جدول جو
جدول جو

معنی نارستن - جستجوی لغت در جدول جو

نارستن
(کِ)
نیارستن. نتوانستن. جرات نکردن
لغت نامه دهخدا
نارستن
(کُ)
نرستن. مقابل رستن، به معنی رهیدن و نجات یافتن. رجوع به رستن شود
لغت نامه دهخدا
نارستن
(کَ عَ رَ)
نرستن. نروئیدن. مقابل رستن، به معنی سبز شدن و روئیدن. رجوع به رستن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نارستان
تصویر نارستان
انارستان، باغ انار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگرستن
تصویر نگرستن
مخفّف واژۀ نگریستن، برای مثال منگر اندر بتان که آخر کار / نگرستن گرستن آرد بار (سنائی - ۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وارستن
تصویر وارستن
بازرستن، بازرهیدن، رها شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نارسان
تصویر نارسان
نارس، خام، کنایه از ناتمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارستن
تصویر یارستن
از عهده برآمدن، توانستن، یارایی داشتن، برای مثال خرد را و جان را که داند ستود؟ / وگر من ستایم که یارد شنود؟ (فردوسی - ۱/۵)
فرهنگ فارسی عمید
(گُ تَ / تِ)
نرسته. نرهیده. مقابل رسته، به معنی رهیده و خلاص یافته. رجوع به رسته شود
لغت نامه دهخدا
(تُ کَ دَ)
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) :
منگراندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنائی.
بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261).
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم.
سعدی.
دل پیش تو و دیده به جای دگر استم
تا خلق ندانند تو را می نگرستم.
سعدی.
- اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی).
، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن:
دگرباره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند.
(ویس و رامین).
، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن.
- در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نیاراستن، مقابل آراستن. رجوع به آراستن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
آنکه نمی رساند. (ناظم الاطباء) ، نرسنده. که نمی رسد:
چو نیکی فزائی به روی خسان
بود مزد آن سوی تو نارسان.
فردوسی.
، ناتمام. ناکامل. ناپایدار و بی اعتبار. نااستوار. ناقص. نارسا:
گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد خام و زشت ونارسان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان گیسکان بخش برازجان شهرستان بوشهر و در 24هزارگزی جنوب شرقی برازجان و در دامنۀ کوه گیسکان واقع است، هوائی معتدل ومالاریائی دارد و 106 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و بادام و انگور و خرما و مرکبات و سیب است. مردمش به زراعت و بافتن گلیم و قالی مشغولند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7 ص 232)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
نروئیده. نبالیده. نموناکرده. (ناظم الاطباء) :
بگذر ز شر اگر نبود خیری
نارسته به ز خار بود رسته.
ناصرخسرو.
مرغ پرنارسته چون پران شود
لقمۀ هر گربۀ دران شود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گَدی دَ)
وارهیدن. رها شدن. خلاص یافتن. آزاد شدن. رستن:
سلاح من ار با منستی کنون
بر و یال تو کردمی غرق خون
به تیغ نبردی ترا خستمی
وزین گفت بیهوده وارستمی.
فردوسی.
دست و پایی زدیم در نگرفت
پشت پایی زدیم و وارستیم.
ابن یمین.
رجوع به رستن و وارهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ عَ رَ)
نشستن. مقابل شستن. رجوع به شستن شود
لغت نامه دهخدا
(لَشْوْ)
نتوانستن. (از جهانگیری) (از غیاث اللغات) (از برهان) (از رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). از دستش برنیامدن. (از انجمن آرا). مقابل آرستن و یارستن. رجوع به یارستن شود:
کسی راست پاسخ نیارست کرد
غمین شد دل و لب پراز آه سرد.
فردوسی.
آنکو چو من از مشغله ورنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست.
ناصرخسرو.
پسرگفت راهی دراز است و سخت
پیاده نیارم شد ای نیکبخت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ مَهْ)
نرشتن. نریسیدن. مقابل رشتن. رجوع به رشتن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ/ لِ بَ تَ)
توانستن. (برهان) (سروری) (رشیدی) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). طاقت داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). توانا بودن در کاری. (ازآنندراج). یارا داشتن. دلیری کردن. جرأت کردن. جسارت کردن. یارایی داشتن. یارگی. توانایی:
ترا یارستن این کار دور است
نه اندک دور بل بسیار دوراست.
معروفی (از سروری).
بناپارسایی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر بشنوی.
ابوشکور.
که یارد شدن پیش او (رستم) رزمخواه
که از تف تیغش نگردد تباه.
فردوسی.
فرستاده گوید که من نزدشاه
نیارم شدن در میان سپاه.
فردوسی.
نپیچید کس سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.
فردوسی.
برآرد از این مرز بی ارز دود
هواگرد او را نیارد بسود.
فردوسی.
ز گردون گردان که یارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت.
فردوسی.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی.
فردوسی.
که ما پیش دو نامور شهریار
چه یاریم گفتن که آید بکار.
فردوسی.
که یارد شدن نزد آن ارجمند
رهاند مر آن بیگنه را ز بند.
فردوسی.
بترسید وز شاه زنهار خواست
که این خواب گفتن نیاریم راست.
فردوسی.
نیارست آمد کسی پیش جنگ
دلاور همی کرد برجا درنگ.
فردوسی.
دگر کس نیارست گفتن بدوی
که این کار خود چیست وین رنگ و بوی.
فردوسی.
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که یارد همی دست یارست سود.
فردوسی.
بدو شاه چون خشم وتیزی نمود
نیارست آنگه سخن برفزود.
فردوسی.
که گویند از ایران سواری نبود
که یارست با شیده رزم آزمود.
فردوسی.
چنان چون تو گفتی همی پیش شاه
که یارد بدن پهلوان سپاه.
فردوسی.
از آن انجمن کس ندارم به مرد
کجا جست یارند با من نبرد.
فردوسی.
از آن پس که چون آب گردد برنگ
کجا کرد یارد برو کار زنگ.
فردوسی (شاهنامه ج 6 ص 1609).
جهاندار چون گشت باداد جفت
زمانه پی او نیارد نهفت.
فردوسی.
سه روز اندر آن کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار.
فردوسی.
زچرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد.
فردوسی.
چو بیدار دل باشی و راهجوی
که یارد نهادن بسوی تو روی.
فردوسی.
بروز هیچ نیارم به خانه کرد مقام
از آن که خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی.
چون کس به روزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپیدکار.
فرخی.
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگر چه باشد صورتگری بدیع نگار.
فرخی.
ز دشمنان زبردست چیره خانه خویش
نگاهداشت نیارد به حیله و نیرنگ.
فرخی.
من از رشک روی تو دیدن نیارم
به تیره شب اندر مه آسمان را.
فرخی (از لغت نامه اسدی مدرسه سپهسالار ذیل لغت رشک).
که یارد آمد پیش تو از ملوک به جنگ
که یارد آورد اندر توای ملک عصیان.
فرخی.
کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کارزار میان.
فرخی.
سیاستی است مراورا که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان.
فرخی.
من از رشک روی تو دیدن نیارم
سهی سرو آزادۀ بوستانی.
فرخی.
تو آفرین خسروگویی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کین لفظ گفت یاری.
منوچهری.
و به سواد سیستان قرار نیارست کرد. (تاریخ سیستان). نباید که برجهان کسی باشد که بر تو بزرگی یارد کرد. (تاریخ سیستان). و امیر خلف به لب پارگین ربطی کرد تا هیچکس اندر حصار طعامی نیارد برد. (تاریخ سیستان). از بسیاری آب به بست اندر نیارستند شد. (تاریخ سیستان). چون او را بدید گفت حاجبان بر در این سرای نبوده اند که مسکین اندر یارست آمدن. (تاریخ سیستان).
بدین غم درخوری چندانکه یاری
بیاور خون دل چندانکه داری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و تا خواجه احمدحسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342). حشمتی بزرگ افتاد که پس از این طوسیان سوی نشابوریان نیارستند. نگریست. (تاریخ بیهقی ص 437).
چه زیان است اگر گفت نیارست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
کدامین دلاور که در کینه گاه
به پیشانیش کرد یارد نگاه.
اسدی (گرشاسبنامه ص 216).
نگاری پریچهره کز چرخ ماه
نیارد در او تیز کردن نگاه.
اسدی (گرشاسبنامه ص 162).
نیارست با او کس آویختن
نه از پیشش از ننگ بگریختن.
اسدی (گرشاسبنامه ص 66).
نه کس دید یارست برز مرا
نه کس تافت برباد گرز مرا.
اسدی (گرشاسبنامه ص 220).
بر آن چشمه کاسب من افشاند گرد
نیارد ژیان شیر از آن آب خورد.
اسدی (گرشاسبنامه).
به راه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پر خطر و ما ضعیف و بی یاریم.
ناصرخسرو.
نه نور از چشمها یارست رفتن سوی صورتها
نه سوی هیچ گوشی نیز ره دانست آوایی.
ناصرخسرو.
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یارند.
ناصرخسرو.
آن را که به سرش در خرد باشد
با دیو نشست وخفت کی یارد.
ناصرخسرو.
آنکو چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست.
ناصرخسرو.
نجیب عجز عقلم سر فرو برد
که باشم من که یارم نام او برد.
ناصرخسرو.
نیارم که یارم بود جاهل ایرا
کرا جهل یار است یار است مارش.
ناصرخسرو.
نیارم نام او بردن نیارم
من این سرمایه در خاطر ندارم.
ناصرخسرو.
گفت شاها، نه طاقت آن داشتم که با شاه شاهان جنگ کنم و نه نزل یارستم فرستاد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). دختر آن را بدید و عجب سخت آمدش اما چیزی نیارست گفتن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و هر کجا روی نهادی کسی نیارست پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225). و هیچ بازرگانی به سیراف کشتی نیارست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 126).
کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد.
مسعودسعد.
مشت هرگز کی برآید بادرفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید.
مسعودسعد.
ندانم یارخود کس را و از بی یاری ایزد
بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
ز سهم هیبت شمشیر شاه و خنجر مرگ
مخالفانش نیارند گندنا دیدن.
سوزنی.
در منازعت تو شها که یارد زد
در مخالفت تو که کرد یارد باز.
سوزنی.
با آینۀ ضمیر مخدوم
خواهد که نفس زند نیارد.
خاقانی.
پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او
گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی.
خاقانی.
من از زلفش سخن گفتن نیارم
تو بر زلفش زدن چون یاری ای باد.
خاقانی.
سر و زر کو که منت یارم جست
فرصت آمدنت یارم جست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 570).
این کبوتر که نیارد زبرکعبه پرید
طیرانش نه به بالا که به پهنا بینید.
خاقانی.
دلا تا بزرگی نیاری به دست
بجای بزرگان نیاری نشست.
نظامی.
چون قدمت بانگ بر ابلق زند
جز تو که یارد که اناالحق زند.
نظامی.
اگرخواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سرکشیدن.
نظامی.
من از دست کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هر سو.
سعدی.
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد.
سعدی.
آن را که تو دوست بیش داری
کس تیر جفا زدن نیارد.
سعدی.
سوختم گر چه نمی یارم گفت
که من از عشق فلان میسوزم.
سعدی.
تنک دلی که نیارد کشید زحمت گل
ملامتش نکنم گر ز خار برگردد.
سعدی.
بر خاطرم امروز همی گشت نیارد
گر فکرت سقراط بود پرکبوتر.
سعدی.
که این دفع چوب از سر و گوش خویش
نیارست تا ناتوان مرد و ریش.
سعدی.
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
حق از اهل باطل نشاید نهفت.
سعدی.
ز رحمت براو شب نیارست خفت
به مأوای خود بازش آورد و گفت...
سعدی.
و چون حکم شده بود که به اولجای التفات نکنند زیادت نمی یارستند گرفت. (تاریخ غازانی ص 21).
هیچ نیفزود قمر تا نکاست
آنکه نیفتاد نیارست خاست.
خواجو.
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست.
ز آنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود
چون ترا در گذر باد نمی یارم دید
باکه گویم که بگوید سخنی با یارم.
حافظ.
گل با تو برابری کجا یارد کرد
کو نور ز مه دارد و مه نور ز تو.
حافظ.
، دست درازی کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ رَ / رِ بَ تَ)
مخفف آراستن. (جهانگیری) (برهان). رجوع به آراستن شود.
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
که رستنی نیست. که رها شدن نتواند. که نجات یافتن نتواند. مقابل رستنی
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
نروئیدنی. ناروئیدنی. که روئیدنی نیست. که نتواند روئید. مقابل رستنی. رجوع به رستنی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ هََ لَ)
نرفتن. مقابل رفتن. رجوع به رفتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، ضروری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرستن
تصویر بازرستن
نجات یافتن، رها شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارستن
تصویر یارستن
طاقت داشتن، توانا بودن در کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارستن
تصویر وارستن
رهاشدن خلاص شدن: (بتیغ نیروی ترا خستمی وزین گفت بیهوده وارستمی)، آزاده گردیدن حریت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
نگریستن: پیغامبر علیه السلام گفت پنج چیزاست که نگریستن اندر و عبادت است: اول نگرستن بروی علما از عبادت است
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه نمی رساند، آنکه نمی رسد نرسیده نامتصل: چو نیکی فزایی بروی خسان بود مزد آن سوی تو نارسان. (شا. لغ)، ناتمام ناقص، نااستوار نارسا: گفت: من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و زشت و نارسان. (مثنوی. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارسته
تصویر نارسته
نجات نیافته رها نشده مقابل رسته. نروییده نمو ناکرده مقابل رسته
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه رها نتواند شد نجات نیافتنی مقابل رستنی. آنچه نتواند رویید نروییدنی مقابل رستنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارستان
تصویر نارستان
((ر))
انارستان، باغ انار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارستن
تصویر یارستن
((ر تَ))
توانستن، توانایی داشتن، از عهده برآمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارستن
تصویر یارستن
جرات داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دانستن
تصویر دانستن
فهمیدن
فرهنگ واژه فارسی سره