نااهل. ناسزاوار. نالایق: که ای ناسزایان چه پیش آمده ست که بدخواهتان همچو خویش آمده ست. فردوسی. سوی ناسزایان شود تاج و تخت تبه گردد این خسروانی درخت. فردوسی. گفتند این چه تو کردی ناپسندیده بوده که دختر خویش را به ناسزای دادی. (اسکندرنامه نسخۀ خطی). تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است. حافظ. رجوع به ناسزا شود
نااهل. ناسزاوار. نالایق: که ای ناسزایان چه پیش آمده ست که بدخواهتان همچو خویش آمده ست. فردوسی. سوی ناسزایان شود تاج و تخت تبه گردد این خسروانی درخت. فردوسی. گفتند این چه تو کردی ناپسندیده بوده که دختر خویش را به ناسزای دادی. (اسکندرنامه نسخۀ خطی). تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است. حافظ. رجوع به ناسزا شود
آن که ناخنک زند. آن که در دکان بقال یا حلوائی بی پرداختن بها از هر چیز مقدار کمی خورد. مشتری که عادت به ناخنک زدن دارد. که اهل ناخنک زدن است. - امثال: خر ناخنکی صاحب سلیقه هم می شود. ناخنکی صاحب سلیقه هم هست. ، نان ناخنکی، نانی که پس از پهن کردن خمیر برروی پارو با ناخن و گوشۀ انگشتان سوراخ بر روی نان کنند
آن که ناخنک زند. آن که در دکان بقال یا حلوائی بی پرداختن بها از هر چیز مقدار کمی خورد. مشتری که عادت به ناخنک زدن دارد. که اهل ناخنک زدن است. - امثال: خر ناخنکی صاحب سلیقه هم می شود. ناخنکی صاحب سلیقه هم هست. ، نان ناخنکی، نانی که پس از پهن کردن خمیر برروی پارو با ناخن و گوشۀ انگشتان سوراخ بر روی نان کنند
بی میل و اراده. بی اختیار. بی خواست. (ناظم الاطباء). ناخواسته. (فرهنگ نظام). کنایه از کاری بود که نه بخواست و اختیار کسی به فعل آید. (انجمن آرا). بدون اراده. کراههً. اجباراً. به طور عدم میل و رغبت. (ناظم الاطباء). کرهاً. - خواه و ناخواه، طوعاً و کرهاً. - ناخواه کسی، برخلاف میل او. به خلاف خواست او. علی رغم او: آن چنان کز عطسه ای و خامیاز این دهان گردد به ناخواه تو باز. مولوی. که کسی ناخواه او و رغم او گردد اندر ملکت او حکم جو. مولوی. چون کسی ناخواه وی بر وی براند خاربن در باغ ملک او نشاند. مولوی
بی میل و اراده. بی اختیار. بی خواست. (ناظم الاطباء). ناخواسته. (فرهنگ نظام). کنایه از کاری بود که نه بخواست و اختیار کسی به فعل آید. (انجمن آرا). بدون اراده. کراههً. اجباراً. به طور عدم میل و رغبت. (ناظم الاطباء). کرهاً. - خواه و ناخواه، طوعاً و کرهاً. - ناخواه کسی، برخلاف میل او. به خلاف خواست او. علی رغم او: آن چنان کز عطسه ای و خامیاز این دهان گردد به ناخواه تو باز. مولوی. که کسی ناخواه او و رغم او گردد اندر ملکت او حکم جو. مولوی. چون کسی ناخواه وی بر وی براند خاربن در باغ ملک او نشاند. مولوی
بدی، ناخوشی، (ناظم الاطباء)، زشتی، تباهی، خوب نبودن، مقابل خوبی، رجوع به خوبی شود: به بخت تو آرام گیرد جهان شود جنگ و ناخوبی اندرنهان، فردوسی، زمانه به شمشیر او راست گشت غم و رنج و ناخوبی اندرگذشت، فردوسی، بیندیش و این کار را بازجوی نباید که ناخوبی آید به روی، فردوسی، و حمل و سرطان و میزان و جدی دلیلند بر تباهی کار زنان و ناخوبی فعل ایشان، (التفهیم)، چنان به زشتیش اندرسرشته ناخوبی که هر که دید بر او کرد لعنت بسیار، سوزنی، در آن روضۀ خوب کن جای ما ببر نقش ناخوبی ازرای ما، نظامی، کسی بدیدۀ انکار اگر نگاه کند نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی، سعدی
بدی، ناخوشی، (ناظم الاطباء)، زشتی، تباهی، خوب نبودن، مقابل خوبی، رجوع به خوبی شود: به بخت تو آرام گیرد جهان شود جنگ و ناخوبی اندرنهان، فردوسی، زمانه به شمشیر او راست گشت غم و رنج و ناخوبی اندرگذشت، فردوسی، بیندیش و این کار را بازجوی نباید که ناخوبی آید به روی، فردوسی، و حمل و سرطان و میزان و جدی دلیلند بر تباهی کار زنان و ناخوبی فعل ایشان، (التفهیم)، چنان به زشتیش اندرسرشته ناخوبی که هر که دید بر او کرد لعنت بسیار، سوزنی، در آن روضۀ خوب کن جای ما ببر نقش ناخوبی ازرای ما، نظامی، کسی بدیدۀ انکار اگر نگاه کند نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی، سعدی
ناخذا و ناخذاه وناخذای مأخوذ از فارسی، ناخدا و خداوند کشتی و جهاز. (از ناظم الاطباء). صاحب و خداوند ناو. (آنندراج) (منتهی الارب). ثم اشتقوا منها الفعل فقالوا: تنخّذ، یعنی ناخدا گردید. (منتهی الارب). ج، نواخذه
ناخذا و ناخذاه وناخذای مأخوذ از فارسی، ناخدا و خداوند کشتی و جهاز. (از ناظم الاطباء). صاحب و خداوند ناو. (آنندراج) (منتهی الارب). ثم اشتقوا منها الفعل فقالوا: تَنَخَّذَ، یعنی ناخدا گردید. (منتهی الارب). ج، نَواخِذَه
غمگین بودن. (فرهنگ نظام). غمگینی. ناشادمانی، سختی. خشم. رنج. (ناظم الاطباء). مقابل خوشی. ابتلاء. گرفتاری. مصیبت. ناراحتی: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. نظامی. آن را که به طبع درکشی نیست پروای خوشی و ناخوشی نیست. نظامی. که تا چند از این جاه و گردنکشی خوشی را بود در قفا ناخوشی. سعدی. گر از ناخوشی کرد بر من خروش مرا ناخوش از وی خوش آمد بگوش. سعدی. ، ناپسندی. آزردگی. ناخوش آیندی. کراهت. (ناظم الاطباء). راضی نبودن. (فرهنگ نظام). به ناخوشی. به نارضامندی. به اکراه. نه از روی رغبت، مرض. بیماری. (آنندراج). ناتندرستی. (ناظم الاطباء). مریضی. بیمار بودن. رنجوری. دردمندی. علیلی. بیماری. نالانی. ناچاقی. سقم. علت. رنج. درد. مرض. داء. آزار. گزند، ناخوبی. بدی. زشتی. ناموافقی. ناملایمی. ناسازگاری: کسی را که اندیشه ناخوش بود بدان ناخوشی رای او کش بود. فردوسی. نیرزد وجودی بدین ناخوشی که جورش پسندی و بارش کشی. سعدی. شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت. وحشی. ، تلخی. بدطعمی. بدمزگی. ناخوش گواری: ناخوشی و سیوگی و گندیدگی و ترشی مکروه. (التفهیم). جیحون خوش است و بامزه و دریا از ناخوشی و زهر چو طاعون است. ناصرخسرو. و از عفونت هوا و ناخوشی آب هیچکس جز مردم آن ولایت به تابستان آنجا نتواند بودن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 149) ، فتنه. فساد. تباهی. (ناظم الاطباء) ، نقار. نادوستی. عدم صمیمیت. کدورت. دشمنی. رنجیدگی. عداوت: امیرنصر قاصدان فرستاد به طلب آن مال و وی نفرستاد، میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد. (تاریخ بخارا). میان من و یحیی بجز ناخوشی نیست. (تاریخ بخارا). ای صبا خواجه را ز بنده بگو که در مدح می توانم سفت، ور به زشتی و ناخوشی افتد هجو هم نیک میتوانم گفت. وحشی. ، مرض. بیماری. (آنندراج). مرض ساری مثل وبا و طاعون و جز آن. (ناظم الاطباء). مرض عام. وبا. طاعون. - سال ناخوشی،سال وبائی. ، در تداول، کوفت. سیفلیس. بیماریهای آمیزشی
غمگین بودن. (فرهنگ نظام). غمگینی. ناشادمانی، سختی. خشم. رنج. (ناظم الاطباء). مقابل خوشی. ابتلاء. گرفتاری. مصیبت. ناراحتی: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. نظامی. آن را که به طبع درکشی نیست پروای خوشی و ناخوشی نیست. نظامی. که تا چند از این جاه و گردنکشی خوشی را بود در قفا ناخوشی. سعدی. گر از ناخوشی کرد بر من خروش مرا ناخوش از وی خوش آمد بگوش. سعدی. ، ناپسندی. آزردگی. ناخوش آیندی. کراهت. (ناظم الاطباء). راضی نبودن. (فرهنگ نظام). به ناخوشی. به نارضامندی. به اکراه. نه از روی رغبت، مرض. بیماری. (آنندراج). ناتندرستی. (ناظم الاطباء). مریضی. بیمار بودن. رنجوری. دردمندی. علیلی. بیماری. نالانی. ناچاقی. سقم. علت. رنج. درد. مرض. داء. آزار. گزند، ناخوبی. بدی. زشتی. ناموافقی. ناملایمی. ناسازگاری: کسی را که اندیشه ناخوش بود بدان ناخوشی رای او کش بود. فردوسی. نیرزد وجودی بدین ناخوشی که جورش پسندی و بارش کشی. سعدی. شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت. وحشی. ، تلخی. بدطعمی. بدمزگی. ناخوش گواری: ناخوشی و سیوگی و گندیدگی و ترشی مکروه. (التفهیم). جیحون خوش است و بامزه و دریا از ناخوشی و زهر چو طاعون است. ناصرخسرو. و از عفونت هوا و ناخوشی آب هیچکس جز مردم آن ولایت به تابستان آنجا نتواند بودن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 149) ، فتنه. فساد. تباهی. (ناظم الاطباء) ، نقار. نادوستی. عدم صمیمیت. کدورت. دشمنی. رنجیدگی. عداوت: امیرنصر قاصدان فرستاد به طلب آن مال و وی نفرستاد، میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد. (تاریخ بخارا). میان من و یحیی بجز ناخوشی نیست. (تاریخ بخارا). ای صبا خواجه را ز بنده بگو که در مدح می توانم سفت، ور به زشتی و ناخوشی افتد هجو هم نیک میتوانم گفت. وحشی. ، مرض. بیماری. (آنندراج). مرض ساری مثل وبا و طاعون و جز آن. (ناظم الاطباء). مرض عام. وبا. طاعون. - سال ناخوشی،سال وبائی. ، در تداول، کوفت. سیفلیس. بیماریهای آمیزشی
پارک گیری (پارک: رشوه) پاره گیری، باجگیری، به زورستانی بسیار گیرندگی سخت گیری بزور و ستم از مردم چیز ستدن رشوه و باج گرفتن از مردم، گرفتن مال یا جنسی را بزور و تهدید از شخصی و آن از جرایم ضد آزادی است
پارک گیری (پارک: رشوه) پاره گیری، باجگیری، به زورستانی بسیار گیرندگی سخت گیری بزور و ستم از مردم چیز ستدن رشوه و باج گرفتن از مردم، گرفتن مال یا جنسی را بزور و تهدید از شخصی و آن از جرایم ضد آزادی است
شاد نبودن غمگینی، بیماری مریضی، ناخوبی ناپسندی بدی، ناگواری منغص بودن، ناخوشایندی تلخی، بد طعمی بدمزگی، درشتی خشونتناموافقی، کدورت نقار: (امیرنصرقاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی (امیراسماعیل) نفرستاد میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد)، ابتلا گرفتاری: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. (نظامی)، کوفت سیفلیس. یا سال ناخوشی. سال وبایی. یا خود را به ناخوشی زدن، خود را مریض وانمود کردن
شاد نبودن غمگینی، بیماری مریضی، ناخوبی ناپسندی بدی، ناگواری منغص بودن، ناخوشایندی تلخی، بد طعمی بدمزگی، درشتی خشونتناموافقی، کدورت نقار: (امیرنصرقاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی (امیراسماعیل) نفرستاد میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد)، ابتلا گرفتاری: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. (نظامی)، کوفت سیفلیس. یا سال ناخوشی. سال وبایی. یا خود را به ناخوشی زدن، خود را مریض وانمود کردن