو نازنینی سر تابه پا لطافت گیتی نشان نداده، ایزد نیافریده. حافظ. گرم به ناز کشی ور به لطف بنوازی هرآنچه می کنی ای نازنین خوشایند است. زرگر اصفهانی. به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است. صائب. به صورت نازنین و شوخ و چالاک به دل دور از همه خوبان هوسناک. وصال. نگار نازنین شیرین مهوش چو زلف خود پریشان و مشوش. وصال. ، نفیس. (ناظم الاطباء). باارزش. ارجمند. قیمتی. گرانبها. گرامی. عزیز. - اوقات نازنین، ساعات گرانمایه و باقدر. (ناظم الاطباء). ، ظریف. لطیف. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، به معنی بسیار خوب و پسندیده. (از آنندراج). پسندیده. دلپسند. مطبوع. (ناظم الاطباء)
یکی ازدو استخوان تشکیل دهنده ساق پا است. این استخوان دراز و نازک است و کمی در عقب و خارج استخوان درشت نی قرار دارد و دارای یک تنه و دو انتها است. تنه اش منشوری شکل و دارای سه سطح و سه خط الراس است. انتهای فوقانی این استخوان را سر نازک نی مینامند که در بالا به زایده ای موسوم به زایده نیزه یی ختم میشود. انتهای تحتانی آنراقوزک خارجی میگویند قصبه صغری
یکی ازدو استخوان تشکیل دهنده ساق پا است. این استخوان دراز و نازک است و کمی در عقب و خارج استخوان درشت نی قرار دارد و دارای یک تنه و دو انتها است. تنه اش منشوری شکل و دارای سه سطح و سه خط الراس است. انتهای فوقانی این استخوان را سر نازک نی مینامند که در بالا به زایده ای موسوم به زایده نیزه یی ختم میشود. انتهای تحتانی آنراقوزک خارجی میگویند قصبه صغری
نازک نارنجی زودرنج. توضیح صفتی است نظیر نازک نارنجی و تقریبا مترادف آن منتهی بیشتر برای زنان خاصه زنانی که ناز و غمزه دارند و خود را می پرورند و دست بسیاه و سفید نمی زنند بکارمیرود، بچه بامزه ودوست داشتنی: (ما بچه های ناز نازی یواش یواش میریم بازی)
نازک نارنجی زودرنج. توضیح صفتی است نظیر نازک نارنجی و تقریبا مترادف آن منتهی بیشتر برای زنان خاصه زنانی که ناز و غمزه دارند و خود را می پرورند و دست بسیاه و سفید نمی زنند بکارمیرود، بچه بامزه ودوست داشتنی: (ما بچه های ناز نازی یواش یواش میریم بازی)
دارنده نازنازکننده، لطیف و ظریف (صفت معشوق) : گر بر سر چشم مانشینی نازت بکشم که نازنینی. (گلستان. قر. 40)، دوست داشتنی گرامی: و گر دل از زن و فرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. (فرخی لغ)، بناز و نعمت پرورده: فریاد از ان زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. (سعدی لغ)، با ارزش نفیس گرانبها، معشوق ظریف: نازنینان مناخ مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشاییدخ (خاقانی لغ)
دارنده نازنازکننده، لطیف و ظریف (صفت معشوق) : گر بر سر چشم مانشینی نازت بکشم که نازنینی. (گلستان. قر. 40)، دوست داشتنی گرامی: و گر دل از زن و فرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. (فرخی لغ)، بناز و نعمت پرورده: فریاد از ان زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. (سعدی لغ)، با ارزش نفیس گرانبها، معشوق ظریف: نازنینان مناخ مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشاییدخ (خاقانی لغ)