جدول جو
جدول جو

معنی میرآخور - جستجوی لغت در جدول جو

میرآخور
سرپرست کارکنان اسطبل که اسب ها را خدمت و تیمار می کنند، متصدی اسطبل
تصویری از میرآخور
تصویر میرآخور
فرهنگ فارسی عمید
میرآخور(خوَرْ / خُرْ)
میرآخر. جشّار. (منتهی الارب). داروغۀ اصطبل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). آخور سالار. رئیس اصطبل و مهتران. امیرآخور. (یادداشت مؤلف) :
هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا
هفت دریا را به رزم هفتخوان افشانده اند.
خاقانی.
میرآخوری تو چرخ را کار
کاه و جو از آن کشد در انبار.
نظامی.
میرآخور دیگر و خر دیگر است
نی هر آنکو اندر آخور شد خر است.
مولوی.
میرآخور گرچه در آخور بود
هرکه او را خر بگوید خر بود.
مولوی.
بس که در اصطبلش آمد باخت اسب خویش را
در تلاش خدمت میرآخوری سام سوار.
محمد سعید اشرف
لغت نامه دهخدا
میرآخور(بِ)
دهی است از دهستان قزل گچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان با 130 تن جمعیت. آب آن از رود قزل اوزن و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
میرآخور
رئیس اصطبل و مهتران، امیر آخور
تصویری از میرآخور
تصویر میرآخور
فرهنگ لغت هوشیار
میرآخور
سرپرست کارکنان اصطبل
تصویری از میرآخور
تصویر میرآخور
فرهنگ فارسی معین
میرآخور
رئیس اصطبل، مهتراصطبل، نگهبان اصطبل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهرآور
تصویر مهرآور
(دخترانه)
آنکه موجب مهر و محبت شود، آورنده محبت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرآخور
تصویر سرآخور
اسبی که در طویله از همۀ اسب ها بهتر باشد
فرهنگ فارسی عمید
که تیر آورد مر تیرانداز را. آورندۀ تیر و اندازندۀ تیر:
باکم از ترکان تیرانداز نیست
طعنۀ تیرآورانم می کشد.
حافظ.
می شناسم چشم او را طرفه مست کافری است
دیده ام مژگان شوخش را عجب تیرآوری است.
سلیم (از آنندراج).
خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن
بزنش کفشگی و چکمه مرحاجش کن.
میر نجات (ایضاً).
قضا کمان ترا هر کجا که زه بندد
یکی ز جملۀ تیرآوران بود تقدیر.
شهرت (ایضاً).
، عیار و مکار. (آنندراج). مکار و حیله گر و قرمساق. (غیاث اللغات). غدار و مکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
دهی است از دهستان سامسن شهرستان ملایر، واقع در 33هزارگزی جنوب باختری شهر ملایر و 14هزارگزی باختر راه شوسۀ ملایر به بروجرد. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل مالاریائی است. سکنۀ آن 843 تن است. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، صیفی، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سِ مِ خُر)
یکی از مقربان و ملازمان سلطان ظهیرالدین محمد بابر متوفی 937 هجری قمری است. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 261)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
میان دو جلد، اصطلاحی برای اوراقی که میان جلد قرار دارد. (دائره المعارف فارسی). بین دو صفحۀ جلد (کتاب و مانند آن) : همه اوراق نسخه را بین الدفتین جای داد
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان، واقع در 71هزارگزی جنوب خاش با 250 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مِ وَ)
دوستی ورزنده. ابرازمحبت کننده
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان جلالوند است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دارای جای بزرگ و وسعت زیاد. کیرآورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کُ نَنْ دَ/دِ)
شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره. شیرخورنده. مکنده به لب از پستان مادر:
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون
دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو.
خاقانی.
و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود، در آذربایجان (مخصوصاًدر خلخال) اختصاصاً به کرۀ اسب و خر که در سن شیرخوارگی است اطلاق می شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
شیراور. حیوانی که شیر دهد. (آنندراج). شیرده و شیردار. (ناظم الاطباء) ، شیرافزا. گیاه یا هرچه شیر انسان یا حیوان را افزون سازد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ خُرْ)
رجوع به سرآخر شود، میرآخور و رئیس اصطبل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ خوَرْ / خُرْ)
امیر علی میرآخور، وی از امرای ابوالغازی سلطان حسین میرزا بود و در سال 874 هجری قمری با وی در جنگ با میرزا یادگار محمد شرکت داشت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 140 شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دهی است ازبخش شیباب شهرستان زابل، واقع در 8 هزارگزی باختر سکوهه با 169 تن سکنه. آب آن از رود خانه هیرمند و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَوْ وِ)
میرمصور ارژنگی (متولد 1300 هجری قمری - متوفی 1342ه. ش.). نقاش ایرانی. در تبریز متولد شد. از ده سالگی شروع به نقاشی کرد. در طول عمری متجاوز از 80 سال، تابلوهای متعدد با رنگ و روغن و آبرنگ بوجود آورد. از معروفترین آنهاست: ’حملۀ نادر به هندوستان’ و شاپور و اسیری والرین، امیرکبیر و تابلوهای رضاشاه
لغت نامه دهخدا
(خُ)
میرآخور. داروغۀ اصطبل. رجوع به میرآخور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خُ)
داروغۀ اسپان. (آنندراج). رئیس اصطبل. رئیس اصطبل سلطنتی. در شاهنامه اشاره ای باین شغل هست:
بیامد پر از آب چشم اردشیر
بر آن آخور تازی اسبان امیر، بطور امیری و بطور سرداری و بزرگی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
صفت و پیشه و شغل میرآخور. اصطبل سالاری:
کز پی میرآخوری در پایگاه رخش او
آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند.
خاقانی.
میرآخوری تو چرخ را کار
کاه و جو از آن کشد در انبار.
نظامی.
و رجوع به میرآخور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیر خور
تصویر شیر خور
بچه ای که هنوز شیر خورد شیر خواره شیر خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امیرآخر
تصویر امیرآخر
((~. خُ))
کسی که به امور اصطبل می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرآخور
تصویر سرآخور
آخته چی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از میخ آخور
تصویر میخ آخور
آخیة
فرهنگ واژه فارسی سره