صاحب پریشانی و افلاس. مفلس. پریشان. فقیر. بی برگ و نوا. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر. (انجمن آرا). مفلس. بینوا. (شعوری). بی چیز. تهیدست. کوتاه دست: تو کوتاه دستی و نابودمند مزن دست بر شاخ سرو بلند. (همای و همایون)
صاحب پریشانی و افلاس. مفلس. پریشان. فقیر. بی برگ و نوا. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر. (انجمن آرا). مفلس. بینوا. (شعوری). بی چیز. تهیدست. کوتاه دست: تو کوتاه دستی و نابودمند مزن دست بر شاخ سرو بلند. (همای و همایون)
ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی: مپندار، کاین کار نابودنیست نساید کسی کو نفرسودنیست. فردوسی. به نابودنیها ندارد امید نگوید که بار آورد شاخ بید. فردوسی. بپیچی دل از هر چه نابودنی است ببخشای آن را که بخشودنی است. فردوسی. ایا مرد بدبخت بیدادگر به نابودنی برگمانی مبر. فردوسی. نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است. (مجمل التواریخ)
ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی: مپندار، کاین کار نابودنیست نساید کسی کو نفرسودنیست. فردوسی. به نابودنیها ندارد امید نگوید که بار آورد شاخ بید. فردوسی. بپیچی دل از هر چه نابودنی است ببخشای آن را که بخشودنی است. فردوسی. ایا مرد بدبخت بیدادگر به نابودنی برگمانی مبر. فردوسی. نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است. (مجمل التواریخ)
بی هوش. (آنندراج). کم هوش. بی فراست. بی عقل. بی خرد: بفرمود کو را به زندان برند به نزدیک ناهوشمندان برند. فردوسی. وزیران کج بین ناهوشمند رساندند در شاه و ملکش گزند. هاتفی (از آنندراج). مقابل هوشمند. رجوع به هوشمند شود
بی هوش. (آنندراج). کم هوش. بی فراست. بی عقل. بی خرد: بفرمود کو را به زندان برند به نزدیک ناهوشمندان برند. فردوسی. وزیران کج بین ناهوشمند رساندند در شاه و ملکش گزند. هاتفی (از آنندراج). مقابل هوشمند. رجوع به هوشمند شود
زمین بائر. ناآباد. متروک. ویرانه: وگر نابرومند جائی بود وگر ملک بی پر و پائی بود. که ناکشته باشد به گرد جهان زمین فرومایگان و مهان. فردوسی. وگر نابرومند راهی بود وگر بر زمین گورگاهی بود. فردوسی. ، مقابل برومند. رجوع به برومند شود: بسان میوه دار نابرومند امید ما و تقصیر تو تا چند؟ نظامی
زمین بائر. ناآباد. متروک. ویرانه: وگر نابرومند جائی بود وگر ملک بی پر و پائی بود. که ناکشته باشد به گرد جهان زمین فرومایگان و مهان. فردوسی. وگر نابرومند راهی بود وگر بر زمین گورگاهی بود. فردوسی. ، مقابل برومند. رجوع به برومند شود: بسان میوه دار نابرومند امید ما و تقصیر تو تا چند؟ نظامی
نادان. بی عقل. (ناظم الاطباء). سفیه. بی معرفت. احمق. ابله. غیرعاقل. که خردمند نیست: اگر بر من این اژدهای بزرگ که خواند ورا ناخردمند گرگ. فردوسی. جوان و پیر که در بند مال و فرزندند نه عاقلند که طفلان ناخردمندند. امیرخسرو
نادان. بی عقل. (ناظم الاطباء). سفیه. بی معرفت. احمق. ابله. غیرعاقل. که خردمند نیست: اگر بر من این اژدهای بزرگ که خواند ورا ناخردمند گرگ. فردوسی. جوان و پیر که در بند مال و فرزندند نه عاقلند که طفلان ناخردمندند. امیرخسرو
نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود: مرا ارادت نابودن و بدن نرسید که بودمی به مراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو. نابودن خود بدیدۀ عقل ببین آنگه اگرت کری کند غم میخور. کمال اسماعیل
نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود: مرا ارادت نابودن و بدن نرسید که بودمی به مراد خود از دگر کردار. ناصرخسرو. نابودن خود بدیدۀ عقل ببین آنگه اگرت کری کند غم میخور. کمال اسماعیل
بی فایده. بیهوده. بی حاصل. بی سود. بی اثر: بدان دشت چه گرگ و چه گوسفند چو باشند بیکار و ناسودمند. فردوسی. که گستهم و بندوی را کرده بند به زندان کشیدند ناسودمند. فردوسی. که ازبهر من دل نداری نژند نکوشی به فریاد ناسودمند. نظامی. - سخن (گفتار) ناسودمند: کزو برتن من نیاید گزند نگردد بگفتار ناسودمند. فردوسی. شنیدم سخن های ناسودمند دلم نیست ترسان ز بیم گزند. فردوسی. زمانی فرود آی و بگشای بند چه گوئی سخنهای ناسودمند. فردوسی. کرا در خرد رای باشد بلند نگوید سخنهای ناسودمند. نظامی. ، زیان بخش. موذی. آزاررساننده: بپرهیز ازآن مرد ناسودمند که خیزد از او درد و رنج و گزند. فردوسی. وگر زین بپیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت. فردوسی. که اندر جهان چیست ناسودمند که آرد بدین پادشاهی گزند. فردوسی. ، پرزیان. پرآسیب. خطرناک: بدو گفت بهرام کاین گوسفند که آرد بدین جای ناسودمند. فردوسی. نترسد ز کردار چرخ بلند شود زندگانیش ناسودمند. فردوسی. که آمد ز برگ درخت بلند خروشی پر از هول و ناسودمند. فردوسی
بی فایده. بیهوده. بی حاصل. بی سود. بی اثر: بدان دشت چه گرگ و چه گوسفند چو باشند بیکار و ناسودمند. فردوسی. که گستهم و بندوی را کرده بند به زندان کشیدند ناسودمند. فردوسی. که ازبهر من دل نداری نژند نکوشی به فریاد ناسودمند. نظامی. - سخن (گفتار) ناسودمند: کزو برتن من نیاید گزند نگردد بگفتار ناسودمند. فردوسی. شنیدم سخن های ناسودمند دلم نیست ترسان ز بیم گزند. فردوسی. زمانی فرود آی و بگشای بند چه گوئی سخنهای ناسودمند. فردوسی. کرا در خرد رای باشد بلند نگوید سخنهای ناسودمند. نظامی. ، زیان بخش. موذی. آزاررساننده: بپرهیز ازآن مرد ناسودمند که خیزد از او درد و رنج و گزند. فردوسی. وگر زین بپیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت. فردوسی. که اندر جهان چیست ناسودمند که آرد بدین پادشاهی گزند. فردوسی. ، پرزیان. پرآسیب. خطرناک: بدو گفت بهرام کاین گوسفند که آرد بدین جای ناسودمند. فردوسی. نترسد ز کردار چرخ بلند شود زندگانیش ناسودمند. فردوسی. که آمد ز برگ درخت بلند خروشی پر از هول و ناسودمند. فردوسی
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است