جدول جو
جدول جو

معنی نازنین - جستجوی لغت در جدول جو

نازنین
(دخترانه)
خوش قلب، زیبا، شیرین
تصویری از نازنین
تصویر نازنین
فرهنگ نامهای ایرانی
نازنین
دارای ناز، نازک اندام، خوش اندام، لطیف، دلربا
تصویری از نازنین
تصویر نازنین
فرهنگ فارسی عمید
نازنین
(زَ)
از: ناز + نین (نسبت) ، دارندۀ ناز. معشوق لطیف و ظریف. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چیزی که به ناز نسبت داشته باشد. (آنندراج). نازکننده. نازنده. (ناظم الاطباء). صاحب ناز. (آنندراج). باناز:
نبرد ذل بر آستان ملوک
این دل نازنین که من دارم.
خاقانی.
آفتابم که خاک ره بوسم
نه هلالم که نازنین باشم.
خاقانی.
لطف ازل با نفسش همنشین
رحمت حق نازکش اونازنین.
نظامی.
ای بزمین بر چو فلک نازنین
نازکشت هم فلک و هم زمین.
نظامی.
دل کند ناز و خود چنین باشد
خانه پرورد نازنین باشد.
اوحدی.
- نازنین کردن خود را، خود را لوس کردن. (یادداشت مؤلف) :
خود را چو دلبران زمان نازنین مکن.
سنائی.
، معشوق. (ناظم الاطباء). معشوقۀ با کرشمه بود. (اوبهی). معشوق لطیف و ظریف. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
نازنینان منا! مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشائید.
خاقانی.
نالم چو ز آب آتش جوشم چو ز آتش آب
تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت.
خاقانی (دیوان ص 725).
گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته
تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی.
خاقانی.
دست شست از وجود هر که دمی
در غم چون تو نازنین افتاد.
عطار.
گرچه بربود عقل و دین مرا
بد مگوئید نازنین مرا.
امیرخسرو.
ای نازنین پسر! تو چه مذهب گرفته ای ؟
کت خون ما حلال تر از شیر مادر است.
حافظ.
خوش هوائیست فرح بخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم.
حافظ.
نازنینا! بچنین حسن و لطافت که تراست
نازکن ناز که شایستۀ ناز آمده ای.
شیفتۀ همدانی.
، دوست داشتنی. محبوب. (ناظم الاطباء). عزیز. گرامی:
وگر دل از زن وفرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان.
فرخی.
کجا شد سیامک شه نازنین
کجا رفت هوشنگ با داد و دین.
اسدی.
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید درسپرد او را.
سنائی.
چونانکه شیر و شهد مکد طفل نازنین
تو شهد و شیر دولت و اقبال می مکی.
سوزنی.
ای نازنین کبوتر! از اینجاست برج تو
گر هیچ نامه داری از آنجا بما رسان.
خاقانی.
به آب چشم، گفت ای نازنین ماه !
ز من چشم بدت بربود ناگاه.
نظامی.
نبینم روی او، گر بازبینم
پرآتش باد چشم نازنینم.
نظامی.
همرهان نازنینم از سفر بازآمدند
بدگمانم تا چرا بی آن پسر بازآمدند.
کمال اسماعیل.
گر بر سر و چشم من نشینی
نازت بکشم که نازنینی.
سعدی.
زیبد اگر به عالمی فخر کنی، که سالها
مادر دهر ناورد همچو تو نازنین خلف.
محیط قمی.
شبها به یاد نرگس نازآفرین تو
خوابم نمی برد، به سر نازنین تو!
مظهر تبریزی.
، نازپرورد. گرامی داشته شده. به ناز و نعمت پرورده:
فریاد از آن زمان که تن نازنین ما
بر بستر هوان فتد و ناتوان شود.
سعدی.
غلام آبکش باید و خشت زن
بود بندۀ نازنین مشت زن.
سعدی.
- نازنین پروردن، به ناز و نعمت پروردن. عزیز داشتن:
تو دشمن چنین نازنین پروری
ندانی که ناچار زخمش خوری.
سعدی.
توانا که او نازنین پرورد
به الوان نعمت چنین پرورد.
سعدی.
، زیبا. (ناظم الاطباء). جمیل. خوب. دوست داشتنی:
همواره این سرای چو باغ بهشت باد
از رومیان چابک و ترکان نازنین.
فرخی.
آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی
وآمده اندر شراب آن صنم نازنین.
منوچهری.
نازنین جان را کن ای ناکس به علم
تن چه باشد گر نباشد نازنین.
ناصرخسرو.
نظر پاک این چنین بیند
نازنین جمله نازنین بیند.
سنائی.
پشت عراق و روی خراسان ری است ری
پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین.
خاقانی.
بناگوشی چو برگ یاسمین تر
بر و اندامی از گل نازنین تر.
امیرخسرو (از آنندراج).
همچون تو نازنینی سر تابه پا لطافت
گیتی نشان نداده، ایزد نیافریده.
حافظ.
گرم به ناز کشی ور به لطف بنوازی
هرآنچه می کنی ای نازنین خوشایند است.
زرگر اصفهانی.
به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن
که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است.
صائب.
به صورت نازنین و شوخ و چالاک
به دل دور از همه خوبان هوسناک.
وصال.
نگار نازنین شیرین مهوش
چو زلف خود پریشان و مشوش.
وصال.
، نفیس. (ناظم الاطباء). باارزش. ارجمند. قیمتی. گرانبها. گرامی. عزیز.
- اوقات نازنین، ساعات گرانمایه و باقدر. (ناظم الاطباء).
، ظریف. لطیف. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، به معنی بسیار خوب و پسندیده. (از آنندراج). پسندیده. دلپسند. مطبوع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نازنین
دارنده نازنازکننده، لطیف و ظریف (صفت معشوق) : گر بر سر چشم مانشینی نازت بکشم که نازنینی. (گلستان. قر. 40)، دوست داشتنی گرامی: و گر دل از زن و فرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. (فرخی لغ)، بناز و نعمت پرورده: فریاد از ان زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. (سعدی لغ)، با ارزش نفیس گرانبها، معشوق ظریف: نازنینان مناخ مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشاییدخ (خاقانی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
نازنین
((زَ))
دوست داشتنی، زیبا، ظریف، معشوق
تصویری از نازنین
تصویر نازنین
فرهنگ فارسی معین
نازنین
دلربا، دوست داشتنی، زیبا، ظریف، قشنگ، گرامی، ناز، نازآلود، نازپرورد، نازپرورده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نازنوش
تصویر نازنوش
(دخترانه)
زیبا و شیرین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نازینه
تصویر نازینه
(دخترانه)
منسوب به ناز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناز آن
تصویر ناز آن
ناز کننده، نازکنان، در حال ناز کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارزنین
تصویر ارزنین
پخته شده با ارزن مثلاً نان ارزنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازکنان
تصویر نازکنان
در حال ناز کردن و عشوه گری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازنده
تصویر نازنده
ناز کننده، فخر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
ناز کردن، به خود یا چیز و کسی بالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناردین
تصویر ناردین
گیاهی بیابانی با برگ های دراز خوش بو، گل های ریز، ساقۀ سخت و ریشه سخت شبیه مامیران که در طب به کار می رود و خواص آن شبیه سنبل الطیب است، نردین، سنبل رومی
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
نازنین بودن. زیبائی. جمال:
مهی در جلوه با این نازنینی
نخواهد ساخت با تنهانشینی.
وصال.
که من خوش دارم از تنهانشینی
که تنها باشم اندر نازنینی.
وصال.
، نازپروردگی. ظرافت:
که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار ازین سان خرده بینی.
نظامی.
رجوع به نازنین شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
جمع واژۀ خازن. در حالت نصبی و جری
لغت نامه دهخدا
نام مردی است که حصارسنگویه کرده است در هندوستان و ستونهایش هریک یک پاره است و هر ستون به هزار مرد بر نتوان و به دو کس کرده اند مردی و زنی، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 404)، نام مردی است که عمارت سنگویه را در هندوستان به همراهی زنی مازینه نام ساخت، (برهان)، نام مردی بوده که حصار سنگویه را او و زن او مازینه در هندوستان ساخته اند و ستونهایش یک پاره است، (آنندراج) :
به هندوستان نام آن هردو تن
بود مازنین مرد و مازینه زن،
اسدی (بنقل لغت فرس چ اقبال ص 404)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غازبین
تصویر غازبین
آنکه یک غاز را در نظر گیرد و حساب کند، بسیار لئیم سخت خسیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
دلربائی، نازکردن، فخر، مباهات کردن، تفاخر، بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
نام جایی در بلژیک فامنی واپسین اشکوب دوونی زبرین زبانزد زمین شناسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاطنین
تصویر قاطنین
جمع قاطن، ماندگاران باشندگان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته ناردین سنبل رومی از گیاهان سنبل الطیب، سنبل رومی. یا ناردین اقلیطی. سنبل رومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازایی
تصویر نازایی
نازا بودن سترونی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه ناز و امتناع کندظنکه استغنا نماید، فخرکننده مباهی. یاسرو نازنده. سرو بالنده سرو ناز، قامت راست: همان سرونازنده شد چون کمان ندارم گمان گر سرآید زمان، معشوق راست بالا: سرو نازنده پیش چشمه آب بهتر از راستی ندید جواب. (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
با ناز و عشوه گری: سوی حوض آمدند نازکنان گره از بند فوطه بازکنان. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منازعین
تصویر منازعین
جمع منازع در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صائن، خویشتنداران پرهیزگاران، جمع صاین. در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاینین
تصویر صاینین
جمع صاین. در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنانین
تصویر تنانین
جمع تنین، اژدهاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساکنین
تصویر ساکنین
مقیمان، باشندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازبین
تصویر بازبین
وارسی کننده، کنترل کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزنین
تصویر ارزنین
نانی که از آرد ارزن پخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
دارای ناز بودن استغنا نمودن، لطافت و ظرافت (معشوق) : مهی در جلوه بااین نازنینی نخواهد ساخت با تنها نشینی. (وصال لغ)، گرامی بودن محبوبیت، بناز و نعمت پرورده بودن، ارزشمندی گرانبهایی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ناقص، بش ها ابوند ها نارسا ها جمع ناقص. درحالت نصبی وجری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
نازیدن، غره شدن
فرهنگ گویش مازندرانی