جدول جو
جدول جو

معنی میرحسن - جستجوی لغت در جدول جو

میرحسن
(حَ سَ)
دهی است از دهستان جلالوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 84هزارگزی جنوب کرمانشاه با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میران
تصویر میران
(پسرانه)
امیران، میر (امیر) + ان (پسوند جمع فارسی)، نام روستایی در استان آذربایجان شرقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میرین
تصویر میرین
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری رومی و داماد قیصر روم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرحان
تصویر مرحان
(دخترانه)
شادمانی و فرح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مستحسن
تصویر مستحسن
نیکو و پسندیده، نیکوشمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میوسن
تصویر میوسن
سومین دوره از دوران سوم زمین شناسی
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج، واقع در 7هزارگزی خاور روانسر با 171 تن سکنه، آب آن از چشمۀ قره سو روانسر و آب برف و باران و راه آن ماشین روست، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جمع واژۀ مرسن، به معنی انف و بینی است. (از متن اللغه). رجوع به مرسن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ)
مرکّب از: بی + رسن، بی افسار. رجوع به رسن شود، اوباش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ عَ دُلْ لاه)
تیره ای از طایفۀ خدیوی ممسنی فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر، واقع در 55هزارگزی شمال خاوری مشکین شهر با 98 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل، واقع در 23 هزارگزی شمال اردبیل با 98 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حاج / حاج ج)
ملک الحاج. امیرحاج. امیر حج. (از یادداشت مؤلف) و رجوع به امیر حاج شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس، واقع در 105 هزارگزی خاور حاجی آباد با 344 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ سَ)
پسر بزرگ امیرچوپان بود و در زمان ابوسعید بهادرخان حاکم مازندران و خراسان بود. پس از کشته شدن پدرش بخوارزم گریخت و بخدمت اوزبک خان پادشاه دشت قبچاق رسید و در خدمت او بود تا در جنگی که با قبیلۀ چرکس افتاد کشته شد. (از تاریخ مغول عباس اقبال ص 339). و رجوع به روضهالصفا چ خیام ج 5، و امیرچوپان شود
لغت نامه دهخدا
درخت مورد، (ناظم الاطباء)، مورد، (یادداشت مؤلف)، درخت مورد که مرسین نیز گویند، (از شعوری ج 2 ورق 365)
لغت نامه دهخدا
(کِ سِ)
آلبرت ابراهام (1852-1931 میلادی). فیزیکدان امریکایی، دارای تألیفات و تحقیقات ارزنده ای در زمینۀ سرعت نور و عدم وجود یک جهان اثیری و تئوری نسبیت است
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تثنیۀ مسرح (در حالت رفعی). رجوع به مسرح شود، دو چوب است که به گاو نری که شخم میزند می بندند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ خدیوی ممسنی فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ سَ)
مرکّب از: می + سوسن که معرب آن به فک اضافه است و در فارسی نیز چنان متداول است، شراب السوسن. شربت سوسن. شراب سوسن. چیزی است مرکب از می و سوسن که زنان بدان سر شستندی. (یادداشت مؤلف). آب انگور که به آب سوسن بجوشانند و برای دفع علت جوع البقر بخورانند. (انجمن آرا) (آنندراج). شراب السوسن. (از بحر الجواهر) (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). شربت سوسن را گویند. (برهان). شربت سوسن. (آنندراج). سرشستنیی است مر زنان را. (منتهی الارب، مادۀ م س ن). شی ٔ تجعله النساء فی الغسله لرؤوسهن. (تاج العروس، مادۀ م س ن). شراب سوسن است. (از اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن) : حندقوقی و شراب ریحانی رقیق و می سوسن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یِ حَ سَ)
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان شوشتر. دارای 300 تن سکنه. آب آن از کارون. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
ابن امیر شیخ محمود بن امیرچوپان (امیر). وی از اوایل یا اواسط سال 740 هجری قمری از جانب پسرعم خود امیرشیخ حسن کوچک پسرتیمورتاش بن امیر چوپان معروف که در تبریز مقیم بود بحکومت شیراز منصوب شد و در 28 شعبان بحدود شیراز رسید و امیرمسعودشاه برادر شیخ ابواسحاق که در آن اوان حاکم شیراز بود از مقابل او منهزم شد و به لرستان رفت و او بشیراز داخل شد و مدت بیست ونه روز در آنجا حکومت کرد و در 28 رمضان امیرشمس الدین محمد برادر دیگرشیخ ابواسحاق را ببهانه ای بقتل آورد لهذا شیرازیان بر پیرحسین شوریدند و لشکر او هزیمت گرفت و خود با چند سوار معدود از شیراز فرار کرد و بار دیگر امیرمسعود شاه بسر مملکت آمد و دیگربار پیرحسین لشکری جمع کرد و سال دیگر یعنی در 741 مجدداً بشیراز آمد و امیرمسعودشاه دیگرباره کناره گرفت و بطرف لرستان بیرون رفت و پیرحسین در 26 ربیع الثانی بدر شیراز نزول کرد وشیرازیان در مقابل پیرحسین مقاومت سختی کردند و مدت پنجاه روز میان لشکر پیرحسین و شیرازیان محاربات متواتر و متوالی روی میداد تا سرانجام فریقین را در شانزدهم جمادی الاخره اتفاق صلح افتاد و پیرحسین در حکومت شیراز مستقر گردید و مدت یکسال و هشت ماه در آنجا حکومت کرد و در اوایل محرم سال 743 هجری قمری چون آوازۀ وصول پسرعمش ملک اشرف بن امیرچوپان را از تبریز درمصاحبت شاه شیخ ابواسحاق بطرف اصفهان شنید از شیرازبا بیست هزار نفر بقصد مقاتله با ملک اشرف بدان صوب شتافت چون بدو منزلی اصفهان رسید ناگاه در شب یکشنبۀ سلخ صفر قسمت عمده لشکر او بملک اشرف پیوستند. پیرحسین بیمناک شده بتبریز نزد پسرعم خود امیرشیخ حسن کوچک رفت امیرشیخ حسن او را بگرفت و او را مخیر کردکه بزهر یا تیغ هرکدام که اختیار کند، او را هلاک کنند او زهر اختیار کرد و بدان هلاک شد در ربع رشیدی درشهور سنۀ 743. برای مزید اطلاع از سوانح احوال پیر حسین مذکور به شیرازنامه صص 77- 80 و ذیل جامعالتواریخ حافظ ابرو و مجمل فصیحی خوافی و روضهالصفا و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 227، 230، 278، 280 و شدالازار حاشیۀ ص 377 و 378 که مطالب فوق منقول از آنجاست و همچنین به تاریخ گزیده ص 629 و 633 و 636 و 637 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 31، 33، 40، 41، 43، 48، 74، 75، 78، 82، 83، 87، 139، 142 و دستورالوزراء ص 240 رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از مصدر استحسان. نیکوشمرنده. (اقرب الموارد). نیک پندارنده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استحسان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ)
نعت مفعولی از مصدر استحسان. نیکو شمرده شده و پسند نموده. (غیاث) (آنندراج) (اقرب الموارد). ستوده. نیکو. خوب. رجوع به استحسان شود:
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستحسن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم.
سوزنی.
ماهرویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت.
سعدی.
قاعده مستحسن بنهاد. (تاریخ قم ص 187).
- مستحسن داشتن، پسندیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به صیغۀ تثنیۀ تازی کنایه است از امیرخسرو دهلوی و امیرحسن دهلوی. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میرحاج
تصویر میرحاج
بزرگپا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میرسین
تصویر میرسین
مورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میسوسن
تصویر میسوسن
پارسی تازی گشته می سوسن نوشابه ای که از گل سوسن فراهم آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرحان
تصویر مرحان
شادمانی، تباهی چشم نموری چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میرتن
تصویر میرتن
آنکه خود را بزرگ سازد
فرهنگ لغت هوشیار
نیک افتاده پسندیده خجیر، جمع مستحسنه، نیک افتاده ها پسندیدگان نیکو شمرده شده پسند کرده، پسندیده ستوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحسن
تصویر مستحسن
((مُ تَ سَ))
نیکو، نیکو و پسندیده شمرده شده
فرهنگ فارسی معین
پسندیده، خوب، ستوده، نغز، نیک، نیکو
متضاد: قبیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکی از آبادی های و مراتع لاویج نور
فرهنگ گویش مازندرانی
خاموش شدن
فرهنگ گویش مازندرانی