جدول جو
جدول جو

معنی نابودمند - جستجوی لغت در جدول جو

نابودمند
مفلس، فقیر، بی چیز، بی برگ و نوا، برای مثال تو کوتاه دستی و نابودمند / مزن دست بر شاخ سرو بلند (خواجو - لغتنامه - نابودمند)
تصویری از نابودمند
تصویر نابودمند
فرهنگ فارسی عمید
نابودمند
(مَ)
صاحب پریشانی و افلاس. مفلس. پریشان. فقیر. بی برگ و نوا. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر. (انجمن آرا). مفلس. بینوا. (شعوری). بی چیز. تهیدست. کوتاه دست:
تو کوتاه دستی و نابودمند
مزن دست بر شاخ سرو بلند.
(همای و همایون)
لغت نامه دهخدا
نابودمند
مفلس بی برگ و نوا تهی دست: توکوتاه دستی و نابودمند مزن دست برشاخ سروبلند. (همای وهماویون)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناسودمند
تصویر ناسودمند
بی فایده، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناهوشمند
تصویر ناهوشمند
کودن، کم خرد، بی عقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازورمند
تصویر نازورمند
کم زور، بی زور، ناتوان، برای مثال سگ کیست روباه نازورمند / که شیر ژیان را رساند گزند (نظامی۵ - ۸۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ)
بی بهره. بی نصیب. محروم. که بهره مند نیست. که برخوردار نیست:
نظامی که در گنجه شد شهربند
مبادا از اسلام نابهرمند.
نظامی.
رجوع به نابهره مند شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی:
مپندار، کاین کار نابودنیست
نساید کسی کو نفرسودنیست.
فردوسی.
به نابودنیها ندارد امید
نگوید که بار آورد شاخ بید.
فردوسی.
بپیچی دل از هر چه نابودنی است
ببخشای آن را که بخشودنی است.
فردوسی.
ایا مرد بدبخت بیدادگر
به نابودنی برگمانی مبر.
فردوسی.
نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. (منتخب قابوسنامه ص 8). گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بی هوش. (آنندراج). کم هوش. بی فراست. بی عقل. بی خرد:
بفرمود کو را به زندان برند
به نزدیک ناهوشمندان برند.
فردوسی.
وزیران کج بین ناهوشمند
رساندند در شاه و ملکش گزند.
هاتفی (از آنندراج).
مقابل هوشمند. رجوع به هوشمند شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بی زور. کم زور. عاجز. ناتوان. ضعیف. کم قوت:
سگ کیست روباه نازورمند
که شیر ژیان را رساند گزند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
زمین بائر. ناآباد. متروک. ویرانه:
وگر نابرومند جائی بود
وگر ملک بی پر و پائی بود.
که ناکشته باشد به گرد جهان
زمین فرومایگان و مهان.
فردوسی.
وگر نابرومند راهی بود
وگر بر زمین گورگاهی بود.
فردوسی.
، مقابل برومند. رجوع به برومند شود:
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ رَ مَ)
نادان. بی عقل. (ناظم الاطباء). سفیه. بی معرفت. احمق. ابله. غیرعاقل. که خردمند نیست:
اگر بر من این اژدهای بزرگ
که خواند ورا ناخردمند گرگ.
فردوسی.
جوان و پیر که در بند مال و فرزندند
نه عاقلند که طفلان ناخردمندند.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود:
مرا ارادت نابودن و بدن نرسید
که بودمی به مراد خود از دگر کردار.
ناصرخسرو.
نابودن خود بدیدۀ عقل ببین
آنگه اگرت کری کند غم میخور.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بی فایده. بیهوده. بی حاصل. بی سود. بی اثر:
بدان دشت چه گرگ و چه گوسفند
چو باشند بیکار و ناسودمند.
فردوسی.
که گستهم و بندوی را کرده بند
به زندان کشیدند ناسودمند.
فردوسی.
که ازبهر من دل نداری نژند
نکوشی به فریاد ناسودمند.
نظامی.
- سخن (گفتار) ناسودمند:
کزو برتن من نیاید گزند
نگردد بگفتار ناسودمند.
فردوسی.
شنیدم سخن های ناسودمند
دلم نیست ترسان ز بیم گزند.
فردوسی.
زمانی فرود آی و بگشای بند
چه گوئی سخنهای ناسودمند.
فردوسی.
کرا در خرد رای باشد بلند
نگوید سخنهای ناسودمند.
نظامی.
، زیان بخش. موذی. آزاررساننده:
بپرهیز ازآن مرد ناسودمند
که خیزد از او درد و رنج و گزند.
فردوسی.
وگر زین بپیچی گزند آیدت
همه کار ناسودمند آیدت.
فردوسی.
که اندر جهان چیست ناسودمند
که آرد بدین پادشاهی گزند.
فردوسی.
، پرزیان. پرآسیب. خطرناک:
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند.
فردوسی.
نترسد ز کردار چرخ بلند
شود زندگانیش ناسودمند.
فردوسی.
که آمد ز برگ درخت بلند
خروشی پر از هول و ناسودمند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
زمین بایرویرانه: وگرنابرومندجایی بود و گرملک بی پروپایی بود... (شا)، درختی که میوه ندهد: بسان میوه دار نا برومند امید ماو تقصیر تو تا چند ک (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
نادان بی عقل: اگربرمن این اژدهای بزرگ که خواند و را نا خردمند گرگ... (شا) مقابل خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
کم هوش بی خردبی فراست: بفرمودکورابزندان برند بنزدیک ناهوشمندان برند. (شا. بخ. 8 ص 2293) مقابل هوشمند
فرهنگ لغت هوشیار
بی نصیب بی بهره: نظامی که در گنجه شدشهربند مباد از اسلام نابهرمند. (نظامی) مقابل بهرمند بهره مند
فرهنگ لغت هوشیار
کم زوربی زورناتوان: سگ کیست روباه نازورمند که شیران ژیان را رساند گزند. (نظامی لغ) مقابل زورمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسودمند
تصویر ناسودمند
بی فایده، بیحاصل، بیسود، بی اثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابودنی
تصویر نابودنی
آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: (نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت. .)، نشدنی: (گفتند (ابن مقفع را) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابودشدن
تصویر نابودشدن
نیست شدن معدوم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
بی ثمر، بی حاصل، بی فایده، بیهوده، زیان بخش، پوچ، لاطائل، مهمل
متضاد: سودمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد