نام پدر آزر و جدّ ابراهیم، مؤلف تاریخ گزیده آرد: لقب او خلیل اﷲ، نسبش ابراهیم بن آزر و هوتارخ بن ناخوربن ساروغ، (تاریخ گزیده ص 30)، صاحب تاریخ سیستان نام او را ناجورا آورده است، (تاریخ سیستان ص 43)، مؤلف حبیب السیر آرد: در تاریخ طبری مسطور است که نام پدر ابراهیم به عربی آزر بوده و به عبری و پهلوی تارخ و برخی را عقیده آنکه یکی از این دو اسم لقب او بود و پدر آزر به اتفاق مورخان ناخور نام داشت و به روایتی در میان ناخور و ارفخشدبن سام بن نوح علیه السلام پنج کس واسطه بوده اند و بعضی از مورخان کمتر از این گفته اند، (حبیب السیر ج 1 ص 43)، ابراهیم ... با برادرزادۀ خود لوطبن هارون و ساره بنت لومربن ناخور که دختر عمش بود ... به جانب شام رفتند، (حبیب السیر ج 1 ص 48)، و نیز رجوع به ناجور و ناجورا شود
نام پدر آزر و جدّ ابراهیم، مؤلف تاریخ گزیده آرد: لقب او خلیل اﷲ، نسبش ابراهیم بن آزر و هوتارخ بن ناخوربن ساروغ، (تاریخ گزیده ص 30)، صاحب تاریخ سیستان نام او را ناجورا آورده است، (تاریخ سیستان ص 43)، مؤلف حبیب السیر آرد: در تاریخ طبری مسطور است که نام پدر ابراهیم به عربی آزر بوده و به عبری و پهلوی تارخ و برخی را عقیده آنکه یکی از این دو اسم لقب او بود و پدر آزر به اتفاق مورخان ناخور نام داشت و به روایتی در میان ناخور و ارفخشدبن سام بن نوح علیه السلام پنج کس واسطه بوده اند و بعضی از مورخان کمتر از این گفته اند، (حبیب السیر ج 1 ص 43)، ابراهیم ... با برادرزادۀ خود لوطبن هارون و ساره بنت لومربن ناخور که دختر عمش بود ... به جانب شام رفتند، (حبیب السیر ج 1 ص 48)، و نیز رجوع به ناجور و ناجورا شود
آنچه که نان به آن خورده شود خواه آن چیز نمکین باشد خواه شیرین خواه ترش، به هندی سالن گویند. (غیاث اللغات). تره و ترب و پیاز و جز آن که بدان نان خورده شود. (آنندراج). صغ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). هر چیز که با نان میخورند، مانند گوشت و ماست و پنیر و جز آن. (ناظم الاطباء). خورش. ادام. قاتق. ترنانه. ابا. آنچه با نان خورند از خوردنیهای دیگر لذیذ کردن نان را. آنچه خورش و قاتق نان کنند: او جزع میکرد و صدقه به افراط میداد (عمرو لیث) روز به روزه بودن و شب به نان خشک روزه گشادن و نانخورش نخوردن. (تاریخ بیهقی ص 484). جز به نان نیست پرورش ما را جز شره نیست نانخورش ما را. سنائی. نخوت روش تو نیست بگذار چون نانخورش تو نیست بگذار. نظامی. نانخورش از سینۀ خود کن چو آب وز دل خود ساز چو آتش کباب. نظامی. نقل است که آن روز که بلائی بدو نرسیدی گفتی: الهی ! نان فرستادی نانخورش می باید، بلائی فرست تا نانخورش کنم. (تذکره الاولیاء). یکی نانخورش جز پیازی نداشت چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت. سعدی. ، ترشی آلات که جهت ازدیاد اشتها و نیکوئی هضم میخورند. (ناظم الاطباء)، مطلق خوراک. قوت روزانه. خوراک. غذا: و بعضی متقدمان آورده اند که بر دری از درها دیدیم که نوشته بودی بر این سیاق: اشتاویر موکل بر گلیگران و قیاسان گوید: که بهای نانخورش عمله و کارکنان این باروی مدت عمارت به مبلغ ششصد هزار درم رسید. (ترجمه محاسن اصفهان)
آنچه که نان به آن خورده شود خواه آن چیز نمکین باشد خواه شیرین خواه ترش، به هندی سالن گویند. (غیاث اللغات). تره و ترب و پیاز و جز آن که بدان نان خورده شود. (آنندراج). صغ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). هر چیز که با نان میخورند، مانند گوشت و ماست و پنیر و جز آن. (ناظم الاطباء). خورش. ادام. قاتق. ترنانه. ابا. آنچه با نان خورند از خوردنیهای دیگر لذیذ کردن نان را. آنچه خورش و قاتق نان کنند: او جزع میکرد و صدقه به افراط میداد (عمرو لیث) روز به روزه بودن و شب به نان خشک روزه گشادن و نانخورش نخوردن. (تاریخ بیهقی ص 484). جز به نان نیست پرورش ما را جز شره نیست نانخورش ما را. سنائی. نخوت روش تو نیست بگذار چون نانخورش تو نیست بگذار. نظامی. نانخورش از سینۀ خود کن چو آب وز دل خود ساز چو آتش کباب. نظامی. نقل است که آن روز که بلائی بدو نرسیدی گفتی: الهی ! نان فرستادی نانخورش می باید، بلائی فرست تا نانخورش کنم. (تذکره الاولیاء). یکی نانخورش جز پیازی نداشت چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت. سعدی. ، ترشی آلات که جهت ازدیاد اشتها و نیکوئی هضم میخورند. (ناظم الاطباء)، مطلق خوراک. قوت روزانه. خوراک. غذا: و بعضی متقدمان آورده اند که بر دری از درها دیدیم که نوشته بودی بر این سیاق: اشتاویر موکل بر گلیگران و قیاسان گوید: که بهای نانخورش عمله و کارکنان این باروی مدت عمارت به مبلغ ششصد هزار درم رسید. (ترجمه محاسن اصفهان)
دلتنگ. ناشادمان. آزرده. رنجیده. ناخشنود. ناراضی. (ناظم الاطباء). ناراضی. غمگین. (فرهنگ نظام). نژند. غمین. ناپدرام. که خوش نیست: در آن جای جای تو آتش بود به دنیا دلت تلخ و ناخوش بود. فردوسی. چو آتش در دلم سرکش چه باشی به وقت خوشدلی ناخوش چه باشی. نظامی. مگر چارۀ آن پریوش کند دل ناخوش شاه را خوش کند. نظامی. بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو. سعدی. ، بیمار. مریض ناسالم. (حاشیۀ برهان چ معین). بیمار. خسته. مریض. بدحال. (ناظم الاطباء). نالان. رنجور. علیل. دردمند. سقیم. ناتندرست: چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک اندک در دل او سرد شد. مولوی. ، بد. ناخوب. ناپسند. زشت. مکروه. نامطبوع. (ناظم الاطباء). نادلپسند. نادلپذیر. ناپسندیده. ناخوشایند. که خوشایند و دلپسند نیست. ناگوار. نکوهیده: چه ناخوش بود دوستی با کسی که مایه ندارد ز دانش بسی. دقیقی. چو کژی کند پیر ناخوش بود پس از مرگ جایش در آتش بود. فردوسی. جوان بی هنر سخت ناخوش بود اگر چند فرزند آرش بود. فردوسی. کنون زندگانیت ناخوش بود چو رفتی نشستت بر آتش بود. فردوسی. هر روز نوعتابی و دیگر بهانه ای ناخوش بود عتاب زمانی فروگذار. فرخی. چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی افزوده باشی بس ناخوش و زشت بود. (قابوسنامه). رنگین که کرد و شیرین در خرما خار درشت ناخوش غبرا را. ناصرخسرو. و گفت فارغ باشید [یوسف به برادران] که هیچ کس از شما گناه نکند و آن سببی بوده به دست شما اگر چه شما را در آن حال ناخوش بود. (قصص الانبیاء). دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم که بد نتیجۀ طبع فرخج مردارم. سوزنی. به ترنم هجای من خوانی سرد و ناخوش بود ترنم خر. سوزنی. ز گنبد چو یک رکن گردد خراب خوش آواز را ناخوش آید جواب. نظامی. هر که او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نفرین رود هرساعتی. مولوی. همی ترسم ازطلعت ناخوشش مبادا که در من فتد آتشش. سعدی. شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ پدیدار شدبیضه از زیر زاغ. سعدی. و ایشان را به کارهای مکروه و ناخوش میفرمود. (تاریخ قم ص 262). عاقل هرگز ادای ناخوش نکند هم پیروی دشمن سرکش نکند. واعظ قزوینی. در این ناخوش مقام سست پیوند چه ناخوشتر از این پیش خردمند. وحشی. ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ بر آن شد تا پرد ز آن گوشۀ کاخ. وصال. ، منغص. ناگوار. نامطبوع. تباه.دشوار. سخت. عیش ناخوش: رهی چگونه رهی چون شب فراق دراز چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار. فرخی. واگر این حجاب اندرمیان نبودی... غذا و بخار ثفلها باندامهاء دم زدن برآمدی و روح تیره شدی و عیش ناخوش بودی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همچنانکه ضعیفی این قوت [هاضمه] ، عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد ضعیفی قوت شجاعت نیز. (نوروزنامه). به عیش ناخوش او در زمانه تن درده که خار جفت گل است و خمار جفت نبید. سنائی. عیش تو خوش و ناخوش از اوعیش معادی کار تو نکو وز تو نکو کار موالی. سوزنی. چه خوش حیات چه ناخوش چو آخر است زوال چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا. خاقانی. ، ناخوشایند. تلخ. ناگوار. سخت: شبی ناخوش تر از سوک عزیزان ز وحشت چون شب بیمار خیزان. نظامی. چو زنگی به خوردن چنین دلکش است کبابی دگر خوردنم ناخوش است. نظامی. با خوش و ناخوش جهان سازم و شکوه کم کنم میگذرد چو نیک و بد بد گذران چرا کنم. وصال. ، بدطعم. بدمزه. ناخوشگوار. ناگوار. که ملایم طبع نیست: نیکو و ناخوشی که چنین باشد پالودۀ مزور بازاری. ناصرخسرو. آب خوش بی تشنگی ناخوش بود مرد سیراب آب خوش را منکر است. ناصرخسرو. بعضی ترش و بعضی شور باشد و بعضی طعمی ناخوش دارد و بعضی هیچ طعمی ندارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب روان دارد اما گرم وناخوش است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143). هوا و آب گرم و ناخوش است و درختستان خرما بسیار. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 145). بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر. سعدی. ، درشت. خشن. بدرفتار. تندو تلخ. ناملایم. ناموافق. ناسازگار: جستی و یافتی دگری بر مراد دل رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما. منوچهری. اما با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش [بودی] و صفرائی عظیم داشت. (تاریخ بیهقی). در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوش است در علم هر زمان به تفکر فزونترم. انوری. از این ناخوش نیاید خصلتی خوش که خاکستر بود فرزند آتش. نظامی. - آواز ناخوش، آواز منکر. صدائی که خوش آهنگ و دلپذیر نیست: معلوم شد که آوازم ناخوش است. (گلستان). ناخوشتر از آوازۀ مرگ پدر آوازش. سعدی (گلستان). - بوی ناخوش، بوی مکروه و نامطبوع. عفن. کریه. گنده. رایحۀ کریهه: بعد از آن بینی را آفرید تا بوهای خوش و ناخوش را معلوم کند. (قصص الانبیاء). بعضی داروهاست که طعم و بوی آن ناخوش است و معده آن را دشخوار قبول کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و از این مار بوی ناخوش آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بوی عرق و بوی نفس او ناخوش بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون بیاویختندش هیچ اثری نمی کرد از بوی ناخوش تا حجاج روباهی کشته را بفرمود آویختن در زیرجامۀ وی تا بوی ناخوش از او برخاست. (مجمل التواریخ). ز نعمت نهادن بلندی مجوی که ناخوش کند آب استاده بوی. سعدی. - راه ناخوش، راه ناهموار. صعب العبور. درشتناک: که کهشان همه سنگ آهن کش است دزی تنگ و ره در میان ناخوش است. (گرشاسب نامه). - سخن ناخوش، سخن درشت. سخن سرد و تلخ. که موافق طبع نیست. سخن ناملایم: مگو ناخوش که پاسخ ناخوش آید بکوه آواز خوش ده تا خوش آید. نظامی. ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من. مولوی. گر از ناخوشی کرد بر من خروش مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش. سعدی. - ناخوش گردیدن، تباه شدن. ناگوار شدن: بیاید به جنگ تو افراسیاب چو گردد بر او ناخوش آرام و خواب. فردوسی. - هوای ناخوش، هوای ناسالم. هوای آلوده: هوای به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندرشهر هست هوا ناخوش و زیانکار می شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
دلتنگ. ناشادمان. آزرده. رنجیده. ناخشنود. ناراضی. (ناظم الاطباء). ناراضی. غمگین. (فرهنگ نظام). نژند. غمین. ناپدرام. که خوش نیست: در آن جای جای تو آتش بود به دنیا دلت تلخ و ناخوش بود. فردوسی. چو آتش در دلم سرکش چه باشی به وقت خوشدلی ناخوش چه باشی. نظامی. مگر چارۀ آن پریوش کند دل ناخوش شاه را خوش کند. نظامی. بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو. سعدی. ، بیمار. مریض ناسالم. (حاشیۀ برهان چ معین). بیمار. خسته. مریض. بدحال. (ناظم الاطباء). نالان. رنجور. علیل. دردمند. سقیم. ناتندرست: چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک اندک در دل او سرد شد. مولوی. ، بد. ناخوب. ناپسند. زشت. مکروه. نامطبوع. (ناظم الاطباء). نادلپسند. نادلپذیر. ناپسندیده. ناخوشایند. که خوشایند و دلپسند نیست. ناگوار. نکوهیده: چه ناخوش بود دوستی با کسی که مایه ندارد ز دانش بسی. دقیقی. چو کژی کند پیر ناخوش بود پس از مرگ جایش در آتش بود. فردوسی. جوان بی هنر سخت ناخوش بود اگر چند فرزند آرش بود. فردوسی. کنون زندگانیت ناخوش بود چو رفتی نشستت بر آتش بود. فردوسی. هر روز نوعتابی و دیگر بهانه ای ناخوش بود عتاب زمانی فروگذار. فرخی. چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی افزوده باشی بس ناخوش و زشت بود. (قابوسنامه). رنگین که کرد و شیرین در خرما خار درشت ناخوش غبرا را. ناصرخسرو. و گفت فارغ باشید [یوسف به برادران] که هیچ کس از شما گناه نکند و آن سببی بوده به دست شما اگر چه شما را در آن حال ناخوش بود. (قصص الانبیاء). دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم که بد نتیجۀ طبع فرخج مردارم. سوزنی. به ترنم هجای من خوانی سرد و ناخوش بود ترنم خر. سوزنی. ز گنبد چو یک رکن گردد خراب خوش آواز را ناخوش آید جواب. نظامی. هر که او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نفرین رود هرساعتی. مولوی. همی ترسم ازطلعت ناخوشش مبادا که در من فتد آتشش. سعدی. شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ پدیدار شدبیضه از زیر زاغ. سعدی. و ایشان را به کارهای مکروه و ناخوش میفرمود. (تاریخ قم ص 262). عاقل هرگز ادای ناخوش نکند هم پیروی دشمن سرکش نکند. واعظ قزوینی. در این ناخوش مقام سست پیوند چه ناخوشتر از این پیش خردمند. وحشی. ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ بر آن شد تا پرد ز آن گوشۀ کاخ. وصال. ، منغص. ناگوار. نامطبوع. تباه.دشوار. سخت. عیش ناخوش: رهی چگونه رهی چون شب فراق دراز چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار. فرخی. واگر این حجاب اندرمیان نبودی... غذا و بخار ثفلها باندامهاء دم زدن برآمدی و روح تیره شدی و عیش ناخوش بودی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همچنانکه ضعیفی این قوت [هاضمه] ، عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد ضعیفی قوت شجاعت نیز. (نوروزنامه). به عیش ناخوش او در زمانه تن درده که خار جفت گل است و خمار جفت نبید. سنائی. عیش تو خوش و ناخوش از اوعیش معادی کار تو نکو وز تو نکو کار موالی. سوزنی. چه خوش حیات چه ناخوش چو آخر است زوال چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا. خاقانی. ، ناخوشایند. تلخ. ناگوار. سخت: شبی ناخوش تر از سوک عزیزان ز وحشت چون شب بیمار خیزان. نظامی. چو زنگی به خوردن چنین دلکش است کبابی دگر خوردنم ناخوش است. نظامی. با خوش و ناخوش جهان سازم و شکوه کم کنم میگذرد چو نیک و بد بد گذران چرا کنم. وصال. ، بدطعم. بدمزه. ناخوشگوار. ناگوار. که ملایم طبع نیست: نیکو و ناخوشی که چنین باشد پالودۀ مزور بازاری. ناصرخسرو. آب خوش بی تشنگی ناخوش بود مرد سیراب آب خوش را منکر است. ناصرخسرو. بعضی ترش و بعضی شور باشد و بعضی طعمی ناخوش دارد و بعضی هیچ طعمی ندارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب روان دارد اما گرم وناخوش است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143). هوا و آب گرم و ناخوش است و درختستان خرما بسیار. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 145). بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر. سعدی. ، درشت. خشن. بدرفتار. تندو تلخ. ناملایم. ناموافق. ناسازگار: جستی و یافتی دگری بر مراد دل رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما. منوچهری. اما با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش [بودی] و صفرائی عظیم داشت. (تاریخ بیهقی). در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوش است در علم هر زمان به تفکر فزونترم. انوری. از این ناخوش نیاید خصلتی خوش که خاکستر بود فرزند آتش. نظامی. - آواز ناخوش، آواز منکر. صدائی که خوش آهنگ و دلپذیر نیست: معلوم شد که آوازم ناخوش است. (گلستان). ناخوشتر از آوازۀ مرگ پدر آوازش. سعدی (گلستان). - بوی ناخوش، بوی مکروه و نامطبوع. عفن. کریه. گنده. رایحۀ کریهه: بعد از آن بینی را آفرید تا بوهای خوش و ناخوش را معلوم کند. (قصص الانبیاء). بعضی داروهاست که طعم و بوی آن ناخوش است و معده آن را دشخوار قبول کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و از این مار بوی ناخوش آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بوی عرق و بوی نفس او ناخوش بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون بیاویختندش هیچ اثری نمی کرد از بوی ناخوش تا حجاج روباهی کشته را بفرمود آویختن در زیرجامۀ وی تا بوی ناخوش از او برخاست. (مجمل التواریخ). ز نعمت نهادن بلندی مجوی که ناخوش کند آب استاده بوی. سعدی. - راه ناخوش، راه ناهموار. صعب العبور. درشتناک: که کهشان همه سنگ آهن کش است دزی تنگ و ره در میان ناخوش است. (گرشاسب نامه). - سخن ناخوش، سخن درشت. سخن سرد و تلخ. که موافق طبع نیست. سخن ناملایم: مگو ناخوش که پاسخ ناخوش آید بکوه آواز خوش ده تا خوش آید. نظامی. ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل رنجان من. مولوی. گر از ناخوشی کرد بر من خروش مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش. سعدی. - ناخوش گردیدن، تباه شدن. ناگوار شدن: بیاید به جنگ تو افراسیاب چو گردد بر او ناخوش آرام و خواب. فردوسی. - هوای ناخوش، هوای ناسالم. هوای آلوده: هوای به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندرشهر هست هوا ناخوش و زیانکار می شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
آنکه چیزنخورده یا ننوشیده، آنچه که خورده نشده: (وآنچ نا خورده بماند یعنی استخوان. . {مقابل خورده. آنکه چیزی رانخورد: چون خورشید آسمان برنده خوردی پز خلق و ناخورنده. (تحفه العراقین) مقابل خورنده
آنکه چیزنخورده یا ننوشیده، آنچه که خورده نشده: (وآنچ نا خورده بماند یعنی استخوان. . {مقابل خورده. آنکه چیزی رانخورد: چون خورشید آسمان برنده خوردی پز خلق و ناخورنده. (تحفه العراقین) مقابل خورنده
آنچه که همراه نان خورده شود ازگوشت وماست وپنیروتره وترب وپیازوجزآن: زبازار نان آورد (نان آربادهخدا) نان خورش هم اکنون برفتم چو باد از برش، انواع ترشی که برای ازدیاداشتهاو نیکویی هضم خورند، مطلق خوراک قوت روزانه: ... بهای نانخورش عمله وکارکنان این باروی مدت عمارت بمبلغ ششصد هزار درم رسید. یا نان خورش خانه. سرکه انگوری ادم البیت ادام البیت
آنچه که همراه نان خورده شود ازگوشت وماست وپنیروتره وترب وپیازوجزآن: زبازار نان آورد (نان آربادهخدا) نان خورش هم اکنون برفتم چو باد از برش، انواع ترشی که برای ازدیاداشتهاو نیکویی هضم خورند، مطلق خوراک قوت روزانه: ... بهای نانخورش عمله وکارکنان این باروی مدت عمارت بمبلغ ششصد هزار درم رسید. یا نان خورش خانه. سرکه انگوری ادم البیت ادام البیت
شاد نبودن غمگینی، بیماری مریضی، ناخوبی ناپسندی بدی، ناگواری منغص بودن، ناخوشایندی تلخی، بد طعمی بدمزگی، درشتی خشونتناموافقی، کدورت نقار: (امیرنصرقاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی (امیراسماعیل) نفرستاد میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد)، ابتلا گرفتاری: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. (نظامی)، کوفت سیفلیس. یا سال ناخوشی. سال وبایی. یا خود را به ناخوشی زدن، خود را مریض وانمود کردن
شاد نبودن غمگینی، بیماری مریضی، ناخوبی ناپسندی بدی، ناگواری منغص بودن، ناخوشایندی تلخی، بد طعمی بدمزگی، درشتی خشونتناموافقی، کدورت نقار: (امیرنصرقاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی (امیراسماعیل) نفرستاد میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد)، ابتلا گرفتاری: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. (نظامی)، کوفت سیفلیس. یا سال ناخوشی. سال وبایی. یا خود را به ناخوشی زدن، خود را مریض وانمود کردن