جدول جو
جدول جو

معنی نابهنگام - جستجوی لغت در جدول جو

نابهنگام
نا به هنگام
تصویری از نابهنگام
تصویر نابهنگام
فرهنگ فارسی عمید
نابهنگام
(بِ هََ)
نه بوقت. نه بوقت خود. نه بهنگام. نه بوقت سزاوار. بی وقت. بی موقع:
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامۀ نیسان شدنم نگذارند.
خاقانی.
، نابجای. نه بجای خود. نه آنجا که باید. بیمورد. بیجا:
گرستن بهنگام با سوک و درد
به از خندۀ نابهنگام سرد.
(گرشاسب نامه).
- امثال:
ضرر بهنگام به از نفعنابهنگام
لغت نامه دهخدا
نابهنگام
نه بوقت، بیوقت، بیموقع
تصویری از نابهنگام
تصویر نابهنگام
فرهنگ لغت هوشیار
نابهنگام
بی موقع، بی وقت، غیرمترقبه، غیرمنتظره، ناگاه، نامناسب، ناوقت
متضاد: بموقع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نابه گاه
تصویر نابه گاه
ناگهان، بی وقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابهنجار
تصویر نابهنجار
بی نظم و ترتیب، بی قاعده، ناموزون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شباهنگام
تصویر شباهنگام
هنگام شب، وقت شب، شبانگاه، شبان هنگام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابه هنگام
تصویر نابه هنگام
بی وقت، بی موقع
فرهنگ فارسی عمید
(بِ هََ)
بی قاعده. بی نظم و ترتیب. (آنندراج). که هنجار ندارد. که بهنجار نیست. ناموزون. ناهماهنگ. نامتناسب. مقابل بهنجار. رجوع به بهنجار شود
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ / هَِ)
شبان هنگام. وقت شب. عشاء. (مقدمۀ التفهیم ص قسط). در شب. هنگام و وقت شب. (ناظم الاطباء) : شباهنگام نو پدید آید به اول ماه. (التفهیم). پدید آیند به مغرب شباهنگام. (التفهیم).
شباهنگام کآهوی ختن کرد
ز ناف مشک خود خور را رسن کرد.
نظامی.
شباهنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه.
نظامی.
شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نابجا. بی هنگام. بی جا. نه بموقع. نامناسب. نابهنگام
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
چهارهنگام. چهارفصل. چارموسم. بهار و تابستان و پائیز و زمستان. فصول اربعه، چهار وقت صبح و ظهر و عصر و شب
لغت نامه دهخدا
تصویری از نابهنجار
تصویر نابهنجار
نامتناسب، ناهماهنگ، بی نظم و ترتیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناباندام
تصویر ناباندام
نامتناسب ناموزون مقابل باندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شباهنگام
تصویر شباهنگام
شبان هنگام وقت شب عشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهنگام
تصویر ناهنگام
نابجابیجابی موقع مقابل بهنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابهنجار
تصویر نابهنجار
((بِ هَ))
بی نظم و ترتیب، ناموزون، ناهماهنگ
فرهنگ فارسی معین
بی روش، بی قاعده، بی نظم، نامتناسب، ناهماهنگ
متضاد: بهنجار
فرهنگ واژه مترادف متضاد