جدول جو
جدول جو

معنی میروق - جستجوی لغت در جدول جو

میروق
(مَ)
زرع میروق و مأروق، کشت سیک زده. (منتهی الارب، مادۀ ی رق) (از مهذب الاسماء) (از ناظم الاطباء). مأروق،زرع به آفت زرده رسیده. (از یادداشت مؤلف). کشت آفت زده. (از اقرب الموارد) ، رجل میروق، مرد گرفتار یرقان. (ناظم الاطباء). مرد زرده رسیده. مأروق. (منتهی الارب). مرد یرقان شده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میرو
تصویر میرو
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران رستم هرمزان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مروق
تصویر مروق
صاف شده، صافی، بی درد، دارای رواق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میروک
تصویر میروک
مورک، مور، مورچه، برای مثال چو میروک را بال گردد هزار / برآرد پر از گردش روزگار (عنصری - ۳۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفروق
تصویر مفروق
عدد کوچک تری که از عدد بزرگ تر کم شود، پراکنده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
ابن أجدع بن مالک همدانی وادعی، مکنی به ابوعائشه. از زهاد تابعین و از اهالی یمن است. و چون فرزند ذکور نداشت و او را دختری به نام عائشه بود به ابوعائشه کنیت گرفت. پدر او اجدع مسلمانی گرفت و او در ایام خلیفۀ اول وارد مدینه گشت وسپس در کوفه مسکن گزید و در جنگهای حضرت علی (ع) شرکت جست. گویند آنگاه که عمر، مسروق را بدید گفت: نام تو چیست ؟ او گفت: مسروق بن أجدع. عمر گفت: أجدع شیطان است و نام تو مسروق بن عبدالرحمان باشد. مسروق ازعمر و علی (ع) و ابن مسعود و جناب و زید بن ثابت و مغیره و عبدالله بن عمر و عائشه روایت کند. وفات او به سال 63 ه. ق. بوده است. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 108)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وِ)
نعت فاعلی از مصدر ترویق. رجوع به ترویق شود. صاف کننده. پالاینده، رواق سازنده یعنی معمار و کسی که پرده بر سقف خانه بندد. (غیاث) (آنندراج) :
قدرش مروقیست بر این سقف لاجورد
فرش رفوگری است بر این فرش باستان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مِرْ وَ)
در شگفت آوردن و خوشحال ساختن. (غیاث) (آنندراج).
- مروق زدن، شگفتی نمودن. خوشحال ساختن. (حاشیۀ مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(مِ بُ)
دهی است از دهستان برگشلو بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 13هزارگزی خاور ارومیه با 800 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن ماشین رو است. ده باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جداکرده شده وپراکنده از هر چیزی. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- لفیف مفروق. رجوع به لفیف شود.
- وتد مفروق، (اصطلاح عروض) در اصطلاح عروضیان، سه حرف را گویند که حرف وسطی ساکن باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به وتد شود.
، (اصطلاح حساب) هرگاه عددی خرد را از عددی بزرگ کم کنی، چون دو را از سه بیرون کنی، دو مفروق است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران ’کاسته’ را بجای این کلمه پذیرفته است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مردی که در وی نرمی و سستی و فروهشتگی باشد، گیاه باران زده بعد از خشکی، آب باران و جز آن که در وی شتران کمیز انداخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب ستور در رفته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شراب رگ دار از آب، رجل معروق العظام، مرد کم گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مور خرد و مورچه، (ناظم الاطباء)، مورچه، (از شعوری ج 2 ورق 364)، مورچه بود، (لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی)، به معنی مورچه باشد، (انجمن آرا)، به معنی مورچه باشد و بدل مورک است، (آنندراج)، به معنی مورچه باشد که مصغر مور است و از حشرات الارض باشد، (برهان)، مورک، مورچه، مور خرد، (یادداشت لغت نامه)، در لغت نامۀ اسدی می نویسد: میروک مورچه بود و بیت عنصری را شاهد می آورد: چو میروک را سال ...، ولی بی شبهه این میروک، حیوانی مانند ققنس و امثال آن بوده است، چه هیچ کس تاکنون عمر مورچه را هزار سال نگفته است و مشهودات بشر از اول این بوده است که سالی نیمی از سکنۀیک قریۀ نمل می مرده اند و پوست مردگان را دیگران به خارج لانه می ریخته اند، (یادداشت مؤلف) :
چو میروک را سال گردد هزار
برآرد پر از گردش روزگار،
عنصری
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غوطه ورشده در آب. فرورفته در آب. (از ناظم الاطباء). غرق شدن. غرقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این کلمه ظاهراً برساختۀ فارسیان است و در عربی غریق باید گفت
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد بی بخت که مال به دستش نیاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد بدبخت که مال به دستش نیاید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دزدیده. (منتهی الارب). دزدیده شده. سرقت شده. ربوده. رجوع به سرقه و سرقت شود، مسروق الصوت، آن که صدایش گرفته باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محمد بن محمد بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب (ع) ، معروف به محروق که مقبره اش در بیرون شهر نیشابور (حد جنوب شرقی شهر) واقع است. بنای یادبود آرامگاه عمر خیام در مجاورت این امام زاده است
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وَ)
نعت مفعولی از مصدر ترویق. رجوع به ترویق شود. صاف کرده شده و مصفی. (غیاث) (آنندراج). بی آمیغ. مصفی. صافی. پالوده:
گیتی همه جهل و حب او علم
مردم همه تیره او مروق.
ناصرخسرو.
، بیت مروق، خانه رواق دار. (منتهی الارب). خانه که رواق بر آن گسترده باشند. (از اقرب الموارد) ، شراب پالوده. (دهار). شراب که صاف شده باشد. (از اقرب الموارد). شراب پالوده که اصلاً غش ّ در آن نبود. (غیاث) (آنندراج). می صافی کرده. رائق. مصفی. صریح. صریحه. صافی:
بادۀ خوشبوی مروق شده ست
پاکتر از آب و قویتر ز نار.
منوچهری.
نشاط کن ملکا بادۀ مروق نوش
یکی به مجلس بزم ویکی به نغمت زیر.
مسعودسعد.
به جام زر بردست شه آید
مروق می چو بیرون آید از دن.
ناصرخسرو.
دراین برف و سرما دو چیز است لایق
شراب مروق رفیق موافق.
ادیب صابر.
بادۀ جود او از آن همه
نزد من خوشتر و مروق تر.
سوزنی.
تا نیم شب شرابهای مروق می نوشیدند. (سندبادنامه ص 91).
با دوستان مشفق و یاران مهربان
بنشسته و شراب مروق کشیده گیر.
سعدی.
در خانه های مرتب و اسباب مهیا و شراب مروق و مصفی...به انواع عیش و عشرث مشغول به نکته گوئی... (ترجمه محاسن اصفهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام کوهی در راه مکه. گویند چون شیطان در آن کوه میرسد چهل روز در حبس می ماند:
کوه محروق آنکه همچون زر بشفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجه حبس خذلان دیده اند.
خاقانی (دیوان ص 98)
لغت نامه دهخدا
پرا کنیده، جداسته، کاسته پراکنده شده جدا کرده مقابل مقرون، عددی کوچکتر که از عددی بزرگتر تفریق شود مقابل مفروق منه مانند: 10 -6 4 (6 مفروق است) یا لفیف مفروق. یا وتد مفروق
فرهنگ لغت هوشیار
مهراز (معمار)، پرده آویز، پالاینده در شگفت آوردن، خشنود ساختن پالوده، پیشخانه دار ستاوندار بیرون رفتن از دین دینرهایی صاف کرده شده، شراب پالوده شده باده بی درد: شاه اگر جرعه رندان نه بحرمت نوشد التفاتش بمی صاف مروق نکنیم. (حافظ)، خانه رواق دار: پای در دامن صبر کشیدم و از همه این طاق و رواق مروق دنیالله بگوشه ای قانع شدم. صاف کننده، رواق سازنده معمار. خارج گردیدن از دین و آیین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محروق
تصویر محروق
آتش گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسروق
تصویر مسروق
دزدیده، سرقت شده، ربوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میروک
تصویر میروک
مورچه
فرهنگ لغت هوشیار
فرو رفته، در آب غوته خورده، وینسته، فرو رفته در آب ،غرق شده، مرد مغروق، کشتی مغروق، جمع مغروقین (برای کسان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ رَ وِّ))
صاف کننده، رواق سازنده، معمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ))
خارج گردیدن از دین و آیین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ رَ وَّ))
پالوده شده، صاف شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میروک
تصویر میروک
مورک، مورچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغروق
تصویر مغروق
((مَ))
غرق شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محروق
تصویر محروق
((مَ))
سوخته شده، افروخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسروق
تصویر مسروق
((مَ))
دزدیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفروق
تصویر مفروق
((مَ))
پراکنده، جدا کرده
فرهنگ فارسی معین
پراکنده شده، جداکرده
متضاد: مقرون، کاسته، تفریق شده
متضاد: مفروق منه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مهربان، نام چشمه و قنات و رودی در نکا رستم کلای بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی