جدول جو
جدول جو

معنی نابند - جستجوی لغت در جدول جو

نابند
(پُ تِ)
رودی است در فارس. (جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 45)
لغت نامه دهخدا
نابند
(بَ)
شاید مخفف نان بند. رفیده. ناوند. بالشی مدور با حشو پنبه و غیره که خمیر گستردۀ نان بر وی نهند و بدیوار تنور بندند. (یادداشت مؤلف). این بالش گونۀ مدور را کرمانیها لپّو گویند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نابود
تصویر نابود
نیست شده، از میان رفته، ناپیدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابلد
تصویر نابلد
آنکه راهی را نداند، بی خبر از راه ورسم جایی، آنکه در کاری ماهر نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پابند
تصویر پابند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، پای وند، چدار
کنایه از مقید، گرفتار، کنایه از کسی که به کاری یا شخصی علاقه مند باشد، بخو، قید
پابند شدن: مقید شدن، گرفتار شدن، کنایه از عاشق شدن
فرهنگ فارسی عمید
معدوم، (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام)، ناپیدا، نیست، آنکه هرگز موجود نمی شود، (ناظم الاطباء)، فانی، (نظام)، مفلس، نابودمند، (آنندراج) (انجمن آرا) (از شعوری)، مفلس، پریشان شده، (برهان)، نادار، (ناظم الاطباء)، تهیدست، رجوع به نابودمند شود،
عدم، (شعوری)، مقابل بود به معنی وجود و هستی، نابودن، نیستی:
مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی انگاشت،
سنائی،
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان،
خاقانی،
،
کار نکرده و مجازاً به معنی بهتان: گفت حاشا موسی مبراست از آنچه اینان میگویند و قارون مرا به زر فریفته به من آموخت که این نابود در حق موسی بگوی، (قصص الانبیاء نسخۀ خطی)، نابودن، فقر، تهیدستی، ناداری، افلاس، بی چیزی، بینوائی:
چنان دارم که در نابود و در بود
چنان باشم کزو باشی تو خشنود،
نظامی،
بود و نابود جهانم نکند رنجه روان
فارغ آمد دلم از قید وجود و عدمش،
؟
، ویران شده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ دَ / دِ)
در تداول مردم، ضعیف ترین و حقیرترین بنده. خرد و کوچک و خوار و زبون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خدا هیچ تنابنده ای را محتاج خلق نکند. هیچ تنابنده را خدا به این مرض مبتلا نکند. (یادداشت، ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نام ناحیتی معروف به جندیشاپور
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان گنجگاه بخش سنجید شهرستان هروآباد و 27 هزارگزی مغرب سنجید (کیوی) و 3 هزارگزی جادۀ شوسۀ میانه به هروآباد. در منطقۀ کوهستانی و سردسیر واقع است و 141 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنعت دستی ایشان قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نان بند. بالشچه ای که خمیر پهن کرده بر آن نهند و بر دیوار تنور تفته دوسانند پختن نان را. لپّو. رفیده. نابند
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ دَ)
دهی است از دهستان شهوار بخش میناب شهرستان بندرعباس، در جلگۀ گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و مرکبات، شغل مردمش زراعت است. مزارع قدمگاه و زیرقلعه جزء این ده است
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
که راه نبرد. که راهی را نداند. که طریقی را نشناسد. که راه نداند. که نشناسد، ناشی. که وارد به کاری نیست. که مهارت و آشنائی به کاری ندارد
لغت نامه دهخدا
(ئی یَ / یِ)
از دهات دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد است. در 84 هزارگزی شمال شرقی فریمان بر سر راه مالرو عمومی مشهد به مزدوان و در دامنه قرار دارد. هوایش معتدل است و 282 تن سکنه دارد. محصولاتش غلات و چغندر است و مردمش به زراعت و مالداری مشغولند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 315)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در اصطلاح بنایان، محل تقاطع دو دیوار
لغت نامه دهخدا
تصویری از نابود
تصویر نابود
معدوم، فانی، ناپیدا، نیست
فرهنگ لغت هوشیار
بالشچه ای که خمیرپهن کرده بر آن نهند و بر دیوار تنور تافته چسبانند تا نان بپزد رفیده نابند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابلد
تصویر نابلد
کسی که طریقی را نشناسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنابنده
تصویر تنابنده
حقیر ترین بنده
فرهنگ لغت هوشیار
((وَ))
بالشچه ای که خمیر پهن کرده بر آن نهند و بر دیوار تنور تافته چسبانند تا نان بپزد، رفیده، نابند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابود
تصویر نابود
از بین رفته، نیست شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پابند
تصویر پابند
((بَ))
بندی برای بستن پای مجرمان، عقال، آنچه که با آن پای حیوان را ببندند، گرفتار، اسیر، شیفته، مفتون، متعهد، وفادار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وابند
تصویر وابند
((بَ))
محل تقاطع دو دیوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابود
تصویر نابود
منهدم
فرهنگ واژه فارسی سره
غیرماهر، ناآشنا، ناآزموده، ناشی
متضاد: بلد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مقید، وابسته، اسیر، دچار، گرفتار، عیالوار، متاهل، معیل، دلباخته، عاشق، فریفته، مفتون، هواخواه، بند، قید، پاوند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پایمال، تلف، زایل، محو، مضمحل، معدوم، منهدم، نسخ، نیست، هدر، هلاک، هیچ
متضاد: هست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخن خوش و لطیف بود، یا بوسه است که از فرزند و عیال یابد یا به دوستی دهد. اگر پابند بسیار بیند، نعمت و روزی حلال است به قدر آن که دیده. اگر دید پیرزنی خروارها پابند بدو بخشید، دلیل است که مال و نعمت دنیا بیابد و به قدر آن کارش نظام گیرد. اگر بیند پابند بسیار داشت و جمله را ببخشید یا از وی ضایع شد، دلیل که اگر نعمت دارد جمله را نفقه کند، یا از وی ضایع گردد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
چادرشب، پارچه ای برای بستن رختخواب
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که با راه یا کاری آشنا نباشد
فرهنگ گویش مازندرانی
نعل بند
فرهنگ گویش مازندرانی
گرفتار، اسیر
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراسم مربوط به عروسی، حنابندان
فرهنگ گویش مازندرانی