باجگیر، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، کالرصد الذی علی طریق القافله، بمانند باجبان که بسر راه باشد، (فتوح البلدان ص 411 س 11) : مرصاد و مرصد جای رصد باشد که باجبان بایستد، (فتوح البلدان ص 257 س 13)، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، (آنندراج)
باجگیر، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، کالرصد الذی علی طریق القافله، بمانند باجبان که بسر راه باشد، (فتوح البلدان ص 411 س 11) : مرصاد و مرصد جای رصد باشد که باجبان بایستد، (فتوح البلدان ص 257 س 13)، باج گیرنده که عبارت از صاحب باج است، (آنندراج)
جمع فارسی حاجب. این کلمه در تاریخ بیهقی بسیار آمده است: ’خواجه و حاجبان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت برسیدند ببغداد... حاجبان او را به پیش تخت بردند وبنشاندند و باز پس آمدند... حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده... بامدادان در صفۀ بزرگ بار داد و حاجبان برسم میرفتند پیش... و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید... غلامان را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود به وثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سرائیان بخشید... پس امیر سعید و امیر مودود بنشستند و بنوبت حاجبان و ندیمان با ایشان بخوان... بار بگسست خواجۀ بزرگ را باز گرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلکاتکین و بکتغدی... و دیگر روز که بارداد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا وحشم و حاجبان با سپید آمدند... علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش... حاجبان نیز باز گشتند قاید بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند... خواجه علی و حاجبان سوی بلخ فرستاد... حاجبان و مرتبه داران پیش ایشان...’. ’بشربن مهدی و بزمش که حاجبان وی بودند پیش پسر بگذاشت...’ (ترجمه تاریخ یمینی). شد بجای حاجبان در پیش رفت پیش آن مهمان غیب خویش رفت. (مثنوی)
جمع فارسی حاجب. این کلمه در تاریخ بیهقی بسیار آمده است: ’خواجه و حاجبان سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت برسیدند ببغداد... حاجبان او را به پیش تخت بردند وبنشاندند و باز پس آمدند... حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده... بامدادان در صفۀ بزرگ بار داد و حاجبان برسم میرفتند پیش... و آنچه میانه بود سپاه سالار غازی و حاجبان را بخشید... غلامان را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود به وثاق فرستاد و آنچه نبایست بحاجبان و سرائیان بخشید... پس امیر سعید و امیر مودود بنشستند و بنوبت حاجبان و ندیمان با ایشان بخوان... بار بگسست خواجۀ بزرگ را باز گرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلکاتکین و بکتغدی... و دیگر روز که بارداد با دستار سپید و قبای سپید بود و همه اولیا وحشم و حاجبان با سپید آمدند... علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش... حاجبان نیز باز گشتند قاید بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند... خواجه علی و حاجبان سوی بلخ فرستاد... حاجبان و مرتبه داران پیش ایشان...’. ’بشربن مهدی و بزمش که حاجبان وی بودند پیش پسر بگذاشت...’ (ترجمه تاریخ یمینی). شد بجای حاجبان در پیش رفت پیش آن مهمان غیب خویش رفت. (مثنوی)
نام دو منارۀ بلند به محلۀ کارلادان بر سر راه نجف آباد به اصفهان که چون یکی را به حرکت آرند دیگری نیز به جنبش آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اصفهان شود
نام دو منارۀ بلند به محلۀ کارلادان بر سر راه نجف آباد به اصفهان که چون یکی را به حرکت آرند دیگری نیز به جنبش آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اصفهان شود
موضعی است از نواحی شاه جهان. متوجه دفع مخالفان گشته (خاقان منصور) باشصت نفر از بهادران به برجی که به طرف کاجنکان است برآمد و مردمی را که در آن طرف فصیل بودند بزخم پیکان دیده منهزم ساخت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 117)
موضعی است از نواحی شاه جهان. متوجه دفع مخالفان گشته (خاقان منصور) باشصت نفر از بهادران به برجی که به طرف کاجنکان است برآمد و مردمی را که در آن طرف فصیل بودند بزخم پیکان دیده منهزم ساخت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 117)
ملاح، کشتی بان: بدان ناوبان گفت فیروزشاه که کشتی برافکن هم اکنون به راه، فردوسی، ، ستوان نیروی دریائی، (لغات فرهنگستان)، یکی از درجات نیروی دریائی مطابق ستوان در ارتش
ملاح، کشتی بان: بدان ناوبان گفت فیروزشاه که کشتی برافکن هم اکنون به راه، فردوسی، ، ستوان نیروی دریائی، (لغات فرهنگستان)، یکی از درجات نیروی دریائی مطابق ستوان در ارتش
نپوشیده. نانهفته. آشکار. (ناظم الاطباء). بارز. ظاهر. غیرمستتر. هویدا. پدید. پدیدار. که نهفته و پنهان و مستور نیست: پرستنده با ماه چهره بگفت که هرگز نماند سخن در نهفت مگر آنکه باشد میان دو تن سه تن نانهان است و چار انجمن. فردوسی
نپوشیده. نانهفته. آشکار. (ناظم الاطباء). بارز. ظاهر. غیرمستتر. هویدا. پدید. پدیدار. که نهفته و پنهان و مستور نیست: پرستنده با ماه چهره بگفت که هرگز نماند سخن در نهفت مگر آنکه باشد میان دو تن سه تن نانهان است و چار انجمن. فردوسی
نی انبان را گویند و آن سازی است مشهور و معروف که نای انبان هم خوانندش. (برهان قاطع). سازی است معروف که نی انبان نیز گویند: آنها که مقیم حضرت جانانند یادش نکنند و بر لسان کم رانند آنانکه مثال نای ناانبانند دورند از او ازآن به بانگش خوانند. باباافضل. رجوع به نای انبان شود
نی انبان را گویند و آن سازی است مشهور و معروف که نای انبان هم خوانندش. (برهان قاطع). سازی است معروف که نی انبان نیز گویند: آنها که مقیم حضرت جانانند یادش نکنند و بر لسان کم رانند آنانکه مثال نای ناانبانند دورند از او ازآن به بانگش خوانند. باباافضل. رجوع به نای انبان شود
سرپوش دیگ و طبق و تنور و امثال آن. نهنبن. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نیز رجوع به نهنبن شود: لطیف ار شد ز سوزش قطرۀ آبت به دیگ گل کنی بازش کثیف ار بنهی از طینت نهنبانش. امیرخسرو (از رشیدی)
سرپوش دیگ و طبق و تنور و امثال آن. نهنبن. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نیز رجوع به نهنبن شود: لطیف ار شد ز سوزش قطرۀ آبت به دیگ گل کنی بازش کثیف ار بنهی از طینت نهنبانش. امیرخسرو (از رشیدی)
سر پوش دیگ و مانند آن: (لطیف ارشد ز سوزش قطره آبت به دیگ گل کنی بازش کثیف از بنهی از طینت نهنبانش) (امیر خسرو رشیدی)، طبق تنور و مانند آن سر تنور، سر کوزه و مانند آن
سر پوش دیگ و مانند آن: (لطیف ارشد ز سوزش قطره آبت به دیگ گل کنی بازش کثیف از بنهی از طینت نهنبانش) (امیر خسرو رشیدی)، طبق تنور و مانند آن سر تنور، سر کوزه و مانند آن