جدول جو
جدول جو

معنی نابکاره - جستجوی لغت در جدول جو

نابکاره
(بِ رَ / رِ)
نابکار. نااهل:
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد
فرزند نابکاره به احسنت و زه.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
نابکاره
نابکار: هرگز نگشت نیک و مهذب نشد فرزند نابکاره باحسنت وزه. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناگذاره
تصویر ناگذاره
آنچه منفذ و گذرگاه به سوی خارج نداشته باشد، بن بست
کوچۀ ناگذاره: کوچۀ بن بست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابکار
تصویر نابکار
بدکار، بدکردار، بی حاصل، بی فایده، بیکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناکاره
تصویر ناکاره
آنچه به کار نیاید، بیکاره، از کارافتاده، بی فایده
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
شرارت. فساد. بداندیشی. (ناظم الاطباء). خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری: من طاهر را شنیده بودم در رعونت و نابکاری. (تاریخ بیهقی ص 394). مردی از ایشان که به ره زدن و نابکاری رود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141) ، فحشاء. فجور. فساد. زناکاری. فسق. فاسقی: ابلیس بمانند آدمی نزدیک ایوب آمد و گفت زن تو نابکاری کرده است. او را بگرفتند و مویش ببریدند. (قصص ص 138). و سبب زوال ملک دیلم نابکاری آن زن بود. (فارسنامه). قحبۀ پیر از نابکاری چکند که توبه نکند. (گلستان) ، به کار نیامدن. به درد کاری نخوردن. بیکارگی. بطالت: بوسهل گفت... من چه مرد این کارم که جز نابکاری را نشایم. (تاریخ بیهقی ص 145).
جز از بهر علمت نبستند لیکن
تو از نابکاریت مشغول کاری.
ناصرخسرو.
هش دار که عالم سرای کار است
مشغول چه باشی به نابکاری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بدکردار. (آنندراج) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. (ناظم الاطباء). شخص بدکردار. محروض. خانع. جواظ. دشنامی است. (یادداشت مؤلف) :
بدان تا بدانستی آن نابکار
که گردن نیازد ابا شهریار.
دقیقی (دیوان ص 41).
دزدی ای نابکار چون غیله
روی چونانکه پخته تفشیله.
منجیک.
بگفتش که ای بدرگ نابکار
ترا با سر تخت شاهی چه کار.
فردوسی.
غمین گشت بد گوهر نابکار
ز گفت کلاهور برگشته کار.
فردوسی.
به قیصر یکی نامه از شهریار
نویسد که این بندۀ نابکار
گریزان برفته ست از این مرز و بوم
نباید که آرام گیرد بروم.
فردوسی.
و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب. (تاریخ بیهقی ص 527). اگر این حادثۀ بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد بودی و دیگر نابکاران را برانداخته. (تاریخ بیهقی).
دریغ این قد و قامت مردمی
بدین راستی بر تو ای نابکار.
ناصرخسرو.
دختر ترااز این نابکار بازستدم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گفت (پیغمبر) تجّار فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیای سعادت).
بدخدمتی اساس نهادی تو ناخلف
گردنکشی به پیش گرفتی تو نابکار.
انوری.
آن ز خری می کند نه از ره دانش
ای تو کم خصم نابکار گرفته.
مجیر بیلقانی.
ای بیوفای نابکار و ای بد عهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158).
یاران غم روزگار بینید
وین محنت نابکار بینید.
نظامی.
چون شدی در خوی دیوی استوار
میگریزد از تو دیو ای نابکار.
مولوی.
روستائی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست.
سعدی.
، فاجر. (نصاب). زن نابکار، فسادی. بلایه. (فرهنگ اسدی). فاسق. زناکار:
از ایندو (سیاوش و سودابه) یکی گر شود نابکار
از این پس که خواند مرا شهریار.
فردوسی.
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هر یکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوکواران.
(ویس و رامین).
چو در خفیه بد باشی و نابکار
چه سود آب ناموس بر روی کار.
سعدی.
، بد. نکوهیده. زشت.ناصواب:
بپرهیزاز اندیشۀ نابکار
ز ما برنگردد بد روزگار.
فردوسی.
سرانجام ز اندیشۀ نابکار
شوی زین جهان کور و بیچاره وار.
فردوسی.
به رای و به اندیشۀ نابکار
کجا بازگردد بد روزگار.
فردوسی.
، زشت. نادلپسند. موحش. وحشتناک:
فراوان غریوید و نالید زار
از آن خواب واژونۀ نابکار.
(یوسف و زلیخا).
، آنچه بکار نیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). بی فایده. بی حاصل.ناسودمند. (ناظم الاطباء). آنچه به درد نخورد و بکارنیاید. (فرهنگ نظام). به کار نیامدنی. مهمل. بیهوده. بی مصرف:
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار.
فردوسی.
چنین گفت خسرو که از ترس کار
نباید سخن گفتن نابکار.
فردوسی.
به انبوه لشکر به جنگ اندرآر
سخن بگسل از گفتۀ نابکار.
فردوسی.
به رستم چنین گفت اسفندیار
که تا چند گوئی همی نابکار.
فردوسی.
بفرمود تا تیغها بشکنند
بدان سلۀ نابکار افکنند.
فردوسی.
ثقل و مردمی که نابکار است بابنه ها رها کرده. (تاریخ بیهقی ص 465). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشیم. (تاریخ بیهقی). بنه ها رادر میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند. (تاریخ بیهقی ص 553)، بی کار. کسی که صنعت و پیشه ای ندارد. آواره و هرزه گرد. تنبل وبی عار. (ناظم الاطباء). بطال. (مهذب الاسماء). غیر عامل. عمل نکننده، رفیق و مصاحب ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناقواره
تصویر ناقواره
ناجور، نامتناسب، بی قواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوکاری
تصویر ناوکاری
ملاحی ملوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناگذاره
تصویر ناگذاره
غیر نافذ، بن بست
فرهنگ لغت هوشیار
از روی نازکی ظریفانه: خوش ناز کانه می چمی ای شاخ نوبهار، کاشفتگی مبادت از آشوب باددی. (حافظ. 298)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گناهکاره
تصویر گناهکاره
گناهکار، جمع گناهکارگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نانکاری
تصویر نانکاری
منسوب به نانکار
فرهنگ لغت هوشیار
بیکاره هیچکاره، سست وبی دست و پا، آنچه که از کارافتاده وبکاری نیاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابکار
تصویر نابکار
شریر، بی آئین، اوباش، بدکار و بدکردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابکاره
تصویر ابکاره
کشت و زرع کشاورزی حرث، (توسعا) مزرع مزرعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابکاری
تصویر نابکاری
بد کاری شرارت: (من طاهر را شنیده بودم در رعونت و بد کاری، ) فسق فجور: (و سبب زوال ملک دیلم نابکاری آن زن بود)، بدی زشتی، وحشتناکی موحشی، بیفایدگی ناسودمندی، بیکاری عاطلی بطالت: (بوسهل گفت: من چه مرد این کارم که جز نابکاری را نشایم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابکاره
تصویر ابکاره
((اَ رِ))
کشت و زرع، کشاورزی، مزرعه، کشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابکار
تصویر نابکار
((بِ))
بدکردار، بدکار، بی حاصل، بی فایده
فرهنگ فارسی معین
بدخواه، بدکاره، بدکردار، شریر، فاجر، فاسق
متضاد: صالح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از چابکانه
تصویر چابکانه
Deftly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نازکانه
تصویر نازکانه
Wispily
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از چابکانه
تصویر چابکانه
zręcznie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از چابکانه
تصویر چابکانه
habilmente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نازکانه
تصویر نازکانه
dun
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از چابکانه
تصویر چابکانه
灵巧地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از نازکانه
تصویر نازکانه
тонко
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نازکانه
تصویر نازکانه
tenuemente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از نازکانه
تصویر نازکانه
тонко
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از چابکانه
تصویر چابکانه
спритно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نازکانه
تصویر نازکانه
delikatnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از چابکانه
تصویر چابکانه
geschickt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از چابکانه
تصویر چابکانه
ловко
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نازکانه
تصویر نازکانه
tenuemente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نازکانه
تصویر نازکانه
zart
دیکشنری فارسی به آلمانی